NovelEast

جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس

قسمت: 782

تنظیمات
فصل ۷۸۲ - سرافینا دی گیلز
درست همانطور که توضیحات اشاره کرد، این گوشواره بسته به شرایط و موقعیت مکانی، قطعا گنجینه بزرگی بود. برای یک بومی از این مکان، قطعاً به دردنخور خواهد بود و در واقع برایشان احتمالاً یک تکه آشغال بود، با این حال در مورد بای زه‌مین، این همان چیزی بود که نیاز داشت.
«هِی، حالا باید بتونی چیزایی که میگم رو بفهمی، نه؟»
صدایی که بای زه‌مین بلافاصله آن را تشخیص داد، زیرا اولین صدایی بود که وقتی چشمانش را در این دنیا باز کرد، چند قدم جلوتر شنیده بود. این صدا برای شنیدن، شیرین و دلنشین بود اما بنا به دلایلی، کمی ارباب گونه و آزاردهنده به نظر می‌رسید.
ناخودآگاه بای زه‌مین به دختری که او را به تالار شاه‌نشین هدایت کرده بود، نگاه کرد و با لبخند کمرنگی گفت: «اوه، حالا حرفاتو می‌فهم، شاهزاده خانم دم اسبی.»
بلافاصله بعد از گفتن این جملات، دلش خواست به خودش سیلی بزند، اما متاسفانه خیلی دیر شده بود.
پادشاه و ملکه قبل از نگاه کردن به بای زه‌مین، با قیافه‌هایی کنجکاو به یکدیگر نگاه کردند. انگار منتظر دیدن یک نمایش خوب بودند.
البته.
دختر مو طلایی که به نظر می‌رسید حدودا همسن خواهر کوچک‌تر بای زه‌مین باشد، زمزمه کرد: «... شاهزاده خانم دم اسبی...؟».
او ابتدا با تعجب و گیجی به او نگاه کرد، اما به زودی صورتش شروع به لرزیدن کرد و لحظاتی بعد، تمام بدنش مانند یک نوسان کننده شروع به لرزش کرد. دندان‌هایش را به هم سایید و با گونه‌های قرمز به بای زه‌مین طوری نگاه کرد که انگار می‌خواهد او را زنده زنده بخورد.
«اینطوری با کسی که جونتو نجات داده حرف می‌زنی؟! اگه این شاهزاده خانم نبود، تا الان یه جسد شده بودی و تو شکم یه اورک بد ذات بودی!»
صدای شاهدخت بسیار بلند و زیر بود، آنقدری که ناخودآگاه سه نفری که داخل تالار شاه‌نشین بودند، چشمانشان را بستند و به عقب جمع شدند، انگار که بخواهند به شکل توپ حلقه شوند و جلوی صدا را بگیرند
در واقع برای بای زه‌مین این سوال پیش آمد که کریستال‌های قرار گرفته در پنجره‌های بزرگ دو طرف اتاق از چه ساخته شده‌اند، چونکه مطمئن بود یک کریستال معمولی قطعا به هزار تکه منفجر می‌شد.
- متوجهم. پس این شاهزاده خانم دم اسبی بود که نجاتم داد.- بای زه‌مین بی صدا سر تکان داد.
بای زه‌مین که می‌دانست تقصیر خودش است، با صدایی بی ریا عذرخواهی کرد: «عذر می‌خوام اگه ناراحتت کردم، واقعاً از قصد نبود. فقط اولین چیزی که با دیدنت توجهم رو جلب کرد، موهات بود... و چونکه اسمتو نمی‌دونم و فقط، اینکه...» 
شاهزاده خانم دم اسبی خرناس کشید: «اوففف! اگه اسم یه نفرو نمی‌دونی، اول خودتو معرفی می‌کنی و بعدش می‌پرسی. مگه این جزو ابتدایی‌ترین آموزشها نیست؟ به نظر می‌رسه با اورک‌ها زیاد فرق نداری.»
بای زه‌مین واقعا نمی‌دانست به این دختر بخندد یا گریه کند. می‌دانست که او هیچ نیت بدی ندارد زیرا چشمانش احتمالاً خالصانه‌ترین چشمانی بودند که تا به حال در شخصی غیر از یک بچه‌ی کوچک دیده بود. حتی در آن زمان، زبانش در برابر رفتار دختر بند آمده بود.
دختر مهربان بود اما آن را پشت رفتاری آزاردهنده پنهان می‌کرد. بای زه‌مین نمی‌توانست شخصیت‌های به خصوصی را که همیشه خرناس می‌کشیدند و همزمان سرخ می‌شدند، به یاد نیاورد.
میل شدیدش به خندیدن را سرکوب کرد و با صدای ملایمی گفت: «در این صورت، اجازه بده خودمو معرفی کنم.»
بای زه‌مین نه تنها به شاهزاده خانم دم اسبی، بلکه به شاه و ملکه نیز نگاه کرد، تعظیم اندکی کرد و با صدایی عمیق گفت: «اسم من بای زه‌مین هست، امسال ۲۱ ساله می‌شم. از شما بسیار سپاسگزارم که بهم در حالی که بیهوش بودم کمک کردین تا از جنگل خارج بشم، قطعاً این لطف و اینکه بهم اجازه دادین چند روز اینجا بمونم رو جبران می‌کنم.»
«بای زه‌مین؟»
پادشاه و ملکه به یکدیگر نگاه کردند و هر دو متوجه گیجی در چشمان یکدیگر شدند. با این حال، هیچکدام وقت نداشتند که بیش از حد حرف بزنند که در این حال، صدایی بالاسرشان بلند شد.
«...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی