ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 118
چپتر صد و هجدهم: روان چیویو فقط میخواست بهخاطر تصمیمگیری گرگ، از ناراحتی و تعجب صورتش رو بپوشونه. (2)
زمانیکه یو کوچولو برای سومینبار روانرو صدا میزد و از شدت اضطراب پاهاش رو به زمین میکوبید، روان چیویو بالاخره از خواب بلند شد. اون بدون داشتن هیچ حضور ذهنی، چشمهاشو باز کرد و سقف آشنا و تقریبا صاف غار رو دید. روان بهطور غریزی، دستش رو بهطرف دیگه تخت دراز کرد؛ اما گرگ اونجا نبود. این باعث شد، همون یکم خواب و گیجی هم از سرش بیافته.
روان که توسط غیبت آقای گرگ خاکستری، یکه خورده و بیدار شده بود، اتفاقاتی که افتاده بود رو کنارهم گذاشت و یهو سرجاش نشست. اون پیشونیشو مالید و اه سنگینی کشید. با یادآوری اینکه آقای گرگ خاکستری دفعه قبل اونرو خوابانده بود تا اون اهریمن رو ازش دور کنه، متوجه شد افتادن ناگهانی لوزیران روی زمین و تشنجش، زیر سر آقای گرگ خاکستری بود و حدس اولیش درمورد اینکه یک شیطان دیگه به کمکشون اومده بود، اشتباه بودش.
اون نمیدونست گرگ چه زمانی انقدر خوب شده بودش که قدرت حمله به مرد نقش اصلی رو پیدا کرده بود. این اطلاعات اونرو نترسونده بودن؛ اون فقط میخواست بهخاطر تصمیمگیری گرگ، از ناراحتی و تعجب صورتش رو بپوشونه.
اون براش مهم نبود که آقای گرگ خاکستری کسی بود که به شیر حمله کرد، روان میخواست بدونه چرا گرگ دوباره اونرو به خواب فرستاده بود؟! چه دلیلی برای اینکارش داشت؟! اون هنوز غذا و سنگهای انرژی معنویش رو برنگردونده بود.
و همچنین وقتی که اون در برف، تقلا کرد و فریاد زد انگار که درحال اجرای نمایشه، آیا گرگ ازاین موضوع خبر داشت؟!
روان چیویو دلش میخواست گریه کنه، اما اشکی از چشمهاش بیرون نیومد. اون فقط میتونست با فکر کردن به اینکه گرگ نابینا هست و نتونسته دست و پا زدن و تقلاشو ببینه، خودشرو آروم کنه.
علاوهبراین، اون مثل گرگی بنظر میرسید که به تمیزی اهمیت میده. چطور تونسته بود روی تخت بزارتش، درحالیکه انقدر کثیف بود؟! اون حتی لباسهاشوهم عوض نکرده بود.....
«اوممم.... » روان چیویو قرمز شد. اشکالی نداشت، این خوب بود که گرگ لباسهاشو عوض نکرده بود. اما چطور شده بود که گرگ حتی کفشهاشوهم براش درنیاورده بود؟
روان با احساس کردن اینکه چیزی پاهاش رو پوشونده، درد ساق پاشو تحمل کرد و با عجله نشست. وقتی که دید پتوی پوست حیوانیشون کثیف شده، انقدر دلخور و ناراحت شد که نمیتونست نفس بکشه و حتی به فکر خوردن اون گرگ افتاد.
"اون گرگ کجا بود؟ اصلا کجا رفته بود؟!"
یو کوچولو هنوز در بیرون غار درحال فریاد زدن بود: «خواهر بزرگتر چیویو.» روان از فکر و خیالش بیرون اومد و سریع در پاسخ یو کوچولو، فریاد زد. اون فقط تلوتلوخوران چند قدم به جلو برداشت بود که ناگهان متوجه چیزی شد.
"چرا سهتا تخممرغ روی میز سنگی بود؟! قطراونها تقریبا اندازه بازوش بود. یک تکه پوستحیوانی تمیز سیاهی که در گوشه غار وجود داشت، از کجا اومده بود؟ بنظر میرسید پوست یک گاومیش کوهاندار باشه."
"آقای گرگ خاکستری برای شکار رفته بود؟ بدنش دراون حد خوب نشده بود که بتونه به شکار بره."
روان چیویو ابروهاشو درهم کشید. همینطور که به بخار اب داغ داخل دیگ سنگی نگاه میکرد، احساس ناراحتیش بیشتر شد.
اون پرده پوستحیوانی پاره پورهرو بالا داد، به سمت انباری رفت و تکه گندهای از گوشت گاومیش فرآوری شده رو دید.*1
روان چیویو:......
روان مات و مبهوت چشمهاشو مالید و متوجه شد چیزاییکه میبینه واقعیه و تصویر ذهنیش نیست. این واقعا گوشت گاومیش کوهاندار بود. براساس مقدار گوشت، احتمالا بچه گاومیش بوده. مبنی برفراوانی انرژی معنوی در گوشت، باید سطح یک باشه. بعداز تایید وجود انرژی معنوی در گوشت، روان میدونست که این حیوان چیزی نیست که خودش به تنهایی و راحتی بتونه شکار کنه.
روان چیویو دستش رو روی دیوار گذاشت و ازش کمک گرفت. بااینکه این اتفاق میبایست یک کشف خوشحالکننده باشه، اما اون اصلا خوشحال نبود.
چرا؟ چون گرگ در انباریهم نبود، معنی درستش این میشد که اون اصلا درغار نبود و به بیرون رفته بود.
به وضوح مشخص بود که اون تازه از خواب بیدار شده و از پیله نرم و گرم پتو بیرون اومده؛ بااینحال، تمام بدنش دراین لحظه احساس سرما میکرد.
روان لبهاشو محکم بهم فشار داد و با خودش فکر کرد؛ "این نمیتونه هدیه جداییشون باشه! درسته؟! چشمهاش بهطرز شرماوری اشک میریخت و دیدش بخاطراون اشکها، تار شده بود."
"گرگ قرار نبود اینبار، مثل دفعهقبل بعد مبارزه با اون اهریمن، به آخرین حد و میزان تحمل خودش برسه! اینطور نمیشد..!!!"
روان چیویو با فکر کردن به این احتمالکه گرگ ممکنه کاملا آسیب دیده باشه؛ باعجله به اتاق خواب برگشت و نیزهاشرو برداشت. قبل ازاینکه سنگ چخماق و هیزمرو در کولهپشتی خودش بزاره، لحظهای تردید کرد و سپس از غار به بیرون دوید.
مویو هنوز بیرون منتظر بود. با دیدن بیرون اومدن اون، آهی از سر آسودگی کشید و گفت: «آه، خداروشکر تو حالت خوبه، خواهر بزرگتر چیویو.»
صداش کمی خشن شده بود. ترک در صداش، هنگام گفتن این کلمات، رقتانگیز بهنظر میرسید.
روان احساس گناه کرد. اون خم شد تا چشمهاشون دریک سطح قرار بگیرند. روان گفت: «یو کوچولو، چرا اینجا اومدی؟!»
مویو چیزهاییرو که درآغوشش گرفته بود رو در بغل روان انداخت. با لبخند گفت: «برادر بزرگترم بیدار شده. اون گفت این چیزهارو برات بیارم. بوهه کوچولو هم گفت تو عروسی و باید لباسهای زیبا بپوشی.»
یادداشت مترجم:
*1گوشت فرآوری شده به هر گوشتی گفته می شود که به منظور بهبود طعم و یا افزایش ماندگاری آن اصلاح شده باشد. روش های فرآوری گوشت شامل نمک زدن، پخت، تخمیر، دود کردن و/یا افزودن مواد نگهدارنده شیمیایی است.
کتابهای تصادفی

