NovelEast

ازدواج با یک شرور دل‌رحم

قسمت: 12

تنظیمات

چپتر 12- زمانی‌که بدن شکسته‌اش رو می‌بینه. (1)

 

زمانی که گرگ پنجه‌هایش رو روی شونه روان چیویو گذاشتش، اون نترسیده بود و حتی از اون پرسیدش: آیا لباس عروسی بد بنظر می‌رسه؟ همه این‌ها باعث تعجب گرگ بزرگ و بد شده بود.

نه خوب به نظر نمی‌آد، البته که خوب بنظر نمی‌آد.

اون باید به خودش نگاه می‌کرد تا بفهمه چقدر بد بنظر می‌رسه.

موهای سیاه روان بخاطر وزش باد بلند شد و گرگ سیاه تونست لباس عروسی را از روی استر ببینه وبفهمه که بسیار قدیمیه، بافت لباس از بین رفته بود و نمی‌تونست محافظ خوبی براش در برابر سرما باشه.

پوستِ در معرض سرماش کاملا قرمز شده بود و پاهاش که تنها پوششون پوست کهنه حیوانات بود، مراحل یخ زدگی رو پشت سر می‌گذاشتند. دخترک، از سرما می‌لرزید با این حال تحمل کرد و بهش لبخند زد.

هیولای درونش دور روان چیوچیو خط کشید و قلب بی‌حسش به طرز غیر قابل توضیحی شروع به تکون خوردن کرد.

چرا؟!

چرا ازم نمی‌ترسه؟!

چرا فرار نمی‌کنه؟

چرا به اون لبخند می‌زد؟ مگه اون یه هیولایی نبود که همه به اون پشت پا می‌زدن؟

گرگ نتونست بفهمه. اون فقط تونست غرش‌های کوچک‌اش رو هی تکرار کنه. وبعد به آرومی پنجه‌های تیز جلوییش روی گردن شکننده و سرد روان چیوچیو قرارداد.

با این حال، وقتی بهش نزدیک‌تر شد بخاطر قدرت عالی بویایی‌اش تشخیص داد که چه چیزهایی توی کیسه پوست حیوانی اونه.

گوشت خشک شده‌ای توی کیسه‌اش بود که اون معمولاً از اون‌ها نمی‌خورد، چند تکه پوست حیوان و گیاهان خشک شده مخصوصی که فقط برای درمان شیاطین استفاده می‌شدن. و وسایل داخل کیسه‌اش تقریباً با بوی تعفن خون و پوسیدگی‌ای که از اون می‌اومد، پوشیده شده بودند.

چرا روان چیوچیو گیاهانی رو با خودش آورده بود که فقط شیاطین می‌تونستن از اون‌ها استفاده کنن؟

اون احساس خارش توی قلبش بیشتر شد، مثل یه آتش در درونش می‌جوشید و احساس آرامشش رو از بین می‌برد.

وقتی گرگ خاکستری به حالت عادی‌اش برگشت، پنجه‌اش رو از روی گردن روان چیوچیو برداشت. سر غول پیکرش کمی کج شده بود و چهره گرگ که کمی قبل‌تر زیبا به نظر می‌رسید، وحشتناک شده بود.

روان چیوچیو نمی‌دونست که تا چه حد به مرگ نزدیک شده.

اون فقط دلش می‌خواست به غار همسرش بره تا از سرما در امان بمونه. آفتاب در حال غروب بود و از سرمای شدید بدنش بی حس شده بود.

نگاهش به پای سمت چپ گرگ افتاد، روان چیوچیو ابروهاش رو در هم کشید.

گرگ خاکستری چیزی احساس نمی‌کرد؟! اون زخم های زیادی داشت که تقریباً در حال پوسیدن بودند. اون‌ها درد نداشتن؟!

اگه اون این جراحات رو درمان نمی‌کرد، زخم‌هایش خوب نمی‌شدن.

روان چیوچیو قبل از این‌که سرش رو بلند کنه، لحظه‌ای تردید کرد. اون تمام تلاشش رو کرد تا سرش رو به بالا بیاره وبا چشم‌های آبی گرگ که در نور آفتاب مانند یاقوت کبود می‌درخشید، روبه رو شد.

اون شروع به دادن پیشنهاد کرد: امروز برفی نیومد، با وجود این‌که آفتاب بود، هوا هنوز این بیرون یکم سرده.

همین‌طور که روان چیوچیو یاوه می‌گفت، اون یهو متوجه شد که شاید گرگ توانایی دیدن آفتاب رو نداره. شاید همه چیز تو دنیای اون تاریک بود.

و این باعث شد تا سریع موضوع رو عوض کنه.

_منظورم اینه؛ مهم نیست که آفتابی هست یا نه.. اوممم.... هوا داره تاریک می‌شه.. دیره‌.. می‌شه ما....

گرگ با شنیدن صدای روان چیوچیو که از سرما می‌لرزید، احساس کرد که همه چیز بهم خورده. البته که گرگ بزرگ می‌تونست معنی جمله‌اش رو بفهمه.

بیرون سرده و هوا داره تاریک می‌شه خب که چی؟

یعنی اون قصد داشت این‌جا رو ترک نکنه و به غارش بره؟

چطور می‌تونست به این فکر کنه که بهش اجازه می‌ده وارد قلمروش بشه؟

چرا اون‌قدر دوستانه رفتار می‌کرد؟

نکنه قرار بود مثل یه شوهر باهاش رفتار کنه؟

این فکر ناگهانی از ذهنش گذشت و قلب گرگ فشرده شد. اون احساس آشفتگی می‌کرد. اما این فکر به قدری مسخره بود که باعث خنده‌اش می‌شد.

کتاب‌های تصادفی