NovelEast

جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس

قسمت: 795

تنظیمات
 
فصل ۷۹۵ - حمله نژاد شیطانی - قسمت ۴ 
 
«لیام آن‌ورث!» 
«واقعاً برای جنگیدن اومد!» 
پادشاه گیلز، فیلیپ دی­گیلز، با زرهی طلایی و لبه‌های نقره‌ای، در کنار چندین جنگجوی دیگر انسان­ها در خط مقدم ایستاده بود. تنش در هوا محسوس بود، زیرا مانا در پشت ارتش انسانی متشکل از ۵۰،۰۰۰ نفر به تلاطم افتاده بود. 
جادوگران چوب‌دستی‌های خود را آماده کردند تا در صورت مشاهده‌ی کوچک‌ترین نشانه‌ای از موجودات شیطانی، مهارت‌های خود را فعال کنند. کمان‌داران نیز کمان‌های خود را به سمت آسمان نشانه رفتند تا با تیرهای انرژی یا تیرهایی که از استخوان‌های حیوانات جهش‌یافته‌ی مرتبه اول و دوم ساخته شده بودند هر موجودی را که ظاهر شود هدف قرار دهند. 
ملکه گیلز، هلنا میل‌بورن، با ردای جادویی آبی سلطنتی، در خط مقدم ارتش بیش از ۵۰۰۰ جادوگر ایستاده بود. بیشتر آنها افراد ماهری در مرتبه اول بودند و بیش از ۹۰۰ نفر از آنها به مرتبه دوم تکامل رسیده بودند. ملکه هلنا جادوگری مغرور با سطح ۱۱۴ بود و مهارت‌های او چنان مخرب بودند که تا زمانی‌که یک جنگجو از او در خط مقدم محافظت می‌کرد، حتی یک تکامل‌دهنده‌ی روح سطح ۱۴۰ نیز در نهایت تسلیم بمباران او می‌شد. 
پادشاهی گیلز در منطقه‌ای ممتاز واقع شده بود و بسیاری از پادشاهی‌ها در گذشته سعی کردند آن را فتح کنند؛ این موضوع به­ویژه در مورد شهر بیر‌کرست، پایتخت پادشاهی، صدق می‌کرد. 
شهر بیر‌کرست درست در کنار یک صخره قرار داشت. قلعه‌ی سلطنتی بسیار نزدیک به لبه‌ی صخره در قله‌ی کوه ساخته شده بود، درحالی­که بخش‌هایی از اطراف شهر توسط رشته‌کوه‌هایی پوشیده شده بود که پیش­رَوی ارتش‌های دشمن را بسیار دشوار می‌کرد، چه برسد به عبور ماشین‌آلات بزرگ. با باقی گذاشتن بخش شمالی بدون پوشش، شهر بیر‌کرست مکانی آسان برای دفاع اما بسیار دشوار برای حمله بود. 
پادشاه فیلیپ در­حالی­که یک دستگاه دایره‌ای کوچک در دست داشت، دستورات نهایی را صادر می‌کرد. این دستگاه شکلی ساده داشت، اما رونوشت‌های عجیب بسیاری آن را پوشانده بودند و این رونوشت‌ها مانند تارهای عنکبوت بودند که در مرکز به هم می‌رسیدند، جایی که یک سنگ روح مرتبه اول جاسازی شده بود. 
در همین لحظه، هاله‌ای که حتی برخی از تکامل‌دهندگان روح مرتبه دوم را تحت فشار قرار می‌داد، به سرعت از پشت نزدیک شد. 
همه به آسمان نگاه کردند و دیدند که فردی از بالای سرشان می‌پرد و تنها چند قدم دورتر از پادشاه فیلیپ متوقف می‌شود. 
«لیام آن‌ورث!» 
«واقعاً برای جنگیدن اومد!» 
سربازان ارتش گیلز بلافاصله با تعجب فریاد زدند و به مرد جوانی که شمشیری غول‌پیکر در دست داشت، نگاه کردند. 
پادشاهی گیلز یک قانون کوچک، اما مهم داشت و آن این بود که تنها سربازان اجازه داشتند در صورت وقوع جنگ به میدان بروند. این به این دلیل بود که اگر هر تکامل‌دهنده‌ی روحی اجازه داشت در جنگ شرکت کند، هیچ‌کس نمی‌دانست چه زمانی از پشت خنجر خواهد خورد، چه برسد به عدم هماهنگی و ناتوانی در پیروی از دستورات فردی بدون آموزش. 
با این­حال، در این نوع شرایط، هیچ‌کدام از این‌ها مهم نبود. همه آنها قدرت لیام آن‌ورث را در پنج روز گذشته دیده بودند و می‌دانستند که این جوان ۱۸ ساله بدون دلیل عنوان قهرمان آینده‌ی گیلز را دریافت نکرده است. 
«لیام، تو امدی.» پادشاه فیلیپ بدون اینکه چیز زیادی در مورد آن بگوید، سر تکان داد. 
لیام برای لحظه‌ای زانو زد و سپس بلند شد. به دوردست نگاه کرد و درحالی­که بوی قصد قتل و خون را احساس می‌کرد، با صدایی پر از نفرت گفت: «اعلی‌حضرت، شما از زمانی که بچه‌ بودم من رو می‌شناسید... مطمئنم که از دشمنی خونی من با شیاطین خبر دارین.» 

کتاب‌های تصادفی