ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 151
چپتر صد و پنجاه و یکم: پدربزرگ مگه نگفتی آدما باید صادق باشن؟!(1)
تو یه لحظه چینگ رویی از حرکت ایستاد. شاخه های بید که با انرژی شیطانی آغشته شده بودند و در شرف ضربه زدن به روان بودند، در میان هوا و زمین یخ زدند و فقط قطرات یخی باران رو جابهجا کردند.
اخم های روان چیویو توهم رفت. روان سعی کرد از وضعیت خشک زده اهریمن، به نفع خودش استفاده کنه. اون به سرعت خودش رو روی برف لغزنده کشید، روان نیزهاش رو که اون اهریمن به کناری پرت کرده بود رو از روی زمین برداشت، از روی زمین بلند شد و شروع به دویدن کرد.
اون سرش رو چرخوند تا مهاجم اهریمنی رو زیر نظر بگیره، اما به محض اینکه نگاه واضحی پیدا کرد، قلبش لرزید.
اون فرد، که قیافهاش شبیه یه خواهر بزرگتر بود، داشت گریه میکرد؟!
روان چیویو نمیدونست اون اهریمن چرا یهویی این طور رفتار میکنه. شاید بخاطر این بود که صدای یو کوچولو و پدربزرگ مو رو شنیده بودش؟! ممکن نبود که اون توسط حرف های تهدید آمیز پدربزرگ مو ترسیده باشه؟ نه؟!
همینطور که این افکار تو ذهنش جرقه میزدند، روان دست از دویدن برنداشت. اون نمیتونست فقط بخاطر اینکه خوش شانس بود که از مرگ جان سالم به در ببره، گاردش رو پایین بیاره.
خون از روی گونهاش رو چانهاش چکید. با افتادن برف روی زخمش، دردش شدیدتر شد. روان چیویو گونه آسیب دیده اش رو چنگ زد و گفت:«اینجا نیان، خطرناکه.»
چینگ رویی به طور غریزی فریاد زد:«نه.....» لبهای رنگ پریدهاش تکون میخوردند. درمانده و ترسیده، اون سرش رو پایین انداخت. چشمهای قهوهای روشنش، حالا بیشتر از قبل ملتمس بهنظر میرسیدند. «خطرناک نیست.... من.... خطرناک نیستم...»
روان چیویو با تعجب سرش رو چرخوند. این فقط یه نگاه هوشیارانه از روی تعجب، به اون قسمت بود. روان اون اهریمن قوی، که قبلا پر از قصد قتل و کشتار بود و الان مثل یه توپ از ترس توی خودش جمع شده بود رو دید.
اشک توی چشمهای چینگ رویی حلقه زد. اون خیلی گیج شده بود و میخواست شاخه هایش رو عقب بکشه. اون شبیه بچهای به نظر میرسید که کار اشتباهی انجام داده و از کارش پشیمونه و زیان کرده. با اینحال اون خیلی ترسیده بود. چینگ رویی ناگهان کنترل شاخه های قوی بید رو که قبلا به راحتی میتونست تکونشون بده رو از دست داد.
روان چیویو غافلگیر شد. قبل از اینکه وقت داشته باشه بیشتر فکر کنه، با یه چهره کوچک جدی برخورد کرد. مو کوچولو بود و..... پدربزرگ مو؟!؟
روان وقتی که مردی که تبر سنگی به دست داشت رو دید، تعجب کرد. اون لباس پوست حیوانی قهوهای روشنی پوشیده بود و کنار یو کوچولو ایستاده بود.
پدربزرگ مو، مشتش رو دور تبر سنگی ای که برای مدت زیادی ازش استفاده نکرده بود، محکم کرد. موهای کوتاه و نقره ایش توسط باد، بهم ریخته بود. لکه های پیر روی صورتش از بین رفته بود. صورتش هنوز چین و چروک داشت، اما تعدادشون کمتر از قبل شده بود. صداش هنوز آروم بود. «چیویو خطر کجاست؟! پدربزرگ قویتر شده. من میتونم اون گرگ های شیطانی لوس و ننر رو شکست بدم.»
بخاطر جذب تصادفیِ مقدار زیادی انرژی روحانی از سنگهای انرژی معنوی ای که اون بچه بهشون داده بود، مو بوگی الان جوانتر بنظر میرسید و بسیار هوشیار بود. حتی تاریخ مرگش هم عقب افتاده بود.
با اینکه هنوز فقط کمتر از یه سال براش باقیمانده بود، اما الان شبیه به سن واقعیش بنظر میرسید. اون به طور کامل شبیه یه فرد چهل ساله نشده بود، با این حال دیگه شبیه یه پیرمرد که یه پاش لب گور بود، نبودش.
روان با شنیدن اینکه اون مرد خودش رو پدربزرگ میدونه، تا حدودی تونست شباهت های ظاهری مرد رو با پدربزرگ مویی که قبلا دیده بود رو تشخیص بده.
روان بسیار کنجکاو بود که چرا پدربزرگ مو جوان تر شده، اما میدونست الان وقت سوال پرسیدن نیست. روان جلوی پدربزرگ ایستاد و سریع با لحنی مضطرب گفت:«یه اهریمنه... یو کوچولو پدربزرگ مو فرار کنید. من این اهریمن رو میخوام بفرستمش سمت قبیله گرگ آتش...»
قبل از اینکه بتونه صحبت کردنش رو تموم کنه، روان چیویو صدای تلق تلق بلندی رو از کنارش شنید. اون به پایین نگاه کرد و دید تبر سنگی پدربزرگ مو روی برف افتاده.