جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 771
فصل ۷۷۱ - تغییر وضعیت غیرمنتظره!
شوانیوان ونتیان واقعاً قوی بود، بهقدری قدرتمند که قدرت او، سربازان حزب متعالیان را که در حال تماشای درگیری او با شوانگوان بینگ¬شو بودند، با ترس از خاطره¬ای که قرار بود با آن هیولا روبه¬رو شوند، پر کرد.
با وجود اینکه ۹۵ درصد از آنها نمیتوانستند چیزی را بهوضوح ببینند و ۵ درصد باقی¬مانده عمدتاً فقط می.توانستند دو منظره مه¬آلود که دائماً در حال چشمک زدن بود را ببینند، انفجارهای ناشی از برخورد و جرقههایی که از برخورد دو شمشیر به وجود می¬آمد، نشانه¬های کافی¬ برای آنها بود تا درک کنند که نزدیک شدن، برای تکه¬تکه شدن بدن آنها کافی است.
این دو نفر حدود پنج دقیقه در حال مبارزه بودند و میدان جنگ به¬شدت به هم ریخته بود. شکافهای عمیقی در زمین ایجاد شده بود و دیوارهای بزرگی از یخ نیمه تخریب شده حداقل ۲۰۰۰ متر از زمینی که قبلاً از برف سفید بود را پوشانده بود.
به جز سربازان مسلحی که قبلاً به چین جدید تعلق داشتند و پس از سقوط پایگاه، چاره¬ای جز پذیرش حاکمیت حزب متعالیان نداشتند، تکامل دهندگان روح که در آن زمان یکبار با شوانگوان بینگ¬شو جنگیده بودند، از دیدن اینکه حتی پس از این مدت طولانی طرف مقابل هنوز هم توانسته بود در برابر او مقاومت کند، شوکه شده بودند.
بوووووم!!
پس از درگیری تازه شمشیرها و به دنبال آن انفجار قدرتمندی که رخ داد، دو چهره¬ای که در یک رقص شمشیر مرگبار در یک تقابل دائمی بودند، سرانجام از هم جدا شدند.
پاهای شوانگوان بینگ¬شو و شوانیوان ونتیان روی زمین پوشیده از یخ درحالی¬که به یکدیگر خیره شده بودند، لغزید.
هیچ¬کدام در این لحظه جرئت بی¬احتیاطی نداشتند، نه بعد از اینکه قدرت طرف مقابل را سنجیده بودند.
رعد و برق در آسمانی که اکنون پوشیده از ابرهای تیره بود، شروع به جمع شدن کرد، و برفی که از آسمان میبارید، حتی سنگین¬تر شده بود، تا جایی که یک فرد معمولی برای دیدن ۲۰ متر جلوتر از خود دچار مشکل می¬شد.
«پدر عزیزم! اگه چیزی بهتر از این توی آستینت نداری.... پس می¬ترسم که شکست خورده باشی.... شما اینطوری فکر نمیکنی؟¬» شوانگوان لبخند شیرینی زد و صدایش پر از محبت بود، گویی واقعاً با محبوب¬ترین شخص خود صحبت میکرد و نه کسی که در تمام این مدت با شمشیر و مهارتهای جادویی خود به او حمله میکرد.
شوانیوان ونتیان لحظه¬ای به دخترش نگاه کرد اما ناخودآگاه، پس از چند ثانیه نگاهش را پایین آورد و دیگر جرئت نکرد مستقیم به او نگاه کند.
بدن شوانگوان بینگ¬شو سراسر سرشار از جذابیت بود. به¬نظر میرسید که چشمهای معمولاً سردش به شکل چشمان روباه درآمده بودند، مردمکهایش کمی مرطوب بود، گویی که مسحور چیزی شده بود، و در هم کشیدن لبهایش و لطافت در صدایش بیش از حد کافی بود که هر کسی را دیوانه کند، چه مرد، چه زن، چه قدیس و چه شیطان!
فراموش کنید که او دخترش بود، زمانی که او بهطور کامل از مهارتی که دیشب تکامل یافته بود استفاده می¬کرد، جذابیت شوانگوان بینگ¬شو به سطح خطرناکی رسیده بود. در طول پنج دقیقه گذشته، او حتی برای یک ثانیه چشمان دلربا را غیرفعال نکرده بود.
اگر شوانیوان ونتیان اراده¬ای از فولاد نداشت، تا به¬حال شمشیر خود را کنار انداخته بود و فارغ از اینکه این شخص دختر او بود یا نه، سعی میکرد به بدن او برسد و طبیعتاً به دلیل دفاع ضعیفش، فوراً شکست میخورد.
شوانیوان ونتیان به بدن خودش نگاه کرد و متوجه شد که لایه¬ای نازک از یخ به¬آرامی روی اعضای بدنش در حال شکل¬گیری است. اگرچه او سعی کرده بود تا این لایه یخ را از بین ببرد، اما دوری کردن از آن کاملاً دشوار بود، زیرا تمام منطقه¬ای که آنها در آن میجنگیدند، اکنون به یک قلمرو یخی تبدیل شده بود که توسط شوانگوان بینگ¬شو ایجاد شده بود.
سرعت حرکت و سرعت حمله او در ۶۰ ثانیه گذشته شروع به کاهش کرده بود، شوان...
کتابهای تصادفی


