فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس

قسمت: 827

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل 827: تعقیب شدن توسط یک شاهزاده خانم در جنگل با لباس حمام

 
 
سرافینا ناخودآگاه نیم قدم به عقب رفت و بخار داغ از داخل حمام خارج شد، با این­حال، او به سرعت آرامش خود را به دست آورد. او باور نمی­کرد که کسی در این شهر جرأت کند موی سر او را لمس کند نه­تنها به خاطر قدرت شخصی او بلکه به این دلیل که لشکریان در اینجا مستقر بودند و بای زه‌مین که نامش بر سر زبان­ها افتاده در خود عمارت بود.
روت اشاره کرد و سرافینا سری تکان داد، اول وارد شد و یک ثانیه بعد زن نجیب­زاده جوان او را تعقیب کرد.
سرافینا با دیدن روت که شروع به درآوردن لباس­هایش کرد، طوری به اطراف نگاه کرد که انگار می­خواست مطمئن شود کسی آنجا نیست.
«این بخار خیلی غلیظه، اینطور نیست...» به دلیل صدای آبشار آب گرم که به داخل استخر می­ریزد، آرام و به سختی قابل شنیدن است.
روت قهقهه­ای آهسته زد و همانطور که ریسمان دو طرف لباسش را باز می­کرد، به آرامی گفت: «پرنسس سرافینا، این حمام هر حمامی نیست. پدرم اغلب پول زیادی برای خرید مرتبه 1 یا مرتبه 2 گیاهان دارویی می­داد، یک موتور وظیفه فشردن مواد مغذی آنها را در آبی که در اینجا می­ریزد به عهده دارد تا دوش گرفتن باعث شود پوست بدن ما به اندازه پوست یک نوزاد تازه متولد شده نرم شود.»
سرافینا از حمام کردن با دختر دیگری در همان حمام خجالتی نبود. کنیزانش اغلب به او کمک می‌کردند تا در قلعه سلطنتی لباس‌هایش را در بیاورد و دوباره به زیبایی اولیه خود برسد. درست وقتی که باز کردن دکمه‌های لباس جادوییش را تمام کرد و می‌خواست درباره حرف‌های روت چیزی بگوید، صدای مردانه‌ای که نباید آنجا باشد وسط حمام به گوش رسید.
«کیه؟»
مردمک­های سرافینا به اندازه سوزن منقبض شد و با فکر مردی که به بدنش نگاه می­کند، صورتش مانند یک ملحفه سفید شد. او به سرعت خود را پوشاند و مانای درون بدنش شروع به جوشیدن کرد، زیرا او با نیت قاتلانه به روت نگاه می­کرد و باعث لرزش زن جوانی شد که تنها چند سال از او بزرگتر بود.
فکر دیدن بدنش توسط یک مرد غریبه نه­تنها باعث شد سرافینا احساس استفراغ کند، بلکه احساس می‌کرد که خشم زیادی قلبش را پر کرده است.
بای زه‌مین در وسط حمامش نیمه به خواب رفته بود، که اصلاً عجیب نبود، زیرا برای او این نوع لحظه ارزشمند بود، زیرا یکی از معدود دفعاتی بود که می­توانست از آرامش و سکوت لذت ببرد. با این­حال، او به سرعت از خواب بیدار شد و دو هاله را حس کرد، و یکی از آنها را بلافاصله پس از اینکه پرسید کیست شناسایی کرد.
«سرافینا؟ این تویی؟»
سرافینا قصد کشتن داشت. او برای اولین بار در زندگیش میل به کشتن نه یک بلکه دو انسان را احساس کرد و مطمئن بود که نمی­تواند خود را مهار کند. با این­حال، وقتی او این بار صدای مردی را که از حوض آب گرم در درونی­ترین قسمت حمام بزرگ می­آمد، بهتر شنید، نیت قاتل او به همان سرعتی ناپدید شد که ذره­ای از گرد و غبار توسط بادهای جهش یافته از بین رفت.
با تعجب پرسید: «تو... اورک؟ اینجا چی­کار می­کنی؟» 
با این­حال، او به سرعت متوجه شد که نیمه برهنه است و درست زمانی که برای پوشاندن بدنش خم شد، فریادی تند دیوارها را تکان داد.
«آدم موذی! این شاهزاده خانم چشمات رو از حدقه درمیاره، منحرف! ای بدجنس که حتی به دخترای زیر سن قانونی هم رحم نمی­کنی!»
در داخل استخر، بای زه‌مین مات و مبهوت به بخار جلوی چشمانش نگاه می­کرد، پس از متهم شدن، او که گویی به بیست زن درمانده تجاوز کرده است. بالاخره بعد از دو سه ثانیه، سکوت شکسته شد.
«لعنتی! منظورت از این که میگی این بابا منحرفه چیه؟! 

کتاب‌های تصادفی