جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 384
فصل ۳۸۴ - وو ییجون لجباز : «در دنیای دیوانهای مانند این، عاقل بودن دیوانگی است» (قسمت ۲ - آخر)
وو ییجون هر چه بیشتر گوش میداد، احساسات برانگیختهاش، مانند عصبیت و اضطراب، بیشتر آرام میشد. با این حال، این به هیچ وجه به این معنی نیست که او آنقدر آرام بود که چهره بیرونی اش نشان می داد، زیرا اگر بای زه مین به چشمان او، از نزدیک نگاه می کرد، به راحتی شعله خشم را در آن دو چشم تاریک میدید.
درست است، وویی جون معمولاً آرام و عموماً مهربان، حالا عصبانی است.
نه، گفتن اینکه او عصبانی است، حق مطلب را ادا نمیکند ... او خشمگین است!
وقتی متوجه شد در مقطعی از نوجوانی بای زه مین، دختری وجود داشته که آنقدر شرور بوده که با قلبش بازی کرده، برای اولین بار در زندگی خود می خواست موهای زنی را بگیرد و او را بر روی زمین بغلطاند تا زمانی که کاشی ها بدرخشند!
بعد از اینکه بای زه مین حرفش را قطع کرد، مخفیانه دندان هایش را به هم فشار داد و با صدای آهسته ای گفت:
«چطور اون دختر میتونه اینقدر بی عاطفه باشه؟»
بای زه مین، وقتی از گوشه چشم به او نگاه می کرد نمی دانست بخندد یا گریه کند. با اینکه صدای دختر کنارش آهسته و ملایم بود، اما نمیتوانست متوجه عصبانیتی که زیر سطح به ظاهر ثابتش میجوشد، نشود.
«لازم نیست زیاد بهش فکر کنی. در حالی که انکار نمی کنم که این بخش مهمی از گذشتهی من بوده، اما حالا دیگه واسم مهم نیست. دلیل اینکه این رو بهت گفتم این بود که باید به اینجا می رسیدم تا دلیل واقعی این که نمی تونم احساسات تو رو جبران کنم رو بفهمی.»
وو ییجون، با شنیدن این حرف، بلافاصله رنگش پرید. رودخانه گدازه ای که به نظر می رسید در رگ هایش جاری شده بود و او را پر از خشم و گرما می کرد، ناگهان یخ زد و به یخچالی عظیم تبدیل شد که خون او را به طور کامل منجمد کرد و حتی نفس کشیدن را برایش سخت کرد.
«چ چرا...؟» او با ترس نهفته پرسید.
بای زه مین، با دیدن او، در دل آهی کشید.
مهم نیست چقدر یک فرد تلاش کند تا آن را خوب جلوه دهد، صرف نظر از اینکه دلیلش چه میتواند باشد، رد کردن، رد کردن است. وقتی محبتی که شخص، احساس می کرد؛ متقابل نبوده، ناچار بود رنج بکشد و گریه کند. بالاخره زندگی همین بود؛ اما این موضوع مخصوصاً برای دختری مثل وو ییجون صدق میکرد، دختری که برای اولین بار در بیست سال، اولین عشق زندگیاش را تجربه میکرد.
حتی اگر بای زه مین او را کاملاً رد نمی کرد، کلام او اساساً از دیدگاه خاصی آن را مطرح می کرد. لااقل خود وو ییجون اینطوری احساس میکرد و باعث شد قلب کوچکش فشرده شود.
بای زه مین راهی برای دانستن نداشت، اما حقیقت این بود که دردی که وو ییجون در آن لحظه احساس کرد، حتی بیشتر از دردی بود که چند دقیقه قبل از آن که سعی کرد بخشی از سوابق خود را برای مدت کوتاهی با او به اشتراک بگذارد، احساس کرد. دردی که احساس می کرد از اعماق وجودش سرچشمه می گرفت، توصیفش دشوار بود، دردی که خواب و اراده زندگی را از او سلب میکرد.
بای زه مین، در حالی که به آسمان تاریک بیرون از پنجره خیره شده بود آهسته توضیح داد:
«چون آمار جادویی من و آمار مانای من، بیش از ده برابر چیزی بود که یه موجود عادی در ابتدای تکامل باید داشته باشه، به نظر میرسید که ثبت روح، به من بیش از بقیه اهمیت میده... حداقل این چیزیه که من فکر میکنم..»
«تجربه من در عشق، همونطور که قبلاً بهت گفتم، اصلاً خوب نبود و قلب شکسته من به نوعی باعث ت&حریک شخصیت دقیق و بی اعتماد من نسبت به مردم شد. این مخصوصاً در مورد زنها صدق میکرد... بعد، وقتی سابق...
کتابهای تصادفی

