جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 827
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 827: تعقیب شدن توسط یک شاهزاده خانم در جنگل با لباس حمام
سرافینا ناخودآگاه نیم قدم به عقب رفت و بخار داغ از داخل حمام خارج شد، با اینحال، او به سرعت آرامش خود را به دست آورد. او باور نمیکرد که کسی در این شهر جرأت کند موی سر او را لمس کند نهتنها به خاطر قدرت شخصی او بلکه به این دلیل که لشکریان در اینجا مستقر بودند و بای زهمین که نامش بر سر زبانها افتاده در خود عمارت بود.
روت اشاره کرد و سرافینا سری تکان داد، اول وارد شد و یک ثانیه بعد زن نجیبزاده جوان او را تعقیب کرد.
سرافینا با دیدن روت که شروع به درآوردن لباسهایش کرد، طوری به اطراف نگاه کرد که انگار میخواست مطمئن شود کسی آنجا نیست.
«این بخار خیلی غلیظه، اینطور نیست...» به دلیل صدای آبشار آب گرم که به داخل استخر میریزد، آرام و به سختی قابل شنیدن است.
روت قهقههای آهسته زد و همانطور که ریسمان دو طرف لباسش را باز میکرد، به آرامی گفت: «پرنسس سرافینا، این حمام هر حمامی نیست. پدرم اغلب پول زیادی برای خرید مرتبه 1 یا مرتبه 2 گیاهان دارویی میداد، یک موتور وظیفه فشردن مواد مغذی آنها را در آبی که در اینجا میریزد به عهده دارد تا دوش گرفتن باعث شود پوست بدن ما به اندازه پوست یک نوزاد تازه متولد شده نرم شود.»
سرافینا از حمام کردن با دختر دیگری در همان حمام خجالتی نبود. کنیزانش اغلب به او کمک میکردند تا در قلعه سلطنتی لباسهایش را در بیاورد و دوباره به زیبایی اولیه خود برسد. درست وقتی که باز کردن دکمههای لباس جادوییش را تمام کرد و میخواست درباره حرفهای روت چیزی بگوید، صدای مردانهای که نباید آنجا باشد وسط حمام به گوش رسید.
«کیه؟»
مردمکهای سرافینا به اندازه سوزن منقبض شد و با فکر مردی که به بدنش نگاه میکند، صورتش مانند یک ملحفه سفید شد. او به سرعت خود را پوشاند و مانای درون بدنش شروع به جوشیدن کرد، زیرا او با نیت قاتلانه به روت نگاه میکرد و باعث لرزش زن جوانی شد که تنها چند سال از او بزرگتر بود.
فکر دیدن بدنش توسط یک مرد غریبه نهتنها باعث شد سرافینا احساس استفراغ کند، بلکه احساس میکرد که خشم زیادی قلبش را پر کرده است.
بای زهمین در وسط حمامش نیمه به خواب رفته بود، که اصلاً عجیب نبود، زیرا برای او این نوع لحظه ارزشمند بود، زیرا یکی از معدود دفعاتی بود که میتوانست از آرامش و سکوت لذت ببرد. با اینحال، او به سرعت از خواب بیدار شد و دو هاله را حس کرد، و یکی از آنها را بلافاصله پس از اینکه پرسید کیست شناسایی کرد.
«سرافینا؟ این تویی؟»
سرافینا قصد کشتن داشت. او برای اولین بار در زندگیش میل به کشتن نه یک بلکه دو انسان را احساس کرد و مطمئن بود که نمیتواند خود را مهار کند. با اینحال، وقتی او این بار صدای مردی را که از حوض آب گرم در درونیترین قسمت حمام بزرگ میآمد، بهتر شنید، نیت قاتل او به همان سرعتی ناپدید شد که ذرهای از گرد و غبار توسط بادهای جهش یافته از بین رفت.
با تعجب پرسید: «تو... اورک؟ اینجا چیکار میکنی؟»
با اینحال، او به سرعت متوجه شد که نیمه برهنه است و درست زمانی که برای پوشاندن بدنش خم شد، فریادی تند دیوارها را تکان داد.
«آدم موذی! این شاهزاده خانم چشمات رو از حدقه درمیاره، منحرف! ای بدجنس که حتی به دخترای زیر سن قانونی هم رحم نمیکنی!»
در داخل استخر، بای زهمین مات و مبهوت به بخار جلوی چشمانش نگاه میکرد، پس از متهم شدن، او که گویی به بیست زن درمانده تجاوز کرده است. بالاخره بعد از دو سه ثانیه، سکوت شکسته شد.
«لعنتی! منظورت از این که میگی این بابا منحرفه چیه؟!
کتابهای تصادفی


