رام کردن شروران
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
Chapter 1
برای من، ملکه فقط در رسانهها وجود دارد.
زنی که تاجی زیبا و جواهرنشان بر سر دارد و هیچگاه وقار نجیبزادهاش را از دست نمیدهد.
این تصویری است که با شنیدن کلمه ملکه به ذهنم میآید.
ملکهای بود که اخیراً شناختم.
آیرا فون تارانترا هشتم.
آدمهای تیزهوش احتمالاً از روی اسمش حدس زدهاند که او ملکه است، البته نه در واقعیت، بلکه شخصیت منفی رمان «شکارچی شرورها» است.
درست است.
او یک شخصیت منفی است.
آیرا فون تارانترا.
در داستان، او یک ستمگر است. کسی که از یک ملکه خوب بسیار دور است.
بر اساس توصیف رمان، آیرا دختری زیبا با موها و چشمانی سیاه بود.
هرچند بسیار زیبا و خارقالعاده بود، اما از نظر جانشینی تاج و تخت، مقام پایینی داشت.
این وضعیت تا روزی ادامه داشت که برادران و خواهرانش، که مقام بالاتری داشتند، ناگهان به دلایل مختلفی مُردند. در نهایت، او در سن ۱۷ سالگی ملکه شد.
او ۱۷ خواهر و برادر داشت، اما چه کسی میدانست سرنوشتشان چه شد؟ همه آنها در عرض یک سال مردند. رمان آن بخش را زیاد توصیف نکرده بود.
در نتیجه، آن بچه که قرار بود آخرین نفر در خط جانشینی باشد، به دلیل آخرین بازمانده خانواده سلطنتی بودن، جانشین شد.
حالا چه اتفاقی میافتد وقتی یک دختر جوان و نادان خانواده سلطنتی، که میدانست هرگز در طول عمرش به تاج و تخت نخواهد رسید، ناگهان به قدرت برسد-.
"گاردها! سرش را از تن جدا کنید-!"
من شاهد صحنهای بودم که دقیقاً پیش چشمم در حال وقوع بود.
"لطفاً، اعلیحضرت-!"
**بلموت داگلاس**، وزیر دارایی دربار، به شدت مضطرب بود. التماس میکرد که میزان مالیات وضعشده توسط خانواده سلطنتی بیش از حد است و باعث واکنش اربابان خواهد شد.
"اعلیحضرت-! لطفاً، فقط یک بار حرف مرا بشنوید."
مهم نیست او چقدر ملکهای نادان باشد، چطور ممکن است نفهمد «سرش را از تن جدا کنید» خطاب به کسی که مورد اعتماد بسیاری از اشراف و مردم است، چه معنایی دارد؟
در واقع، اطرافیانی که نظارهگر بودند نیز سر و صدا راه انداخته بودند.
━ میخواد سرش رو بزنه؟
━ جدی میگه؟
━ اِه، نه-. کسی کاری بکنه-.
━ یکی یه چیزی به اون ملکه دیوونه بگه-.
حدود سه سال از ملکه شدن آیرا میگذشت.
هرچند در طول سلطنتش دستورات عجیب و غریب زیادی صادر کرده بود، اما این اولین بار بود که دستور اعدامی صادر میکرد که مراحل قانونی را نادیده میگرفت، بنابراین طبیعی بود که مردم مضطرب شده بودند.
━ چیکار کنیم؟
━ نمیدونم. برنامه شما چیه؟
━ نه-. داره یه دزد رو سر نمیزنه، اون لرد بلموته-. چطور میتونیم اینکار رو بکنیم-؟
گاردهای سلطنتی فقط به هم نگاه میکردند. دستهایشان روی شمشیرها بود، اما حرکتی نمیکردند.
"دارید چیکار میکنید-؟ گفتم سرش رو بزنید-. اگه خودتون انجامش ندید، پس خودم انجامش میدم!"
آیرا که دیگر تحمل دیدن چنین صحنهای را نداشت، نالهای کرد و شمشیری از غلاف گاردی که کنار تخت ایستاده بود بیرون کشید.
"آه، این حس خوب. از وقتی تاج رو سر گذاشتم، خیلی وقته که از شمشیر استفاده نکرده بودم."
شمشیر در دست آیرا به لرزش درآمد، گویی مشتاق چشیدن طعم خون بود.
آیرا بعداً با مهارتی قابل مقایسه با استاد شمشیر پادشاهی، در یک حرکت ظریف سر پیرمرد را از تن جدا میکرد.
این داستان بود.
پس از ریختن اولین خونش، آیرا به کارش ادامه داد تا اینکه در نهایت خلع شد. بعداً به دار آویخته شد.
صحنه تقلا کردن و مردنش برای من به عنوان یک خواننده بسیار هیجانانگیز بود، اما نه برای منِ فعلی.
"بلموت-. از آنجا که این ملکه بخشنده است، با وجود گستاخیات در گفتن مزخرفات، به تو اجازه میدهم وصیت نهاییات را بگویی."
*شینگ-*.
آیرا شمشیرش را روی گردن بلموت گذاشت. با این حال، فوراً سرش را نبرید.
"به تو فرصت میدهم تا وصیت کنی. چون من، **آیرا فون تارانترا هشتم**، سخاوتمندم."
"…."
بلموت زانو زده و سرش را پایین انداخته بود. در این لحظه که سرش را بلند کرد، چهرهای منفعل در صورتش دیده میشد. چهره کسی که برای مرگش آماده شده بود.
اخیراً افراد زیادی را با چنین حالتی دیده بودم…
کلماتی که معمولاً از دهانشان بیرون میآمد به این شرح بود:
"یک پادشاهی باشکوه و ۵۰۰ سال تاریخ، توسط یک دختر احمق و یک اهریمن به نابودی کشیده میشود. من رویی برای نشان دادن به اجدادم ندارم. بنابراین، پس از مرگم، جسدم را دور از آرامگاههایشان نگه دارید."
"چ-، چی-؟!"
چهره آیرا تیره شد.
فاصله بین این نگاه روی چهره یک زن زیبا و زیباییاش، چنان تضاد تیزی بود که ترسناک بود.
"خیلی خوب پس-. همانطور که خواستی، جسدت را تکه تکه میکنم و به عنوان غذای ماهی پخشش میکنم-!"
او شمشیرش را بالا برد در حالی که همه یا چشمانشان را محکم بسته بودند یا صورتشان را با دستهایشان پوشانده بودند، چون میدانستند چه چیزی در راه است. همه چیز تمام شده بود.
فکر میکردند که خون یک خدمتکار پیر و وفادار در آن لحظه کف دربار را گرم خواهد کرد.
و اینکه هیچ کس نمیتوانست از وقوع این تراژدی جلوگیری کند-.
با این حال، در این تالار دربار که شبیه سالن تشییع جنازه بود، یک نفر حضور داشت.
"اعلیحضرت-."
هیکلی بلندقامت.
همانطور که لبهایم را باز کردم، ناگهان دست ملکه در میانه راه متوقف شد. سپس با چینهایی که روی پیشانیاش ایجاد شده بود به من نگاه کرد و پرسید:
"چیه، تهاو؟"[ اسمش رو نوشته Tae-oh، پس ممکنه بعضی حاها به صورت تائه اوه یا تائه هم ترجمه کنم]
"با کمال احترام، تصور میکنم اعدام لرد بلموت به این شکل نمونه خوبی نخواهد بود. اعلیحضرت به عنوان یک ملکه خردمند باید این را بدانید."
"…"
میتوانستم ببینم نیرو از دست ملکه که شمشیر را نگه داشته بود، خارج میشود.
خوب بود.
بلموت را از مرگِ مثل سگ نجات دادم.
میشد گفت که من در جلوگیری از شورش اشراف، که تحت عنوان مرگ بلموت متحد شده بودند، نیمی موفق بودهام.
ملکه آیرا گفت:
"تهاو، باغبان من. تنها محرم راز من. آره، برخلاف بقیه احمقها، حرفهای تو ارزش شنیدن داره."
"متشکرم."
"پس، تهاو، چرا جلوی اعدام منو گرفتی؟"
میتوانستم حس کنم ملکه دیوانه آیرا، که هیچ کس نمیتوانست کنترلش کند، واقعاً به حرفهایم گوش میدهد.
در همان حال، نگاههای پر از کینه و نفرت مردم حاضر در دربار را به وضوح حس میکردم.
با این حال، چارهای نبود.
چون شخصیت «تهاو»، که لی سونگ اوم حدود یک سال پیش در آن حلول کرده بود، در اصل همان «احمق» بود.
شرور، تهاو، همراه ملکه، پادشاهی باشکوه آنگمار را به نابودی کشاند. آره، لعنت به خودم، این هویت فعلی من بود.
کاش کسی میتوانست برایم توضیح دهد که چرا این اتفاق افتاد.
افسوس، الان وقت جستوجوی پاسخ نبود، وقت توضیح دادن بود.
پس تصمیم گرفتم جملاتی را که در صورت وقوع چنین اتفاقی امروز از قبل حفظ کرده بودم، بگویم.
"وزیر دارایی بلموت گناهکار است، چون نهتنها جسارت مخالفت با قدرت مطلق ملکه را داشت، بلکه با اشاره به تاریخ و اجداد پادشاهی، خانواده سلطنتی را تحقیر کرد-."
"هوم، باشه-. ادامه بده."
"اگر اعلیحضرت شخصاً کسی را که علیه اقتدار ملکه قد علم کرده اعدام کند—. این بیشتر شبیه پاداش دادن به آنهاست تا مجازات."
"مرگ به دست من پاداشه؟"
"بله، چون باعث شدهاند دستهای ملکه به خون کثیفشان آلوده شود. اگر این پاداش نیست، پس چیست؟"
سفسطه بود. با این حال، باعث شد چهره درهمرفته ملکه کمی نرمتر شود.
برای من، ملکه فقط در رسانهها وجود دارد.
زنی که تاجی زیبا و جواهرنشان بر سر دارد و هیچگاه وقار نجیبزادهاش را از دست نمیدهد.
این تصویری است که با شنیدن کلمه ملکه به ذهنم میآید.
ملکهای بود که اخیراً شناختم.
آیرا فون تارانترا هشتم.
آدمهای تیزهوش احتمالاً از روی اسمش حدس زدهاند که او ملکه است، البته نه در واقعیت، بلکه شخصیت منفی رمان «شکارچی شرورها» است.
درست است.
او یک شخصیت منفی است.
آیرا فون تارانترا.
در داستان، او یک ستمگر است. کسی که از یک ملکه خوب بسیار دور است.
بر اساس توصیف رمان، آیرا دختری زیبا با موها و چشمانی سیاه بود.
هرچند بسیار زیبا و خارقالعاده بود، اما از نظر جانشینی تاج و تخت، مقام پایینی داشت.
این وضعیت تا روزی ادامه داشت که برادران و خواهرانش، که مقام بالاتری داشتند، ناگهان به دلایل مختلفی مُردند. در نهایت، او در سن ۱۷ سالگی ملکه شد.
او ۱۷ خواهر و برادر داشت، اما چه کسی میدانست سرنوشتشان چه شد؟ همه آنها در عرض یک سال مردند. رمان آن بخش را زیاد توصیف نکرده بود.
در نتیجه، آن بچه که قرار بود آخرین نفر در خط جانشینی باشد، به دلیل آخرین بازمانده خانواده سلطنتی بودن، جانشین شد.
حالا چه اتفاقی میافتد وقتی یک دختر جوان و نادان خانواده سلطنتی، که میدانست هرگز در طول عمرش به تاج و تخت نخواهد رسید، ناگهان به قدرت برسد-.
"گاردها! سرش را از تن جدا کنید-!"
من شاهد صحنهای بودم که دقیقاً پیش چشمم در حال وقوع بود.
"لطفاً، اعلیحضرت-!"
**بلموت داگلاس**، وزیر دارایی دربار، به شدت مضطرب بود. التماس میکرد که میزان مالیات وضعشده توسط خانواده سلطنتی بیش از حد است و باعث واکنش اربابان خواهد شد.
"اعلیحضرت-! لطفاً، فقط یک بار حرف مرا بشنوید."
مهم نیست او چقدر ملکهای نادان باشد، چطور ممکن است نفهمد «سرش را از تن جدا کنید» خطاب به کسی که مورد اعتماد بسیاری از اشراف و مردم است، چه معنایی دارد؟
در واقع، اطرافیانی که نظارهگر بودند نیز سر و صدا راه انداخته بودند.
━ میخواد سرش رو بزنه؟
━ جدی میگه؟
━ اِه، نه-. کسی کاری بکنه-.
━ یکی یه چیزی به اون ملکه دیوونه بگه-.
حدود سه سال از ملکه شدن آیرا میگذشت.
هرچند در طول سلطنتش دستورات عجیب و غریب زیادی صادر کرده بود، اما این اولین بار بود که دستور اعدامی صادر میکرد که مراحل قانونی را نادیده میگرفت، بنابراین طبیعی بود که مردم مضطرب شده بودند.
━ چیکار کنیم؟
━ نمیدونم. برنامه شما چیه؟
━ نه-. داره یه دزد رو سر نمیزنه، اون لرد بلموته-. چطور میتونیم اینکار رو بکنیم-؟
گاردهای سلطنتی فقط به هم نگاه میکردند. دستهایشان روی شمشیرها بود، اما حرکتی نمیکردند.
"دارید چیکار میکنید-؟ گفتم سرش رو بزنید-. اگه خودتون انجامش ندید، پس خودم انجامش میدم!"
آیرا که دیگر تحمل دیدن چنین صحنهای را نداشت، نالهای کرد و شمشیری از غلاف گاردی که کنار تخت ایستاده بود بیرون کشید.
"آه، این حس خوب. از وقتی تاج رو سر گذاشتم، خیلی وقته که از شمشیر استفاده نکرده بودم."
شمشیر در دست آیرا به لرزش درآمد، گویی مشتاق چشیدن طعم خون بود.
آیرا بعداً با مهارتی قابل مقایسه با استاد شمشیر پادشاهی، در یک حرکت ظریف سر پیرمرد را از تن جدا میکرد.
این داستان بود.
پس از ریختن اولین خونش، آیرا به کارش ادامه داد تا اینکه در نهایت خلع شد. بعداً به دار آویخته شد.
صحنه تقلا کردن و مردنش برای من به عنوان یک خواننده بسیار هیجانانگیز بود، اما نه برای منِ فعلی.
"بلموت-. از آنجا که این ملکه بخشنده است، با وجود گستاخیات در گفتن مزخرفات، به تو اجازه میدهم وصیت نهاییات را بگویی."
*شینگ-*.
آیرا شمشیرش را روی گردن بلموت گذاشت. با این حال، فوراً سرش را نبرید.
"به تو فرصت میدهم تا وصیت کنی. چون من، **آیرا فون تارانترا هشتم**، سخاوتمندم."
"…."
بلموت زانو زده و سرش را پایین انداخته بود. در این لحظه که سرش را بلند کرد، چهرهای منفعل در صورتش دیده میشد. چهره کسی که برای مرگش آماده شده بود.
اخیراً افراد زیادی را با چنین حالتی دیده بودم…
کلماتی که معمولاً از دهانشان بیرون میآمد به این شرح بود:
"یک پادشاهی باشکوه و ۵۰۰ سال تاریخ، توسط یک دختر احمق و یک اهریمن به نابودی کشیده میشود. من رویی برای نشان دادن به اجدادم ندارم. بنابراین، پس از مرگم، جسدم را دور از آرامگاههایشان نگه دارید."
"چ-، چی-؟!"
چهره آیرا تیره شد.
فاصله بین این نگاه روی چهره یک زن زیبا و زیباییاش، چنان تضاد تیزی بود که ترسناک بود.
"خیلی خوب پس-. همانطور که خواستی، جسدت را تکه تکه میکنم و به عنوان غذای ماهی پخشش میکنم-!"
او شمشیرش را بالا برد در حالی که همه یا چشمانشان را محکم بسته بودند یا صورتشان را با دستهایشان پوشانده بودند، چون میدانستند چه چیزی در راه است. همه چیز تمام شده بود.
فکر میکردند که خون یک خدمتکار پیر و وفادار در آن لحظه کف دربار را گرم خواهد کرد.
و اینکه هیچ کس نمیتوانست از وقوع این تراژدی جلوگیری کند-.
با این حال، در این تالار دربار که شبیه سالن تشییع جنازه بود، یک نفر حضور داشت.
"اعلیحضرت-."
هیکلی بلندقامت.
همانطور که لبهایم را باز کردم، ناگهان دست ملکه در میانه راه متوقف شد. سپس با چینهایی که روی پیشانیاش ایجاد شده بود به من نگاه کرد و پرسید:
"چیه، تهاو؟"[ اسمش رو نوشته Tae-oh، پس ممکنه بعضی حاها به صورت تائه اوه یا تائه هم ترجمه کنم]
"با کمال احترام، تصور میکنم اعدام لرد بلموت به این شکل نمونه خوبی نخواهد بود. اعلیحضرت به عنوان یک ملکه خردمند باید این را بدانید."
"…"
میتوانستم ببینم نیرو از دست ملکه که شمشیر را نگه داشته بود، خارج میشود.
خوب بود.
بلموت را از مرگِ مثل سگ نجات دادم.
میشد گفت که من در جلوگیری از شورش اشراف، که تحت عنوان مرگ بلموت متحد شده بودند، نیمی موفق بودهام.
ملکه آیرا گفت:
"تهاو، باغبان من. تنها محرم راز من. آره، برخلاف بقیه احمقها، حرفهای تو ارزش شنیدن داره."
"متشکرم."
"پس، تهاو، چرا جلوی اعدام منو گرفتی؟"
میتوانستم حس کنم ملکه دیوانه آیرا، که هیچ کس نمیتوانست کنترلش کند، واقعاً به حرفهایم گوش میدهد.
در همان حال، نگاههای پر از کینه و نفرت مردم حاضر در دربار را به وضوح حس میکردم.
با این حال، چارهای نبود.
چون شخصیت «تهاو»، که لی سونگ اوم حدود یک سال پیش در آن حلول کرده بود، در اصل همان «احمق» بود.
شرور، تهاو، همراه ملکه، پادشاهی باشکوه آنگمار را به نابودی کشاند. آره، لعنت به خودم، این هویت فعلی من بود.
کاش کسی میتوانست برایم توضیح دهد که چرا این اتفاق افتاد.
افسوس، الان وقت جستوجوی پاسخ نبود، وقت توضیح دادن بود.
پس تصمیم گرفتم جملاتی را که در صورت وقوع چنین اتفاقی امروز از قبل حفظ کرده بودم، بگویم.
"وزیر دارایی بلموت گناهکار است، چون نهتنها جسارت مخالفت با قدرت مطلق ملکه را داشت، بلکه با اشاره به تاریخ و اجداد پادشاهی، خانواده سلطنتی را تحقیر کرد-."
"هوم، باشه-. ادامه بده."
"اگر اعلیحضرت شخصاً کسی را که علیه اقتدار ملکه قد علم کرده اعدام کند—. این بیشتر شبیه پاداش دادن به آنهاست تا مجازات."
"مرگ به دست من پاداشه؟"
"بله، چون باعث شدهاند دستهای ملکه به خون کثیفشان آلوده شود. اگر این پاداش نیست، پس چیست؟"
سفسطه بود. با این حال، باعث شد چهره درهمرفته ملکه کمی نرمتر شود.
کتابهای تصادفی
