جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 564
فصل 564 – بو*سه
لیلیث به بای زهمین زمان داد تا آنچه را که به تازگی برایش فاش کرده بود، حضم کند، تا توضیح اینکه چگونه مهارت منحصر به فرد خود را به دست آورده بود را برایش راحتتر کند. با این حال، لیلیث در حقیقت راهی برای دانستن این موضوع نداشت، او نمیدانست که بای زهمین چگونه این مهارت را به دست آورده بود.
بعد از اینکه هر دو تقریباً 5 دقیقه در سکوت ماندند، پرسید: «مهارتت به پادشاه بربر مربوط میشه؟»
صدای لیلیث در ابتدا کمی سنگین بود، هر نوع مهارت مربوط به موجود افسانهای مانند پادشاه بربر که هرچند میلیونها سال پیش مرده بود، هنوز به دلیل قدرتش مورد احترام بود، قطعاً نباید ساده گرفته میشد.
بای زهمین وقتی سوال لیلیث را شنید با حالت عجیبی به او نگاه کرد.
او پرسیده بود که مهارت منحصر به فرد جدیدش مربوط به پادشاه بربر بود یا نه. بدون هیچ ارتباطی، طبق آمار بای زهمین شکست جادو، مهارتی بود که به پادشاه بربر تعلق داشت و پس از شنیدن داستان آن موجود، بای زهمین حدس میزد که این مهارت، زیر بنای دامنه ضد جادو باشد.
لبخند تلخی زد و اجازه داد طوری به پشتش بیفتد که تمام بدنش روی تخت نرم و راحت فرو برود. در حالی که به سقف خالی از تزئینات نگاه میکرد، به آرامی گفت: «کمتر از دو ماه و نیم پیش فکر میکردم که خودمو کاملاً میشناسم. حالا، کمتر از دو ماه و نیم بعد، متوجه شدم که اصلاَ خودمو نمیشناسم.»
همان طور که لیلیث هر از چند گاهی میپرسید، بای زهمین نیز با وجود دانستن پاسخ این سوال، از خود میپرسید که آیا او انسان است یا خیر.
چگونه ممکن بود که این همه اتفاقات باورنکردنی یکی پس از دیگری برای او رخ دهد؟ مطمئناً، شناختن و اوج گرفتن قدرتش احساس بسیار خوبی داشت. با این حال، مانند هر موجود زنده دیگری، بای زهمین نیز از ناشناختهها میترسید.
سازگاری با این همه تغییرات برای او آسان نبود. تغییراتی که نه تنها جهان را تحت تأثیر قرار میداد، بلکه به معنای واقعی کلمه چیزی را که او زمانی به آن باور داشت را عوض میکرد.
برخی دهها، صدها، هزاران سال تلاش کردند تا به چیزی که او در ماهها به آن دست یافته بود برسند..... چگونه میشد چنین چیزی را عادی دانست؟ بای زهمین پذیرفت که شایسته عنوان "غیر عادی" بود که ثبت روح یک ماه قبل به او اعطا کرده بود.
«... حالت خوبه؟» لیلیث با چشمانی که نگرانی در آن موج میزد به او نگاه کرد.
با صدایی به نرمی مادری که با کودک کوچکی صحبت میکرد و سعی داشت او را نترساند حرف میزد، در آن حال، به آرامی حرکت کرد به طوری که ملحفههای سفید به آرامی خشخش کردند. لیلیث به پهلو کنار او دراز کشید و با دقت به او چشم دوخت.
بای زهمین آهی آرام کشید و بیکلام دست چپش را به پهلویش دراز کرد.
با خستگی گفت: «میدونم چیزی که الان قراره ببینی متعجبت میکنه، حتی ممکنه بترسی... اما متاسفم، لیلیث. نمیخوام چیزی در مورد خودم ازت پنهون کنم و قدرت این رو هم ندارم که همه چیزهای عجیبی که تازگیها برام اتفاق افتاده رو آروم توضیح بدم...»
بای زهمین با وجود اینکه حدود یک ساعت پیش از خواب بیدار شده بود، احساس میکرد که یک عمر گذرانده بود.
احساس نشناختن خود بسیار سنگینتر از آن چیزی بود که خیلیها تصور میکردند. این به ویژه برای کسی صدق میکرد که کمتر از نیم سال پیش چیزی بیش از یک انسان معمولی نبود که در جامعهای که توسط قوانینی اداره میشد زندگی میکرد، جامعهای که یک شبه فروپاشید.
لیلیث به دستی که در مقابلش منتظر گرفته شدن بود، نگاه کرد. با این حال، تردید داشت.
با وجود اینکه آن دست بزرگ ...
کتابهای تصادفی

