جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 640
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۶۴۰- مورچه بافنده آسیایی
در داخل چادر بای زهمین، جلسهای که در میان قویترین و مهمترین افراد این عملیات شکل گرفته بود، پس از راست و ریست کردن معامله قبلی، حدود بیست دقیقه دیگر ادامه یافت.
در نهایت، پس از حدود سی دقیقه در مجموع، رهبران چهار انجمن، شیایا، و فنگ تیان وو پس از مرخص شدن توسط بای زهمین، آنجا را ترک کردند.
افراد باقی مانده در داخل چادر همان کسانی بودند که از ابتدای رسیدن بای زهمین آنجا بودند. گروه در حال تنظیم برخی جزئیات ریز بود که سربازی از بیرون گزارش آماده شدن شام را داد، بنابراین آنها همه چیز را همانطور که بود رها کردند و از چادر خارج شدند.
اگرچه شام به اندازهای که افرادی با قدرت بالا مانند سان لینگ، بای زهمین، وو ییجون، شانگوان، چن هه، و بسیاری دیگر به آن عادت داشتند مجلل و فاخرانه نبود، این بدان معنا نیست که خوشمزه نبود. اگرچه فقط برنج سفید با مقداری سبزیجات سرخ شده و تکههای کوچک گوشت بود، اما سبزیجاتی که در سرزمین تکامل یافته رشد کرده و از مانای جهان تغذیه کرده بود، از نظر طعم در برابر گوشت آبدار جهش یافته کم نمیآورد!
سان لینگ هر حرکت بای زهمین را در سکوت تماشا میکرد، جدا از اینکه بخشی از این عملیات دیدبانی بود، او همچنین باید میدید که آیا این مرد جوان واقعاً ارزش این را داشت که همه چیز را مفت و مجانی به او تحویل دهند یا نه. قدرت او حقیقتی غیرقابل انکار به نظر میرسید و در حالی که هنوز خیلی از آن را رو نکرده بود، واضح بود که از نظر سرعت و قدرت از وو کچیان، یعنی قویترین تکاملدهنده روح تمام ارتش رنسانس چین پیشی میگرفت؛ حالا زمان تماشا کردن مهارتها و سبک رهبری او بود.
با این حال، سان لینگ از این که میدید او در طول شام با تکامل دهندگان روح عادی به راحتی گپ میزد و حتی یک یا دو بار جوکهایی نیز به زبان آورد که باعث خنده چند نفر از آنها شد، شگفتزده شد.
در واقع، همه ردههای بالاتر کمی از دیگران جدا بودند. شاید برای جلوگیری از اینکه سربازان و تکامل دهندگان روح رده پایینتر آنها را با دوست اشتباه بگیرند، که میتوانست منجر به کاهش اهمیت کلمات آنها در هنگام دادن دستور شود.
سان لینگ با صدای زمزمهواری از دخترش که کنارش نشسته بود پرسید: «اون همیشه اینطوریه؟»
«اه؟» وو ییجون با بیخبری پلک زد، سپس به بای زهمین نگاه کرد و سرانجام متوجه شد که مادرش درباره چه چیزی صحبت میکرد. وو ییجون با سردرگمی به او نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید: «آره، اون همیشه اینطوریه. چرا؟»
«توی عملیات نظامی، ژنرالها تا کمترین حد ممکن با سربازای عادی تعامل دارن. به این خاطر که اونا میخوان از اینکه سربازها توی زمان بحرانی صحبتهای کوچیک رو با دوستی که میتونه منجر به مشکلات اساسی بشه، جلوگیری کنن.» چن هه از کنار آنها وارد صحبت شد و با آرامش اشاره کرد: «حتی توی زمان قدیم هم همینطور بود.»
«بای زهمین رهبر عجیبه، سعی نکن اونو درک کنی.» نانگونگ لینگشین سرش را به چپ و راست تکان داد و اشاره کرد: «خیلی وقتها تا حدی بیرحمه که حتی من جرات نمیکنم به چشماش نگاه کنم، اما خیلی وقتها اونقدر مهربونه که حتی سردترین آدم دنیا هم نمیتونه تحت تاثیر قرار نگیره.»
سان لینگ در حالی که به نظرات کسانی که بیشترین زمان را صرف جنگیدن در کنار بای زهمین سپری کرده بودند گوش میداد، بیصدا سر تکان داد و آرام آرام تصویری در سرش شکل گرفت.
***
روز بعد.
صبح زود بود و خورشید هنوز طلوع نکرده بود که هر یک از سربازان در اردوگاه به کار پرداختند و در زیر نظر دقیق فرماندهی معظم کل قوا شروع به پاکسازی کردند.
تقریباً بیست دقیقه بعد، گروهی متشکل از تقریباً ۶۰۰ نفر شروع به راه رفتن به سوی جنوب کردند، مستقیماً به سمت جنگلی که فقط چند کیلومتر با آنها فاصله داشت. این بار فقط پیاده بودند و وسایل نقلیه را پشت سر گذاشتند، زیرا رانندگی در جنگل غیرممکن بود و صدا احتمالاً متحد عزیزی نمیشد.
بای زهمین به تکامل دهند...
کتابهای تصادفی


