ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 62
چپتر 62- اگه آقای گرگ خاکستری نفرین شده؛ پس چرا روان بعد از اینکه باهاش توی یک غار بود و باهاش روی یک تخت میخوابید، حالش خوب بود؟! (2)
این دفعه که روان به بیرون غار میرفت هیچ امیدی نداشت. اون میدونست که آقای گرگ خاکستری توسط قبیلهاش رها شده و ممکنه با رفتن به اونجا هیچ چیزی گیرش نیاد. با این حال، روان میخواست شانسش رو امتحان کنه.
صحنههای اصلی ناول همه تو غارهای قبیله شیر باد و جنگل نزدیک اون اتفاق افتاده بود. تو ناول به قبیله گرگ آتش خیلی کم اشاره شده بود.
و بنابراین روان چیوچیو برتری یه پیامبر رو نداشت. اون محل دقیق قبایل گرگ اتش رو نمیدونست و یا خبری نداشت که آیا کنار اومدن با شیاطین گرگ آتشین راحته یا نه؟!
تقریبا یه هفته از ازدواجش میگذشت و هیچ گرگ شیطانی یا انسانی به ملاقات آقای گرگ خاکستری نیومده بود. از همین طریق، میتونست به صراحت بگه که شوهرش با قبیلهاش رابطه مسالمت آمیزی نداره.
اون شیاطین گرگ ممکنه که فکر کنند، گرگ خاکستری اون رو خورده.
همینطور که روان چیوچیو به این موضوع فکر میکرد با بادی که مخالف اون میوزید، به آرامی راهی جنوب شد.
ده دقیقه شد بیست دقیقه، بیست دقیقه سی دقیقه شد و سی دقیقه تبدیل به یه ساعت شد.
روان قبلا خسته شده بود، اما هیچ نشونهای از قبیله گرگ آتش ندیده بود.
بعد از تقریبا نیم ساعت راه رفتن، روان چیوچیو به طور منطقی مشکوک بود که تو مسیر اشتباهی راه رفته، در آخر دامنهای پوشیده از برف رو دید که چندین غار تو دوردست داشت. اون غارها به طور تصادفی پراکنده بنظر میرسیدند، اما از هم دور نبودند.
روان چیوچیو نفسش رو بیرون داد و دماغش رو که تقریبا یخ زده بود رو فشار داد. ..... »بالاخره رسیدم؟ «
اون قبل از اینکه نیزه رو با پوست حیوانی دور دستش بپیچه و شکاف کوله پشتی رو پر کنه؛ لحظهای تردید کرد.
روان به نزدیکترین غار رسید. هنگامی که بیست متر از غار فاصله داشت، اون یه گرگ شیطانی جوان اخمالو رو دید که پرده پوست حیوانی در ورودی رو باز می کنه. اون در حالی که که بیرون میرفت کاملا ترسناک به نظر میرسید.
»این کیه؟! امروز روز استراحتمه نه شکار.. «. وقتی گرگ شیطانی از غار بیرون اومد و روان چیوچیو رو که کنار ورودی غار ایستاده بود دید، نفرینش ناگهان متوقف شد. اون طوری به روان نگاه میکرد که انگار روح دیده. »لعنت، چرا هنوز زندهای؟«!
روان چیوچیو«....» :
روان چیوپیو یه جورایی عصبانی دستش رو بالا آورد و نگاه دقیقی به گرگ شیطانی روبهروش انداخت. اون جوونترین گرگ از بین چهار گرگ شیطانی بود که به قبیله شیر باد رفته بودند و اون رو با ۳۰۰ بلوک نمک مبادله کرده بودند.*1 با این حال، بنظر میرسید اون گرگهای شیطانی باهاش مثل یه شی بیجان رفتار میکردند و اسمشون رو بهش نگفتند.
روان چیچویو دستای اونو گرفت و خودشو مجبور کرد تا لبخند بزنه. »اره من خودمم نمیدونم چرا زندم«.
حین اینکه این حرف رو میزد با خودش فکر کرد: من هنوز زندم، آقای گرگ خاکستری منو نخورده. گرگ خاکستری تیانلو، حتی ازش مراقبت کرده بود.
گرگ شیطانی جوان به روان چیوچیو نگاه کرد. با دیدن بدن نحیف و لباس پوست حیوانی پارهای که با وصلههای ناهماهنگ و رنگارنگ دوخته شده بود بهش خندید و با همدردی ساختگی بهش نگاه کرد.*2
روان نمیخواست به تمسخر اون توجه کنه. اون خیلی آروم گفت: «من برای مبادله غذا و گیاهان دارویی به اینجا اومدم. میشه بهم بگی کجا میتونم گیاهان دارویی که برای جراحت گرگها استفاده میشن رو پیدا کنم؟! بلوکهای نمک آوردم«.
درست بعد از تموم شدن حرف روان گرگ جوان ابروهاشو بالا انداخت و گفت: «میخوای با گیاهان دارویی که برای درمان شیاطین استفاده میشن، مبادله کنی؟!«
بوی قوی یوان جو رو از بدن دخترک استشمام کرد. نگران و با استرس بعد از سانحه، چند قدمی عقب رفت.*3 لحنش تند و زننده شد و گفت: «اون گرگ اشغال کور هنوز نمرده؟! چطور میشه به یه انسان نیازمند باشه تا اون به اینجا بیاد و براش گیاهان دارویی معاوضه کنه؟! من فکر کردم اون قبلا مرده و تو از سر نا امیدی اینجا اومدی تا پناه بگیری!..» لحن گرگ جوان طعنه آمیز بود.
چهرهای که تو نگاه اول برای روان چیوچیو آفتابی و زیبا بنظر میرسید الان براش فوق العاده زشت شده بود.
چشمهای روان سرد شدند. لباشو محکم بهم فشار داد و گفت: «شوهر من آشغال نیست.«
معلوم بود که گرگ جوان انتظار نداشت روان این حرفها رو بزنه. اون برای چند لحظه کاملا مات و مبهوت بود تا اینکه با خندهای بلند واکنش نشون داد.
خندهاش توجه گرگهای شیطانی و مردمی که اطراف اون غار زندگی میکردند رو جلب کرد. بیشتر از ده نفر از غارهای خودشون بیرون اومدند و به اونجا نگاه کردند.
همه اونها لباس پوست حیوانی نرمی پوشیده بودند که خیلی گرمتر از لباسی که خودش و آقای گرگ خاکستری میپوشیدند، بود. صورتهاشون سرد و نا مهربون به نظر میرسید.
با دیدن اینکه بقیه گرگها بیرون اومدند، گرگ شیطانی جوان عمدا صداش رو بلند کرد.
»بچهها شنید چی گفت؟! این انسان میخواد برای رییس اشغال ما گیاهان دارویی مبادله کنه«!!..
یادداشت مترجم:
*1بلوک نمک: یک تخته بزرگ از نمک خالص است که با دست از هیمالیای غربی استخراج شده است. حاوی حدود 80 ماده معدنی است که رنگ صورتی و ظاهر متمایز را به آن میدهد. این نمک طبیعی یک روش منحصر به فرد و سرگرم کننده برای پختن و سرو غذای شما و در عین حال اضافه کردن طعم باورنکردنی را فراهم می کند!
*2 وصله: هر چیز که آن را به چیز دیگر پیوند کنند.دوخت ودوز. ترمیم لباس و جوراب های پاره.
*3اختلال استرسی پس از آسیب روانی یا اختلال تنشزای پس از رویداد :سندرمی است که پس از مشاهده، تجربهٔ مستقیم یا شنیدن یک عامل استرسزا و آسیبزای شدید روی میدهد که میتواند به مرگ واقعی یا تهدید به مرگ یا وقوع یک سانحهٔ جدی منجر شود.
کتابهای تصادفی


