جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 563
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 563 - مرگ یک موجود مرتبه هشتم و قدرت وحشتناک دامنه ضد جادو
قبل از اینکه لیلیث بتواند به توضیحش ادامه دهد، بای زهمین با عجله مداخله کرد. «یه لحظه صبر کن، چیزی هست که نمیفهمم و میخوام قبل از اینکه ادامه بدی، شکم رو برطرف کنی وگرنه از اینجا به بعد درکش برام سختتر میشه.»
«آره؟» لیلیث به چشمان او نگاه کرد و با توجه به لبخند خفیفی که گوشه لبش نشسته بود میشد فهمید که او میدانست چه سوالی قرار بود پرسیده شود.
با این وجود، بای زهمین پرسید: «لیلیث، اینطور که فهمیدم، ثبت روح نقش کنترلگر مانای جهان رو بازی میکنه و همه موجودات زنده رو به نحوی با این انرژی سازگار میکنه، اینطور نیست؟ پس چطور میشه که بربرها وقتی اندامهاشون برای مانا و جادو مناسب نیست، میتونن وجود داشته باشن و به یک نژاد مرتبط تبدیل بشن؟»
اگر تنها کارکرد ثبت روح که لیلیث از آن خبر داشت بهجز خواندن، رمزگذاری و رمزگشایی نیروی روح موجودات مختلف جهان، حرکت و کنترل مانایی بود که در جهانهای دیگر وجود داشت یا آوردن مانای مذکور به جهانهایی که مانا نداشتند، پس قرار بود بربرها چگونه تکامل پیدا کنند؟
اراده؟ این اولین باری بود که بای زهمین نام این سیستم انرژی را میشنید.
لیلیث به طور متقاعد کنندهای گفت: «در عوض بذار اینطور ازت بپرسم، چه اتفاقی برای انسانهایی افتاد که در سازگاری با مانا و جادو شکست خوردن؟ آیا ثبت روح اونا رو کشت؟»
بای زهمین اخم کرد و به طور جدی به سوالی که لیلیث از او پرسیده بود اندیشید.
انسانهایی که نتوانسته بودند خود را با مانا سازگار کنند و در نتیجه به زامبی تبدیل شده بودند، تا به حال، برای بای زهمین مانند هر انسان دیگری، با مردگان تفاوتی نداشتند. با این حال، چند دقیقه پیش به دلیل معبد چوبی کوچکی که به دست آورده بود، افکارش کمی تغییر کرد.
حتی در آن زمان، بای زهمین در ارتباط دادن زامبیها به غیر از مردهها مشکل داشت. ذهنیتش به فیلمها و کتابها و همچنین افسانههای انسانی در مورد زامبیها محدود بود، اما در واقعیت، به این دلیل هم بود که وقتی یک انسان به زامبی تبدیل میشد، به نظر میرسید که تمام خاطرات و احساساتش پاک میشدند، زیرا برای آنها حتی عزیزانشان چیزی جز غذا نبودند؛ بنابراین، با مرده تفاوت چندانی نداشت.
لیلیث با شنیدن پاسخ بای زهمین، لبخندی زد، سری بالا انداخت و با صدایی لطیف گفت: «برادر کوچولو، با وجود اینکه زامبیها دیگه انسان نیستن، اونا هنوز موجوداتی هستن که زندهان. وگرنه، فکر میکنی یکی از قدرتمندترین حزبهای جهان میتونه از مردگان تشکیل شده باشه؟ مرگ وقتی میاد که روح یک موجود به طور کامل نابود بشه، وگرنه تا وقتی که روح وجود داره، مرگ وجود نخواهد داشت.»
بای زهمین با خودش زمزمه کرد: «... به معنای دیگه، تا زمانی که یه موجود مقداری نیروی روح داشته باشه، هر چقدر هم که ناچیز باشه، واقعاً مرده نیست.»
«درسته.» لیلیث سری تکان داد و ادامه داد: «وقتی زامبیها رو میکشی، مقداری از قدرت روح اون زامبیها رو به دست میاری. این یعنی قبل از اینکه اونا رو بکشی زنده بودن... اما درسته، حتی در اون حالت، انسانهایی که بعد از شکست در سازگاری با مانا به زامبی تبدیل شدن، دیگه مثل گذشته با نسل بشر کاری نداشته و نخواهند داشت...»
«ثبت روح، علیرغم اینکه ممکنه ایرادات جزئی داشته باشه، عملاً موجودی کامل و درسته؛ فکر کنم قبلاً بهش اشاره کرده بودم.» لیلیث با سنگینی در چهرهاش، اشاره کرد: «فکر میکنی وجودی که از زمان خلقت زمان، برای سالهای بیشماری عادل بوده، یک نژاد رو فقط به این دلیل که ن...
کتابهای تصادفی



