جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 32
قسمت ۳۲: قدرت بایزهمین
هیچ کس دقیقاً نمیدانست که این اتفاق چگونه افتاده است زیرا توجه همه به اقدامات مرموز بایزهمین و ناپدید و ظاهر شدن شانگوان متمرکز شده بود. با اینحال، در این لحظه غول کوچک لیانگ پنگ روی زمین قرار داشت و روی باسن خود نشسته بود و با تعجب به سوسک غولپیکر نگاه می کرد.
شانگوان سکوت ناشیانه را شکست و با اخم کوچکی پرسید: «چی شده؟»
لیانگ پنگ جوابی به او نداد و در عوض از روی زمین در جا پرید و با صدای بلندی فریاد زد: «لعنتی! پوسته این سوسک اونقدر سفته که حتی با تمام قدرت و چکشم نمیتونم اونو بشکنم!»
بازماندگانی که با دیدن لیانگ پنگ روی زمین، جلوی خندیدن خود را میگرفتند، با شنیدن این حرف، رنگشان پرید.
لیانگ پنگ ناخودآگاه بهخاطر چکش بزرگش و طوریکه به آسانی آن را در دست میگرفت بهعنوان فردی با بیشترین قدرت بدنی در کل گروه در نظر گرفته میشد. با اینحال، به عنوان یکی از قویترین های گروه، حتی او هم نمیتوانست از پوستهی محکم این سوسک عبور کند.
اینکه او نمیتوانست دفاع دشمن را بشکند یعنی چی؟ این بدان معنی بود که در صورت وقوع یک نبرد، فقط مسئله زمان بود که او مجبور به عقبنشینی با شکست میشد یا جان خود را از دست میداد.
اگر موجودی در سطح این سوسک غولپیکر ظاهر شود، لیانگ پنگ ممکن است فرصتی برای فرار داشته باشد. با این حال، همه آنها افرادی ضعیف با آمار متوسط بودند. اگر آنها را به سرنوشت خود رها می کردند، فقط مسئله زمان بود که به طرز ناگواری بمیرند.
بسیاری از دانشجویان دختر جوان نتوانستند جلوی گریه خود را بگیرند و متوجه شدند که اکنون جهان چقدر خطرناک است و ارزش زندگی چقدر کم.
«اون مرد درشت هیکل به نظر میرسه که از دانشکدهی احمقها فارغ التحصیل شده.» لیلیث در حالیکه با موهایش بازی میکرد نمیتوانست آهسته نخندد.
بایزهمین از ترس فزاینده بازماندگان کمی اخم کرد. با این سرعت، تمام نقشههای او حتی قبل از عملی شدن از بین میرفت.
پس از لحظهای تردید، بایزهمین به آرامی به سمت لیانگ پنگ رفت و دست راستش را دراز کرد و با آرامش گفت:«میتونی یه لحظه چکشت رو بهم قرض بدی؟»
«برای چی میخوای؟» لیانگ پنگ مشکوک به او نگاه کرد. برداشت او از بایزهمین در این مرحله پس از اتفاقاتی که قبلا در ورزشگاه رخ داده بود، چندان خوب نبود.
«فقط برای اینکه ببینم می تونم دفاع سوسک رو بشکنم یا نه. نگران نباش، فوراً اونو بهت برمیگردونم.» بایزهمین با جدیت به او نگاه کرد و اطمینان داد که خطری او را تهدید نمیکند.
لیانگ پنگ طوری به او نگاه کرد که انگار یک احمق است و میخواست چیزی بگوید که ناگهان ایدهای در ذهنش جرقه زد. با لبخند عجیبی چکش را بالا آورد و به بایزهمین داد «بیا».
«ممنون.» بایزهمین سری تکان داد و دستش را به جل...
کتابهای تصادفی

