جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 723
فصل ۷۲۳: دریایی از گابلین
به دلیل شرایط، بای زِه¬مین وقت نداشت بیش از حد در مورد آنچه اتفاق میافتاد توضیح دهد. پس از اینکه کشتی جنگی ناوشکن آسمان در ارتفاع نسبتاً پایینی قرار گرفت، با چشمانی خشن به کانگ جون نگاه کرد و گفت: «کانگ جون، تو اینجا بمون. من به کمک تو نیاز دارم که از این مکان برای چند ساعت محافظت کنی…. حداکثر یک روز.» بای زه¬مین نمیدانست تا زمانی که مقادیر زیاد مانایی را که در جو زمین بهوفور وجود داشت به درستی جذب نشود، چه اتفاقی ممکن است بیفتد، بنابراین، او نمیتوانست بر روی ناوشکن آسمان سوار شود و درحالی¬که پایگاه و زیردستان مورد اعتماد خود را به حال خودشان گذاشته است، برود. فقط با موجود قدرتمندی مانند کانگ جون که به عنوان محافظ عمل میکند، او احساس راحتی و آسودگی بیشتری میکرد تا برای رسیدگی به سایر امور ضروری، آنجا را ترک کند. با این¬حال، کانگ جون با شنیدن سخنان بای زه¬مین بلافاصله یک قدم به جلو برداشت: «ملکه... باید محافظت بشه...» چشمان بای زه¬مین برای لحظه¬ای گشاد شد، او تا حدودی موضوع تخمی را که در اتاق فرمان، جایی که ملکه جدید مورچه¬های بافنده در سکوت رشد میکرد، را فراموش کرده بود. ملکه قبلی مورچههای بافنده، شی لین، دستور داده بود کانگ جون از دستورات بای زه¬مین پیروی و اطاعت کند تا زمانی که این دستورات ملکه آینده را تحت هیچ شرایطی به خطر نیندازد.
بای زه¬مین مطمئن بود و با صدایش که آرامتر از قبل بود به آهستگی گفت: «کانگ جون، من میتونم به تو اطمینان بدم که خودم از ملکه محافظت می¬کنم. با قدرت واقعی من همراه با قدرت آتش و دفاع ناوشکن آسمان، ملکه آینده هیچ نوع مشکلی رو تجربه نمی¬کنه. در ضمن یادت باشه که اون الان دختر منه. نگرانی من برای اون کمتر از تو نیست. البته داخل ناوشکن آسمان حتی قبل از اینکه به کشتی نزدیک بشی توسط توپ¬های لیزری کشته میشی.»
سر کانگ جون چند لحظه پایین افتاد و بعد از چند ثانیه دوباره آن را بالا آورد. مورچه بافنده که هنوز توسط شنل تیره بزرگ پوشانده شده بود، سری تکان داد و با صدایی یکنواخت گفت: «باشه.» بای زه¬مین با شنیدن پیام مثبت کانگ جون، آهی آسوده در دلش کشید. کانگ جون موجودی بود که کاملاً تحت کنترل او نبود، بنابراین با وجود اینکه میتوان گفت که بای زه¬مین نیازی به نگرانی در مورد چیزهایی مانند خیانت یا فریب خوردن به لطف تأثیر زیرکلاس ارباب خود نداشت، اینطور نبود که بتواند به طور اتفاقی به او دستور دهد زیرا کانگ جون اراده¬ای آزاد داشت و پیرو وفادار او و نه یک برده نبود. تعداد کمی از اطرافیان بای زه¬مین چنان شوکه شده بودند که نمیدانستند چگونه به آنچه در حال وقوع است واکنش نشان دهند. مکالمه عجیب و تقریباً یک طرفه¬ای که به تازگی شنیده بودند حتی باعث شده بود کشتی جنگی بزرگی را که در ارتفاع ۴۰۰ متری بالای سرشان معلق بود، تا حدودی فراموش کنند. ملکه آینده؟ ناوشکن آسمان؟ توپ¬های لیزری؟ فرزند دختر؟
فرقی نمیکرد بزرگسالان باشند یا دختران کوچک. حتی دلفین صورتی کوچولو آنقدر گیج شده بود که سرش را کج کرده بود و با چشمانی کنجکاو به بای زه¬مین نگاه میکرد! متأسفانه از آنجایی که شرایط سخت بود، بای زه¬مین زمانی برای توضیح به آنها نداشت. بای زه¬مین به غول شش فوتی اشاره کرد و با صدایی عمیق گفت: «کانگ لان، همونطور که باید احساس کرده باشی، کانگ جون هم پیرو وفادار منه. اون به تو کمک میکنه قلعه رو تحت کنترل داشته باشی، تو مراقب باش که در صورت لزوم دستورالعمل¬های اولیه رو به اون بدی.» کانگ لان قبل از سر تکان دادن، با حالتی جدی در صورتش بی¬صدا به کانگ جون نگاه کرد. اگرچه او ترجیح می¬داد بای زه¬مین را تا میدان جنگی که احتمالاً به آنجا میرفت دنبال کند و به او کمک کند، فهمید که بودن در اینجا بهترین راه برای خدمت به او در این لحظه است. درست زمانی که بای زه¬مین میخواست بپرد و برود، سه جفت دست کوچک محکم او را گرفتند و مجبور به توقف کردند. او با گیجی به سه دختر کوچولو نگاه کرد و با عجله گفت: «چیزی لازم دارین؟ چرا صبر نمی-کنین تا من برگردم بعداً میتونیم حرف بزنیم.» «برادر بزرگ، بذار با تو بیایم...» «برادر بزرگ بای، ما هم میخوایم با شیائو شیائو کوچولو بریم...» «برادر بزرگ بای، میتونیم سوار ماشین پرنده بزرگت بشیم؟ من هرگز سوار یکی نبودم که بتونه پ...
کتابهای تصادفی
