جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 305
فصل ۳۰۵ - چه چیزی ما را به آنچه هستیم تبدیل می کند
«قبل از اینکه تو رو ببینم؟»
بای زهمین با شنیدن سوال شانگوان بینگ شو که با نامفهومی روی صورت بی تفاوتش به او نگاه می کرد، لبخندی زد و آرام پاسخ داد: «تو اون روز با من ملاقات کردی که ثبتروح تو این سیاره ظاهر شد و جهان تغییر کرد، نه؟»
«آره...» شانگوان بینگ شو سرش را تکان داد و لحظه ای بعد چشمانش کمی گشاد شد و سرانجام متوجه منظورش شد.
بای زهمین خاطرنشان کرد: «همونطور که قبلا گفتم، تو تقریبا یه ماه پیش با من آشنا شدی ولی من از قبل اون تو رو می شناختم.»
مانند وو ییجون، شانگوان بینگ شو و بای زهمین در دو دنیای کاملاً متفاوت زندگی میکردند. اوضاع و احوال و زندگی آنها آنقدر متفاوت بود که بدون دخالت موجودات به ظاهر متعالی ثبت روح، قطعاً سرنوشت آنها در کنار هم هرگز رقم نمی خورد.
مانند دو خط کاملاً موازی بودند. یکی به سمت راست میرفت، دیگری به سمت چپ می رفت. در این بین یک خط به ظاهر نازک وجود داشت، اما آنقدر قدرتمند که در شرایط عادی و «طبیعی»، هرگز نمیتوان آن را شکست.
حتی اگر یکی از آنها از وجود دیگری اطلاع داشت، در این مورد بای زهمین از وجود شانگوان بینگ شو خبر داشت، هرگز قصد نداشت با دیگری تماس برقرار کند.
مخصوصاً از طرف شانگوان بینگ شو! و او دلیل آن را می دانست. گذشته از پیشینه خانوادگی اش، او درخشانترین ستاره در کل دانشگاه پکن بود.
نه تنها شماره یک زیبایی در دانشگاه بود بلکه بالاترین رتبه از نظر نمرات را داشت و علاوه بر ریاست کانون دانشجویی، نماینده و صدای دانشجویان در کل دانشگاه بود.
بای زهمین زیاد به این موضوع اهمیتی نداد و ادامه داد: «موضوع اینه که این دختری که باعث شد یهو بپرسم که خواهر داری یا نه، کمی قبل از دیدن تو با من ملاقات کرد.»
«می فهمم...» سر تکان داد. به نظر می رسید برای لحظهای تردید داشت تا اینکه بالاخره دندان های مرواریدی اش را به هم فشار داد و گفت: «اگه اشکالی نداره، می تونم بپرسم اون دختر رو دوست داری؟ شاید عاشقشی؟»
«اوه؟» بای زهمین یرای ثانیه ای متعجب شد و لحظه ی بعد از از خنده ترکید.
خندههای او به اندازهای بلند بود که می توانست توجه هیولاها را به خود جلب کند، اما هیچ هیولای معمولی جرات نمی کرد فشار دو موجودی را که قدرت روح دهها جانور مرتبه یک و حتی مرتبه دوم را جذب کرده بودند، به چالش بکشد. بنابراین، حتی اگر بای زهمین تا جایی بخندد که شکمش درد بگیرد، بعید است که کسی در جنگلی که در آن هستند، برای حمله به آنها پیشقدم شود.
بای زهمین چند ثانیه خندید تا اینکه اخم کوچکی را روی صورت شانگوان بینگ شو دید و باعث شد کم کم خودش را کنترل کند.
«متاسفم....» با لبخند بزرگی عذرخواهی کرد و با بیتفاوتی گفت: «در واقع اگه بخوام باهات روراست باشم، فکر کنم اگه زمانی تصمیم بگیرم که رابطه ای رو با یه دختر شروع کنم، احتمال خیلی زیاد اولین گزینه منه... چون اون تنها کسیه که خودش رو ثابت کرده که لیاقت اعتماد منو داره. در مورد بقیه... راستش خیلی به اظهار عشق و حرف های عاشقونه زن ها اعتماد ندارم.»
هیچ شرمی در سخنان بای زهمین وجود نداشت، او نیز نگران نبود که لیلیث حرف های یکم پیش او را شن...
کتابهای تصادفی
