جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 579
فصل 579 - هاله یک پادشاه واقعی
خورشید درست از بالای افق طلوع میکرد و تاریکی که چندین ساعت حاکم بود کم کم فروکش میکرد، بدون اینکه برای فرمانروایی خود بر آسمانها در برابر نوری که به آرامی شروع به تسخیر قلمرواش که سکونتگاه ستارهها بود میکرد، بجنگد.
باد سرد شب به آرامی شروع به گرم شدن کرد و نسیم دریا از چند صد مایلی دورتر، جوهره خالص و طبیعی آبهای شور را با خود میآورد. همراه با وزش باد از سمت جنوب، کوچکترین درختان که دهها متر بودند تا بلندترین درختان چند صد متری، همگام با هم، تاب میخوردند و یک حرکت نوسانی زیبا همراه با صدای سوت مانند باد ایجاد میکردند که از میان برگها میگذشت.
ساعت حتی به ۶ صبح نرسیده بود، ۱۰ دقیقه مانده بود، زمانی که تمام افراد کمپ با بیشترین جمعیت انسانی که هنوز در منطقه یانچینگ زنده بودند، از خانههایشان بیرون میآمدند، خیابانهایی که تا چند دقیقه پیش عمدتاً خالی بودند، تبدیل به محل تجمع بازماندگان شدند.
برخی از آنها کوله پشتیهای کوچکی با خود حمل میکردند، برخی دیگر کیفهای بزرگتری به همراه داشتند، تعدادی چمدان را انتخاب کردند، و اقلیتی به سادگی خودشان را آورده بودند. اما حقیقت این بود که همه آنها میدانستند که چه باید بکنند و چه کاری برایشان مجاز نبود. پس از اینکه با چشمان خود دیدند که اغتشاشگران با اعدام مجازات شدند، هیچکس جرأت ایجاد دردسر نداشت و حتی کسانی که با کینه از داخل خانه آنها را تماشا میکردند چیزی نگفتند.
خانوادههای بازماندگانی که با یکدیگر آشنایی داشتند، در حین خروج از خانههای خود برای یکدیگر سر تکان دادند و گویی از قبل توافق کرده بودند، شروع به راه رفتن در جهت جنوب کردند. همه، بدون توجه به مکانی که در آن بودند، در سکوت به سمت جنوب قدم زدند.
زنی مسنتر هرچند در اواسط دهه ۵۰ زندگیاش بود، در حالی که پرانرژی به نظر میرسید، دست پسر ۱۵ سالهاش را با یک دست گرفته و با دست دیگر محکم به کیسهای پلاستیکی که حاوی انواع مختلفی از مواد غذایی مانند برنج و کنسرو ساردین بود، چنگ زده بود.
زن، به پیرزن حدودا ۶۰ سالهای که بیرون از خانه منتظر آنها بود نگاه کرد و با غم در صدایش پرسید: «خاله می، واقعا با ما نمیای؟»
پیرزن به نام خاله می سرش را تکان داد و دست پر از چین و چروکش را که مانند پوست خشک درخت بود، دراز کرد تا موهای نوجوانی را نوا*زش کند که با چهرهای عبوس به او اجازه میداد هر طور دلش میخواست رفتار کند.
«گائو لی، زندگی من در هفته گذشته به لطف دولت جدید خیلی بهتر شده. من مطمئنم که وقتی همه به جنوب برسیم، رهبران باهاتون بد رفتار نمیکنن.» خاله می با نگاهی به مادر پسر جوان گفت: «اما من امسال 62 سالمه، شوهرم توی جنگ با زامبیها مرده و از وقتی که همه چیز شروع شده از پسرم خبری ندارم. دلیلی برای ادامه به زندگی ندارم و چون تا الان فقط با جریان پیش رفتم، اینجا موندم. به جای اینکه روی یه صندلی گرانبها بنشینم، ترجیح میدم به یه نفر دیگه اجازه بدم روی اون بشینه.»
اگرچه وسایل نقلیه زیادی در دسترس بود، اما تعداد بازماندگان در حزب در حال حاضر از ۳۰۰۰۰ نفر فراتر رفته بود، بنابراین معلوم نبود که همه آنها مکانی برای سفر خواهند داشت یا نه، و کسانی که مجبور به پیاده روی هستند بیشتر ممکن بود بمیرند. به هر حال، با وجود اینکه نیروهای مسلح و تکاملدهندگان روح با وسایل نقلیه مجهز به تفنگ و اسلحههای سنگین از اطراف محافظت میکردند، با توجه به وضعیتی که جهان در آن قرار داشت، رخ دادن مشکلات و خطاها در هر زم...
کتابهای تصادفی
