جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 491
فصل ۴۹۱: مسیرها سرانجام به هم میرسند و تنها توضیح آن مواد مخدر است!
داخل دروازه کیهانی
مردمکهای بای زهمین لرزیدند و ذهنش خالی شد وقتی متوجه چیزی شد که خونش را سرد میکرد.
در میانه پرشش، بای زهمین احساس کرد بدنش ناگهان به سمت راست متمایل شده و انگار زمان کند شده است، چشمانش به طور خودکار به آن سمت حرکت کردند.
شمشیر...
حمل سلاحی که بیش از 6 تن وزن داشت در حالی که به شدت مجروح شده بود بدون اینکه بتواند از آمار فیزیکی خود با خیال راحت استفاده کند و حتی بدون اینکه یک قطره اضافی مانا داشته باشد مگر اینکه بخواهد بازوی قطع شده خود را رها کند.... بای زهمین در چنین شرایطی، آخرین کلمات اژدها تندر سرخ را که بر او در این وضعیت تأثیر میگذاشت را دست کم گرفته بود.
در تلاش ناامیدانه برای جلوگیری از سقوط، بای زهمین در حالی که نادیده میگرفت که چگونه استخوانهای شانهاش از جای خود خارج شده و شمشیر بزرگ را در یک دایره کامل از پایین به بالا در جهت عقربههای ساعت به شدت تکان میداد، فریاد میزد.
هواي اندکی که داخل فضاي شکسته باقي مانده بود در اين حرکت وحشيانه به صدا در آمد و باي زهمین دندانهایش را میفشرد و همه اجدادش را دعا و التماس میکرد که شمشير بزرگ بتواده به دروازه برسد و از آن طرف به زمين فرو برود.
با این حال، به نظر نمیرسید که الهه سرنوشت و الهه شانس علاقه چندانی به بای زهمین داشته باشند.
«لعنتی!» بای زهمین از ناتوانی و در عین حال ناامیدی فریاد زد و دید که چگونه به سختی نوک سلاحش موفق به سوراخ کردن دروازه شد قبل از اینکه نیروی کششی این خلأ آشوب او را به سمت مرگ قریب الوقوع خود بکشاند.
هزاران فکر دوباره در ذهنش ظاهر شد، با این حال، بای زهمین احساس کرد که از نظر روحی و معنوی خسته است تا در این مرحله از زندگیاش به هر چیزی اهمیت دهد؛ زندگیای که به زودی تمام خواهد شد.
نور در چشمانش محو شد و آهی کشید که فقط او موفق به شنیدن آن شد و توسط سکوت وحشتناک گذرگاهی که 99 درصدش فرو ریخته بود بلعیده شد.
اگر همه چیز تمام شده، پس شکایت کردن چه فایدهای داشت؟
اگه ديگه هیچ کاري از دستش بر نميآمد، شکايت کردن چه فايدهاي داشت؟
در نهایت، او نتوانسته بود بر آزمایشهای سختی که زندگی و سرنوشت در مسیرش قرار داده بود غلبه کند.
امروز چند بار در آستانه مرگ بود؟ دهها، صدها، هزاران بار؟ بای زهمین نمیدانست. اما فکر کردن در موردش چه فایدهای داشت؟ یک اشتباه تمام چیزی بود که لازم بود تا همه چیز برای همیشه از دست برود.
جسد بای زهمین از نقطه بازگشت احتمالی عبور کرد بود چون دروازهای که میتوانست او را به دنیای خود برگرداند به ارتفاع کمی بیش از یک متر و عرض حدود یک متر کاهش یافت بود.
به نظر میرسید نوری که جرقه زندگی را در خود داشت، چشمان بای زهمین را ترک کرد است و وقتی به سمت پایین میافتاد، به آرامی به یک نقطه کوچک تبدیل شد که از بالا به دلیل درخشش ضعیف مانع اطراف او طلایی به نظر میرسید.
رعد و برق آشوب که خیلی نزدیک شده بود توسط قدرت نیزه الهی درهم شکسته شد. به نظر میرسید که سلاح هوش خود دارد چون انگار احساس میکند که به نابودی نزدیک شده است، نیزه نیز به نظر میرسید که ناامید شده است زیرا تمام رعد و برق را در مجاورت پس از آزاد کردن یک موج شوک جادویی قدرتمند از بین برد.
سوووش!
ناگهان پلکهای بسته بای زهمین ناگهان باز شد و احساس کرد چیزی در اطرافش در حال تغییر است.
او به سختی یک نگاه کوتاه به سایهای ضخیم که بالای سرش بود کرد، قبل از اینکه نوعی دست غول پیکر بدن در حال سقوط او را بگیرد و به طرز شگفت انگیزی نیزه طلایی مانع از عبور دست غول پیکر از مرز جادویی نشد.
«گیاه؟!» بای زهمین در شوک زمزمه کرد قبل از اینکه تصویر یک فرد خاص در ذهنش ظاهر شود.
صادقانه بگویم، حتی اگر این زن برای بای زهمین بسیار ارزشمند بود و او نیز او را به عنوان یک متحد مهم میدید، در نهایت، شخصی که کمترین انتظار را داشت در این نوع شرایط از او کمک بگیرد، او بود. در نهایت، اون زن زیبا خیلی ضعیف بود که در چنین شرایطی به او کمک کند.
با این حال، واقعیت دوباره ثابت کرد که بای زهمین اشتباه میکند.
ارزش مردم چیزی نبود که شخص دیگری بتواند دربارهاش تصمیم بگیرد و آنچه برای کسی غیرممکن بود یا نبود باید توسط آن شخص تصمیم گرفته شود و نه توسط شخص دوم یا سوم!
«این کار وو ییجون هستش؟» چشمان بای زهمین دوباره درخشید و ضربان قلبش با سرعت بیشتری افزایش یا...
کتابهای تصادفی
