فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تناسخی که نمی‌خواستم

قسمت: 32

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
وقتی آن عبارت را با صدای بلند خواندم، نور سرخ و سیاهی از سنگ توی دستم فوران کرد و باعث شد لباس زیرم به سرنوشت بدی دجار شود، طوری که فقط چند خط پارچه نازک از آن باقی بماند. 
‌‌‌‌‌‌
آن نور خیره کننده‌ای که از سنگه توی دستم می‌تابید باعث شد که نتوانم چیزی ببینم و چشمانم را ببندم. 
‌‌‌
... 
‌‌‌‌‌
چند ثانیه بعد که نور کمتر شد، بالاخره توانستم چشمانم را باز‌ کنم و ببینم که کجا هستم... 
‌‌‌‌
من اکنون دیگر در اتاقم نیودم، من حالا در جایی میان آسمان سیاه رنگ بودم، جایی که درخشش میلیون ها ستاره از دور پیدا بود. 
‌‌‌‌‌
و من کاملا برهنه در آن مکان معلق بودم. 
‌‌‌‌‌
جلوی من، موجودی شبیه به سایه‌ای متراکم که شعله های زیادی از بدنش بیرون زده بود در میان فضا معلق بود، چشمانش دو سیاهیه عمیق بودند که ظاهر او را ترسناک‌تر کرده بود. 
‌‌‌‌‌‌
" پس تو من را فرا خوانده‌ای ای موجود حقیر؟." 
‌‌‌‌‌‌
صدایش آنقدر عمیق بود که برای یک لحظه از ترس دهانم باز نشد، اما در نهایت شجاعتم را جمع کردم و گفتم: 
‌‌‌‌‌
" بله من تو رو احضار کردم تا خدمتگذارم بشی." این را با صدایی پر از اطمینان گفتم. 
‌‌‌‌‌
" ها ها ها، یک انسان ضعیف که حتی به اندازه یک بچه تازه متولد شده هم انرژی روحی ندارد میخواهد که من را..یک روح متوسط نِدِردی را تبدیل به خدمتگذار خودش کند؟...هاهاها، واقعا خنده داره..از کی تا حالا انسان ها اینقدر گستاخ شده‌اند؟." 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
روح نِدِردی مکثی کرد و بعد ادامه داد: 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
" باشه، چون این شجاعت رو داشتی که من رو احضار کنی از تو یک امتحان می‌گیرم و اگر توانستی خودت را اثبات کنی خدمتگذار تو خواهم شد." 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بعد او به صورت دودی که ترکیبی از رنگ های سیاه و رنگ های شعله بود به سمت قلب دامیان آمد...
‌‌‌‌
( کامنت بزارید..زود تند سریع.)

کتاب‌های تصادفی