NovelEast

ازدواج با یک شرور دل‌رحم

قسمت: 37

تنظیمات

چپتر 37-چرا اون دختر کنارش خوابیده بود؟! (3)

مکالمه‌ای که در غار شمِن تو قبیله گرگ آتش انجام شده بود، مثل یه میان‌گذر بی‌اهمیت در شب برفی بود.

اون میان‌گذر، روی لین ژون که سرزنش شده بود و با صورت رنگ پریده به غارش برمی‌گشت، هیچ تاثیر خاصی نگذاشته بود. یه میان‌گذر نمی‌تونست مانع برف سنگینی که بدون محدودیت روی زمین می‌باره، بشه. هیچ تاثیری روی ساکنان غاری که در لبه جنگل بود، نداشت.

روان چیوچیو که پوست حیوانی دورش پیچیده شده بود، به آرومی خوابیده بود. در کنارش، آقای گرگ خاکستری که بخاطر زخم‌هایش بیهوش شده بود، هنوز به هوش نیومده بود.

برف تا مدت طولانی بارید. روان چیوچیو که مدت زمان طولانی خسته شده بود و تا الان فرصتی برای استراحت نداشت، مدت زیادی رو خوابید.

اونقدر زیاد، که حتی بیشتر از آقای گرگ خاکستری خوابید.

زمانی که آقای گرگ خاکستری هوشیاری‌اش رو بدست اورد، روان هنوز خواب بود. اونم تو یه خواب آروم و شیرین.

یوان جو فکر کرد از اون‌جایی که با یه لحن سرد بهش گفته بود ازم دور بمون، اون حتما ناراحت بودش. احتمالا اونو روی زمین سرد می‌گذاشتش و انقدر می‌زدش تا خشمش رو خالی کنه یا بدون از دست دادن فرصتی گوشتش رو می‌برید و اونو تبدیل به گوشت خشک شده گرگی می‌کرد.

یوان جو، قبلا از بیهوش شدنش خودشو آماده کرده بود تا روی زمین سرد از خواب بیدار بشه.

ولی انگشت‌های کشیده‌اش به آرومی پوست حیوانی که زیرش بود رو لمس کردن. بالا تنه اش که بعد از تبدیل شدن به فرم انسانی، برهنه بود هیچ احساس رطوبت و درد نداشت. اون فقط گرمای پوست حیوانی که دورش پیچیده شده بود رو احساس می‌کرد.

حتی معده‌اش که به خاطر نخوردن غذا برای یه مدت طولانی درد می‌کرد؛ الان احساس بهتری داشت.

حتما اون بهش غذا داده.

همین‌طور که آقای گرگ خاکستری تغییر وضعیتش رو احساس می‌کرد، دست‌هاشو به آرومی زیر پوست حیوانی، مشت کرد.

چرا اون ‌کار رو کرد؟

این انسانی که اسمش روان چیوچیو هست.

بله، این انسان روان چیوچیو نام، الان کجا بود؟

با این حال، یوان جو واقعا دلش می‌خواست بدونه اون الان کجاست؟! اصلا زنده هست؟!

وقتی گرگ خاکستری به این فکر می‌کرد که دیروز روان به خاطر اون قرمز شده بود، نفس کشیدن براش سخت می‌شد. اون دلش می‌خواست صحبت بکنه ولی یه مزه آهنی رو توی گلوش احساس می‌کرد.

لبش به آرومی خونریزی می‌کرد، اما اون اصلا قدرت این رو نداشت که دست‌هاشو بالا بیاره و خون رو پاک کنه.

اون فقط می‌تونست خیلی ضعیف سرفه بکنه.

اون واقعا شبیه یه آدم بی‌مصرف بود.

روان چیوچیو با سرفه‌های خفیف از خواب بلند شد. درست بعد از بیدار شدن، دید که گرگ شیطانی که کنارش دراز کشیده بود، با چشمان باز به طرز دردناکی خون سرفه می‌کرد.

روان چیوچیو: »...... «

ان‌قدر این تصویر برای روان وحشتناک بود که چند ثانیه طول کشید تا بتونه به این صحنه واکنشی نشون بده.

اولین واکنشش این بود که بلند شدن برای آقای گرگ خیلی سخت به نظر می رسه.

خوشبختانه، اون پوست حیوانی که دیشب زیر آقای گرگ پهن کرده بود رو برای گرفتن آب و غذا جمع نکرده بود.

روان چیوچیو پلک زد. کل بدنش درد می‌کرد. اون تقریبا نمی‌تونست پاهاشو تکون بده و قدم بر داره. بعد از این‌که آقای گرگ خاکستری رو در حال خون، سرفه کردن دیده بود؛ شوکه شده بود و بعد از یکم ریکاوری، به هیچ چیز دیگه‌ای اهمیت نداد و به سمت اون غلتید.

روان با نگرانی پرسید:« شوهر! چرا خون سرفه می‌کنی؟ خیلی درد داری؟! کی بلند شدی؟! آتش خاموش شده به همین خاطره که غار ان‌قدر سرد شده.»

یوان جو بعد از شنیدن صدای روان از کنار خودش، اون‌قدر شوکه شد که تا چند لحظه سرفه نکرد. لحظه‌ای بعد، ترکیب تعجب، شادی، خشم و شرم سرفه‌هاش رو بدتر کرد.

این انسان چرا کنارش خوابیده بود؟!*

*پی نوشت: دلیل اینکه یوان جو متوجه روان نشده بود اینه که اولا گرگ خاکستری بینایی ضعیفی داشت و بعد از به هوش اومدن چشم‌هاش درست نمی‌دیدن.

دوماً روان کاملا پوست حیوانی رو دور خودش پیچونده بود و اصلا معلوم نبود.

کتاب‌های تصادفی