فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس

قسمت: 828

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل 828: قرمز و دشمنان

 
 
پس از توقف، بای زه‌مین به سرعت به کناری پرید و تنها دو یا سه ثانیه بعد یک فلش نور سبز به جایی که قبلاً ایستاده بود برخورد کرد، زمین را به هزاران قطعه تقسیم کرد و دهانه­ای به قطر بیش از 20 متر را تشکیل داد.
او به عقب نگاه کرد و سرافینا را دید که به سرعت به او نزدیک می­شود تا برای فعال کردن یک مهارت دیگر به او اشاره کند.
«سرافینا، بس کن! ما به قلمرو پادشاهی آسالیوم نفوذ کردیم!»
او سخنانش را او به زبان­ آورد زیرا سرافینا در فعال کردن مهارت بعدی خود تردیدی نداشت.
«نیزه روشن!»
بای زه­مین با دیدن دایره جادویی سفید رنگ که در حال انفجار بود و لحظه­ای بعد نیزه سفید در حال پرواز به سمت او بود، سرانجام بای زه‌مین صبر خود را به کلی از دست داد.
«لعنتی، ببین به تو نشون میدم کی مسئول اینجاست!»
بای زه­مین با یک مانور فوق‌العاده و گویی بدنش از لاستیک ساخته شده بود، درحالی­که به سمت سرافینا می‌رفت، با زاویه‌ای غیرممکن حرکت کرد.
نیزه جادویی قفسه سینه‌اش را خراشید و باعث شد بخشی از ردای او پاره شود و یک لحظه بعد صدای انفجارهای متعددی را شنید که حداقل دو یا سه‌جین درخت پس از شکسته شدن توسط جادوی سرافینا به انبوهی از تکه‌های چوب شکسته تبدیل شدند.
به نظر می‌رسید سرافینا از کوری ناشی از عصبانیت خود بیدار شد که بای زه‌مین ناگهان با حالتی جدی در صورتش به سمت او حمله کرد. تفاوت بین این دو با وجود استعداد و تلاش‌هایی که سرافینا در تمام زندگیش انجام داده بود بسیار زیاد بود، البته در میان خشم خود هیچ یک از مهارت‌های واقعاً مخرب یا کشتار خود را فعال نکرده بود.
سرافینا که فهمید این بار واقعاً از دست او عصبانی است، سعی کرد عذرخواهی کند.
«من- متأسفم-»
اما خیلی دیر شده بود
«آه!»
سرافینا از ترس جیغ می‌کشید، درحالی­که به نظر می‌رسید دنیای اطرافش چندین بار می‌چرخد، قبل از اینکه بفهمد چیزی که می‌چرخد، اوست و نه دنیا. قبل از اینکه سرافینا حتی بتواند تا دو بشمارد، بدن خود را در دامان بای زه­مین دید درحالی­که قسمت میانی او روی ران­های بای زه­مین قرار گرفته بود و چشمانش به زمین نگاه می­کرد.
«تو، قصد داری چی­کار کنی؟!» سرافینا فریاد زد و سعی کرد که آزاد شود. ناموفق بود که ناگهان دست بزرگ بای زه­مین او را به سمت پایین فشار داد تا نیروی کوچکش فایده­ای نداشته باشد. «کمک! یکی داره به من تجاوز می­کنه!»
بای زه‌مین از حرف­های سرافینا دندان­هایش را به هم فشرد و این بار با عصبانیت گفت: «به نظر می­رسه که پدر و مادرت تو دوران تربیتت بیش از حد با تو مهربون بودن... بذار به پدرت کمک کنم تا به تو یاد بده چه کاری درسته و چه کاری غلط!»
قبل از اینکه سرافینا بتواند چیز دیگری بگوید، تکان خوردن خود را احساس کرد و به زودی حالتی از ناباوری صورت زیبایش را پوشاند.
پدر!
صدای بلند صدای سیلی در جنگل پردرخت پیچید.
هنگامی که سرافینا با شوک به جلو نگاه می­کرد صدایی از دهانش خرج شد: «اوه...» 
به نظر نمی­رسید دردی احساس کند ولی زیر لب گفت: «... من رو کتک زدی؟»
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی