فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس

قسمت: 842

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل 842: کالی و شیء مرموز در روح
«پس... این جاییه که دوستت در مورد زندگی‌های قبلی به من گفت؟»
بای زه‌مین در مقابل دری چوبی بسیار ساده در شرقی‌ترین قسمت شهر برکرست ایستاد که معمولی‌ترین شهروندان در آن ساکن بودند، آن‌هایی که نه تنها توانایی یا شجاعت کافی برای به خطر انداختن جان خود و مبارزه تا سر حد مرگ را نداشتند. یا اینکه دودمان آن‌ها هرگز تکامل‌دهنده روحی به اندازه کافی قدرتمند برای فرزندانشان ایجاد نکرده بود که از امتیازات موفقیت خود بهره‌مند شوند.
«هه، اورک... اگر من جای تو بودم، این در چوبی کوچک روبه‌روم رو دست کم نمی‌گرفتم.» سرافینا در حالی که قهقهه‌ای شبیه به یک شیطان کوچک می‌زد گفت.
هم او و هم بای زه‌مین با شنل‌های بلند سیاه پوشانده شده بودند تا چهره‌هایشان را پنهان کنند. هر دوی آن‌ها به دلیل موقعیتی که داشتند نامشان بسیار محبوب بود، بنابراین خارج شدن از قلعه با آرامش غیرممکن بود مگر اینکه اینطور پوشش داده شوند.
اگرچه گاهی اوقات افرادی بودند که در تلاشی ناموفق برای دیدن فراتر از شنل‌های جادویی با چشم‌های کنجکاو به آن‌ها نگاه می‌کردند، اما هیچ‌کس به آن شکل توجه خاصی به آن‌ها نکرد.
دو روز از جلسه در اتاق تخت می‌گذشت.
در طول 48 ساعت گذشته، جنگ در خارج از شهر به آرامی شروع به آرام شدن کرد، و اگرچه تکامل دهندگان روح هنوز در حال مراقبت بودند، تعداد دشمنان به میزان قابل توجهی کاهش یافته بود و اکنون به اندازه کافی قابل کنترل بود تا پادشاه فیلیپ اجازه دهد تا شهروندان آهسته آهسته به خانه‌های خود بازگردند اما همچنان به آن‌ها اجازه نزدیک شدن به دیوارهای شهر را نمی‌داد.
سپرهای انرژی به عنوان یک اقدام احتیاطی تا سطح متوسط فعال شده بودند، زیرا گاهی اوقات یک جانور جهش یافته با چابکی بسیار ظاهر می‌شد که نیاز به مداخله یک تکامل‌دهنده روح انسانی درجه دوم داشت. آن‌ها از سپرهای انرژی برای خرید زمان در صورت لزوم و در نتیجه جلوگیری از عبور آسان دشمن از دیوارها استفاده می‌کردند.
«ممم...» بای زه‌مین در حالی که به در چوبی نگاه می‌کرد، حالت متفکرانه‌ای داشت، اما حتی پس از چند ثانیه، چیزی عجیب در آنجا پیدا نکرد جز لایه سبک مانای طبیعی که چوب درخت خرد شده را پوشانده بود.
لیلیث در حالی که با چشمان یاقوتی درخشان خود به در چوبی نگاه می‌کرد، گفت: «چندتا دایره جادویی توی اون در مخفی شده، زه‌مین کوچولو.»
لیلیث درست در کنار بای زه‌مین و سرافینا ایستاده بود، اما فقط زه‌مین می‌توانست او را ببیند و بشنود در حالی که دومین شاهزاده گیلز حتی از وجود او بی‌خبر بود چه برسد به حضور او.
«اوه؟» بای زه‌مین با شنیدن سخنان لیلیث صدای تعجب آوری درآورد، او چیزی غیرعادی را در در مقابلش نمی‌دید.
«آره، این رمزگذار رونی واقعاً خوبه، حداقل در مقایسه با خواهر کوچیکت منگ چی که تازه شروع کرده.»
«مم؟ اورک، چیزی فهمیدی؟» سرافینا با تعجب از صدایی که ساخته بود پرسید.
او فکر می‌کرد که او توانسته بود روبند استتاری را که دوستش روی در چوبی گذاشته بود تا رون‌ها و دایره‌های جادویی را بپوشاند، ببیند.
«نه، چیزی شبیه به اون نیست.» بای زه‌مین قبل تغییر موضوع بحث سرش را تکان داد. «پس... می‌ریم داخل یا نه؟»
«هممفف.» سرافینا به سمت در رفت و کلید صورتی فلزی عجیبی را بیرون آورد. او آن را در قفل گذاشت و به زودی موجی از مانا پخش شد و در را به طور کامل پوشاند.
بای زه‌مین با صدای باز شدن قفل با تعجب پلک زد و در نهایت در مورد دوستی که سرافینا گفت می‌خواهد آن را به او معرفی کند کنجکاو شد.
سرافینا اوایل به دنبال او در اتاقش رفته بود و وقتی بای زه‌مین از او پرسید چه کاری با او دارد، سرافینا گفت که می‌خواهد او را به کسی معرفی کند. پس از چند دقیقه تعقیب، آن دو به این نقطه رسیدند.
سرافینا با خرخری به نشانه هشدار گفت: «اورک، بهتره عاشق دوست من نباشی....
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی