جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 302
فصل ۳۰۲ - آنقدر که به نظر می رسد دور از دسترس نیست
قدرت روح مارمولک جهنمی مرتبه اول سطح ۴۹ را دریافت کردید. قدرت +۱۵، جادو +۱۰،مانا +۶ دریافت کردید]
بای زهمین آرام شد و آهی طولانی کشید که انگار همین الان با وحشتناک ترین هیولای جهان روبرو شده است.
لیلیث در کنار او ظاهر شد و به شوخی گفت: «داری اغراق می کنی. معلومه که داری با اون هیولای کوچولو بازی می کنی.».
بای زهمین با تعجب به او نگاه کرد « به نظرت کجای این کوچولوئه؟» و به او اشاره کرد: «این هیولا بیشتر از سی متر قدشه و طول بدنش با اون مار مرتبه اولی که قبلاً کشتم قابل مقایسه هست. دمش رو قبل از شروع جنگ قطع کردم.»
لیلیث با لبخندی شیطنت آمیز به او نگاه کرد و با شیطنت گفت: « اندازه که مهمه، شکی توش نیست... اما مهمترین چیز اینه که بدونی چطور ازش استفاده کنی.»
بای زهمین برای چند ثانیه به او خیره شد و با گیجی گفت: «لیلیث... تا حالا بهت گفته بودم چقدر منحرف و بی حیایی؟»
«اوه، تو خیلی چیز ها داری عزیزم~» لیلیث لبخند زیبایی زد و با صدای آرامی گفت: «اما مجبور نیستی اینقدر از من تعریف کنی~ فقط به من بگو چی میخوای، شاید امشب بهش برسی~»
سرفه! سرفه!
سرفه های شدید بای زهمین سکوت خفیفی را که پس از کشتن مارمولک فلس دار دوزخی مرتبه اول در اطراف به وجود آورده بود، شکست.
بعد از آرام شدن، آهی کشید. «واقعا نمی تونم در برابر بی شرمی تو پیروز بشم.» بای زهمین با شنیدن صدای ملایمی احساس کرد که پاهایش سست می شوند، گویی قدرت به شکلی جادویی از بدنش خارج شده است.
«هاها~» لیلیث دوباره خندید. او شبیه دختر بچه ای است که مورد محبت پدر و مادرش قرار گرفته است، زیرا از اینکه بای زهمین او را تحسین کرده بود، بسیار خوشحال به نظر می رسید.
بای زهمین با دیدن او در این حالت، سرش را تکان داد و بر پشت هیولای غول پیکر نشست. سپس برای چند ثانیه به دستانش خیره شد و با خونسردی نظر داد: «اما این وضعیت سلامتی چیز خاصیه... ببین پوست و گوشت سوخته من شروع به پوسته پوسته شدن می کنه چون بافت با سرعت زیادی حرکت می کنه. دوست دارم این رو با چشمای خودم ببینم.»
لیلیث با فشار کمی که به نوک پایش وارد کرد، با جهشی زیبا و پر از ظرافت، ده ها متر را در یک ثانیه بالا رفت و به آرامی بر پشت جانور بی جان فرود آمد. کمی به جلو خم شد و با جدیت، به سوختگی دست های بای زهمین نگاه کرد.
لیلیث با نور مهتابی که پشت سرش میدرخشید، واقعاً شبیه الههی خوبی ها بود. حتی با اینکه آسمان، پر از ابرهای تیره بود، اینگونه به نظر می رسید، بنابراین فقط می توان تصور کرد که با وجود ماه و ستاره ها در پس زمینه، چقدر می تواند زیبا به نظر برسد.
بای زهمین با نگاه کردن به چهره جذابش برای چند ثانیه خودش را گم کرد. مهم نبود که او به چه بخشی از بدنش نگاه می کند، باید اعتراف می کرد که از این نگاه کردن هیچ وقت خسته نخواهد شد. از خط فک ظریفش گرفته تا نوک پیشانی کوچکش، همه چیز به طرز غیرقابل توصیفی عالی بود.
«هرچند وضعیت سلامتیت با توجه به سطح فعلیت بسیار بالاست، اما بهتره بعدا بیشتر مراقب باشی.»
صدای لیلیث بای زهمین را در یک ثانیه از افکار درونی اش بیرون آورد. سریع به دستان خودش نگاه کرد و با خونسردی رفتار کرد و گفت: «اوه؟ چرا؟»
لیلیث که ظاهرا نمی دانست که بای با چشمانی غیرمتمرکز به او نگاه می کند، ادامه داد، « از اونجایی که مانای دشمن شروع به تجزیه کردن شما از درون به بیرون می کنه، مبارزه حتی خطرناک تر میشه ... می دونی این چه معنی ای داره؟»
صورت بای زهمین با شنیدن این حرف یخ زد. ناگهان دیگر حو...
کتابهای تصادفی


