NovelEast

ازدواج با یک شرور دل‌رحم

قسمت: 125

تنظیمات

چپترصد و بیست و پنجم: یوان‌جو، گرگ شیطانی.(2)

روان چیویو از مهارت متوسطِ رو به پایین بازیگریش، استفاده کرد تا اونو به جلو هل بده. «آه، ما اینجاییم.»

روان با دونستن این‌که گرگ نمی‌تونه چیزی ببینه، سرگیجه رو تحمل کرد تا بتونه جلوی اون بایسته و همه تلاشش‌رو کرد تا چشم‌های گرگ باشه.

اون دونفر باحفظ این وضعیت عجیب به اتاق برگشتند.

گرگ خیلی ازش بلندتر بود. اگه گرگ که زیبایی بی‌نظیر خودش رو از دست داده بود، پشت سرشون ظاهر می‌شد؛ هرکس دیگه‌ای احساس ظلم می‌کرد، اما روان چیویو حتی یکم هم نترسیده بود.

اون فقط احساس نگرانی می‌کرد، چون خیلی حرف زده بود اما گرگ هنوز سکوتش رو حفظ کرده بود و چیزی نگفته بود.

تو گذشته زمانی‌که روان در پایگاه زندگی می‌کرد، اون شنیده بود بسیاری از مردم با توانایی‌های قدرت‌مند، پس‌از تحمل عقب‌نشینی به شکل شکست در پیشرفت به سطح بعدی، یا مجروح شدن توسط یک جانور جهش‌یافته، نمی‌تونن از افسردگیشون خارج بشن. تعداد زیادی از این افراد، درنهایت خودآزاری می‌کردند یا دیوانه می‌شدند.

بااین‌که اون فکر نمی‌کرد که گرگ خاکستری تیانلو چنین مشکلی داشته باشه، اما قبل‌ازاین‌که برگرده و نگاه کنه، روان تردید کرد و درباره این موضوع فکر کرد. اون وقتی که دید چشم‌های باریک آقای گرگ خاکستری کمی قرمز شده، متعجب شد.

خط ضعیفی روی صورتش می‌درخشید. روان می‌تونست لب‌های رنگ‌پریده گرگ و این‌که چطور نصفی از صورتش با تاریکی ترکیب شده و نیمه دیگر هنوز روشن مونده‌رو ببینه.

گرگ کاملا شرور و همچنین خیلی ضعیف بنظر می‌رسید، به‌طوری که انگار قراره هر لحظه‌ای بره و ناپدید بشه.

روان احساس کرد که سوزنی قلبش رو سوراخ کرده. زمانی‌که احساس ناراحتی کرد، کلمات آرام‌بخشی که می‌خواست بگه با کلماتی که ناشی از ترس و نگرانی غیرقابل‌کنترل بودند، جایگزین شد.

روان چیویو ناخن‌هاشو در کف دستش فرو کرد. دهانش رو باز کرد و درحالی‌که چشم‌هاش طفره می‌رفت گفت: «دفعه بعد، یهویی این‌جارو ترک نکن!..باشه؟! ....من خیلی ترسیدم.»

قبل‌از این‌که روان بتونه صحبتش رو تموم کنه، یوان‌جو که بدنش تقریبا به آخرین حد خودش رسیده بود؛ تصمیم گرفت با نقشه اولیش پیش بره.

یوان کم و بیش می‌تونست بگه که اونا در اتاق خواب هستند، اما نمی‌دونست چرا صدای روان اونقدر ناراحت بنظر می‌رسید. اونا غذای کافی داشتند، کمبود هیزمشون جبران شده بود و یک‌نفرهم به روان پوست حیوانی جدید داده بود. اون باید باید خوشحال می‌بود.

"مطمئنا، روان هنوز از اون شیر نفرت‌انگیز می‌ترسید. مگه نه؟! اون شیر پیر بهتر بود دیگه جلوش ظاهر نشه وگرنه..."

این به ذهن یوان‌جو نرسید که روان چیویو بخاطر اون احساس ناراحتی می‌کنه. گرگ مکار، با تکیه به عصا چند قدم به جلو برداشت و مردد دستش رو به سمت روان دراز کرد.

روان چیویو خیلی غمگین و ناراحت بود اما وقتی که دید آقای گرگ خاکستری درجهتی دور از اون دستش رو دراز می‌کنه، خندش گرفت. آیا اون باید با هرنمایشی که گرگ می‌خواست بازی کنه، همکاری می‌کرد؟!

روان چیویو با احتیاط نزدیک‌تر شد. «چیشده؟!»

گرگ همون‌طور که نفس گرم روان‌رو موقع حرف زدن از دهنش بیرون می‌اومد رو احساس کرد، پی برد یک قدم به برآورده شدن ارزوش نزدیک‌تر شده. با یک نگاه سرد، وانمود کرد که دستش رو بی‌رغبت پس می‌کشه. درتمام مدت گرگ سرش رو پایین انداخته بود، چون نمی‌خواست روان صورتش‌رو ببینه. درهمون زمان، وقتی که سرش رو کج کرد، چشم‌های نابیناش به چشم‌های روان افتاد.

روان چیویو یکم چشم‌هاشو گشاد کرد. برای اولین‌بار، در زمان هوشیاری گرگ، یک نگاه کامل و واضح بهش انداخته بود.

موهای بلند و مشکی گرگ آویزان بود و چشم‌های عمیق، آبی-خاکستریش با نور قرمز مایل به زرد ضعیفی سوسو می‌زد. صدای گیرا و خشن گرگ، سرد بنظر می‌رسید؛ اما زمانی‌که شروع به حرف زدن کرد، پیش‌بینی حرفاش دور از انتظار و سخت بود. «یوان‌جو.»

چشم‌های آبی خاکستریش که به روان خیره شده بودند سردی خاصی رو القا می‌کردند؛ اما درواقع بسیارعصبی بود. شاید به‌این‌خاطر بود که تقریبا به آخرین حد فیزیکیش رسیده بود و فشاردرد بیش‌از اندازه بود. حرف زدنش نصفه نیمه، شده بود.«گرگ شیطانی.»

روان چیویو نمی‌دونست باید بخنده یا گریه کنه. اون گیج شده بود و به آقای گرگ خاکستری نگاه می‌کرد که خمیده شده بود و منگ بنظر می‌رسید. بااین‌وجود، گرگ تلاش می‌کرد تا حالت بسیار سرد و سلطه‌جویانه‌ای به خودش بگیره.

روان بدون اعتنا به حرف گرگ که گفته بود کمکی نیاز نداره؛ قبل‌ازاین‌که گرگ روی زمین بیافته، خودش رو بهش رسوند و با دستش بهش کمک کرد.

قبل از بیهوش شدن، گرگ ناامید شده با قیافه ترسناک، صدای همسرش‌رو شنید‌. «روان چیویو، انسان.»

کتاب‌های تصادفی