جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 812
فصل 812 آموزش لیلیث
روز بعد بای زهمین و شاه فیلیپ پشت درهای بسته در اتاق تاج و تخت ملاقات کردند.
گروهی از سربازان که بالای دیوارهای شمالی شهر برکرست ایستاده بودند و از دو شاهدخت پادشاهی محافظت میکردند، در حالی که به آسمان خیره شده بودند، گویی منتظر چیزی بودند.
دقایقی بعد، از پشت قلعه چند شبح سیاه به آسمان شلیک شدند و در کمتر از یک دقیقه همان شبحهای سیاه بر فراز شهر در ارتفاع بیش از 1000 متری بالای سر شهروندانی که با حیرت گردنهای خود را بلند کرده بودند پرواز کردند.
«خفاش روزخیز!»
«خانواده سلطنتی واقعاً خفاشهای روزخیز رو بسیج کرده!»
«به نظر میرسه این خبر که برخی از شاهزادگان و شاهدختها به نژاد انسانی ما خیانت کردن، حقیقت داره.»
«اما... این خفاشهای روزخیز زیاد نیستن؟ بیش از 40 پیام برای ارسال وجود داره؟»
...
شهروندان با نگرانی شروع کردند به بحث و گفتگو در حالی که به موجوداتی نگاه میکردند که با هر بال زدن دور و دورتر میشدند، تا اینکه به دلیل دوری و ساختمانها دیگر نمیتوانستند آنها را ببینند.
اخبار مربوط به آنچه در کوه پشت قلعه سلطنتی اتفاق افتاده بود طبیعتاً نمیتوانست از شهروندان گیلز مخفی بماند، زیرا در آن روز نه تنها سربازانی حضور داشتند، بلکه بستگان سربازانی که در جنگ با شیاطین سه روز قبل جان خود را از دست داده بودند نیز حضور داشتند.
تنها چیز خوب این بود که هیچکس نمیدانست که پادشاه گیلز در حال برنامهریزی چیزی بسیار بزرگتر است وگرنه وحشت در بین شهروندان به حدی میرسید که کنترل آن غیرممکن بود.
اگرچه بسیاری نگران آینده بودند و ترس از جنگی که اخیراً رخ داده بود همچنان ادامه داشت، اما تا زمانی که جنگهای گستردهای مانند سه روز پیش در خارج از شهر رخ نداده بود، آنها حاضر بودند هر چیزی را بپذیرند.
در بالای دیوارها، شاهدخت اول و شاهدخت دوم شاهد دور شدن خفاشها بودند تا جایی که دیگر با چشم مشخص نبودند.
«پدر این بار واقعاً در حال برنامهریزی یک چیز بسیار بزرگه.» سرافینا با دلهره در صدایش زمزمه کرد. «بهجز زمان جنگ، سکوهای پرنده در گروههای دهها نفری بسیج نمیشن... اما نکته عجیب اینه که فقط در پشت خفاشها پیام رسان وجود داشت.»
الیس اخمهایش را در هم کشید و با صدایی ناراحت گفت: «امروز صبح سعی کردم از بابا بپرسم چه اتفاقی داره میافته، اما اون فقط گفت که چند روز دیگه همه متوجه میشیم. سعی کردم با بای زهمین در موردش صحبت کنم، اما وقتی به اتاقش رفتم، جایی پیداش نکردم.»
سرافینا آهی کشید و همانطور که برگشت تا به قلعه برگردد به آرامی گفت: «حدس میزنم فعلاً فقط میتونیم صبر کنیم.»
پس از رفتن سرافینا، در جمع برخی از اعضای گروهی که در رقابتهای این نسل از پادشاهیها به نمایندگی از گیلز حضور داشتند، اخم صورت الیس حتی قویتر شد زیرا احساس ناخوشایندی به او دست داد. و همانطور که به دوردست نگاه میکرد نمیتوانست با صدایی که فقط خودش میشنید غر نزند.
«بای زهمین چه برنامهای داری...»
* * *
در جنگل گذشتگان، عمیقاً در جایی که زمانی قلمرو نژاد شیاطین بود.
شعلههای آبی برای کیلومترها در اطراف منطقه مرکزی جنگل گذشتگان تمام حالتهای زندگی را از بین برده بودند.
از شیاطین گرفته تا درختان و گیاهان؛ همه چیز به خاکستر تبدیل شده بود و زمین به حدی سوخته بود که سنگها ذوب شده و تبدیل به گدازهای درخشان شده بودند.
در منطقهای احاطه شده توسط کوهها و صخرههای بزرگ که فقط تا حدی ذوب شده بودند زیرا در لبه قلمرو شیاطین قرار داشتند، چندین ساعت بود که انفجارها دائماً در حال رخ دادن بود.
بوم!... بوم!... بوم! بوم!... بوم!...
اگرچه مدت کوتاهی سکوت بین انفجارها وجود داشت، اما این مدت به آرامی اما مطمئناً کوتاهتر میشد.
در حالی که این درست بود که گهگاه یک ارک تنها یا جانور جهش یافته ظاهر میشد، هیچ موجود زندهای نتوانست...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی
