جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 604
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 604: مدتهاست که ندیدمت، پدر... (قسمت۳/۴)
بیش از بیست خدمتکار در ورودی ویلایی که خانواده وو ییجون در آن اقامت داشتند منتظر بودند. همه آنها لباسهای بلند سیاه و سفیدی به سبک فرانسوی پوشیده بودند. البته سن آنها متفاوت بود، زنان جوان بیست و چند ساله، زنانی که تازه به میانسالی خود رسیده بودند، زنان بالغ.
در واقع، حتی دو زیبای خارجی چشم آبی با بدنهای فوقالعاده جذاب در انتظار ورود چهرههای مهم بودند و همانطور که تعظیم میکردند نشان دادند که خون خارجی واقعاً چیزی نبود که بشود آن را مسخره کرد.
با این حال، بای زهمین بنا به دلایلی احساس میکرد که چیزی در جو بین پدر و مادر وو ییجون عجیب بود، اما چیزی نگفت زیرا وو کچیان یا سان لینگ را آنقدر نمیشناخت که سریع نتیجه بگیرد یا با صدای بلند سوال بپرسد.
«کسایی که میخوان دوش بگیرن، دونگ لینگ رو دنبال کنن. اون شما رو به حمام میبره.» وو کچیان به زنی آسیایی اشاره کرد که موهایش روی شانههایش ریخته بود. سپس به زن دیگری نگاه کرد و با خونسردی گفت: «کسایی که میخوان مستقیماً برای استراحت برن، گو لی رو دنبال کنین. اون توی یه چشم به هم زدن، اتاقهاتون رو آماده میکنه.»
درست بعد از اینکه وو کچیان صحبتش را تمام کرد، سان لینگ جلو آمد و با لبخندی گرم روی صورتش گفت: «کسایی که احساس گرسنگی میکنن، دنبال من بیان تا به سالن غذاخوری بریم. با وجود اینکه یکم زوده، فکر نمیکنم اشکالی داشته باشه که هر چند وقت یکبار زودتر از وقتش ناهار بخورم.»
طولی نکشید که گروه به چند بخش تقسیم شد. ژونگ ده به سمت حمام اصلی رفت. شانگوان بینگشو، چن هه و وو ییجون به دنبال والدین وو ییجون به سالن غذاخوری رفتند تا گفتگوی مهمی داشته باشند که با توجه به اینکه چن هه و شانگوان بینگشو به خانواده وو نزدیک بودند، کاملا عادی بود. و سای جینگیی هم مانند نانگونگلینگشین مستقیماً به اتاق خواب رفت.
بای زهمین به وو کچیان چشم دوخت و درخواستی عجیب کرد: «عمو وو، اگه مشکل زیادی نیست، میخوام لیستی از سازمان ارتش و شرایط لازم برای صعود به مرتبهها رو داشته باشم.»
«اوه؟ بای جوون، چرا به این چیزا علاقه داری؟»
البته، بای زهمین از قبل انتظار داشت که پدر وو ییجون چنین سوالی بپرسد، بنابراین، بدون اینکه تغییری در قیافهاش بدهد، با لبخند کمرنگی روی صورتش به راحتی پاسخ داد: «خب، ما نمیتونیم کنار وایستیم و کاری انجام ندیم، میتونیم؟ شخصاً، بهعنوان یه تکامل دهنده روح، ترجیح میدم توی یه شغل مرتبط با ارتش و شکار ثبت نام کنم.»
البته دلیل درخواست بای زهمین به سادگی چیزی که با صدای بلند گفت، نبود. با این حال، طبیعتاً نمیتوانست به پدر وو ییجون بگوید که هدفش درک عمیق سازماندهی نیروهای مسلح و تکامل یافته پایگاه بود.
وو کچیان دستی به پیشانیاش زد و سرش را تکان داد: «البته... غرق توی شادی بازگشت دخترم ییجون بودم و این موضوع رو کاملا فراموش کردم.»
«فکر کنم همه شما آرزوی اومدن به ارتش رو دارین؟» وو کچیان به همه از جمله دخترش نگاه کرد و با دیدن اینکه همه سرشان را تکان دادند، او هم سری تکان داد. «پس عالیه. من همه چیزو برای بعدازظهر آماده میکنم.»
* * *
حدود پنج یا شش ساعت بعد همه در اتاق نشیمن دور یک میز مستطیلی بزرگ که از چوب سرو درست شده بود، جمع شدند. روی میز چند پوشه بود و این پوشهها در هفت قسمت میز قرار داشتند و یک فنجان چای معطر و چند تنقلات در وسط آنها قرار داشت.
بای زهمین هم مثل بقیه با حالتی جدی به کاغذهای روبرویش نگاه کرد. هرچه بیشتر مطالعه میکرد، بیشتر متحیر میشد و متوجه میشد که در واقعیت، ترکیب گروهی که پدر وو ییجون رهبریاش را میکرد، در واقع تفاوت چندانی با ترکیب مسلح و تکامل یافته حزبی که خود بای زهمین رهبری میکرد، نداشت.
البته یک ت...
کتابهای تصادفی

