فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

وارث حقیقت

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
هفت سال از آن نبرد سرنوشت ساز گذشته بود. و دنیا بار دیگر ماسک آرامش خود زده بود. در این مدت به پاس پیروزی در نبرد و صلح بین چهار نژاد هوشمند،مدرسه ای در پایتخت کشور کالوستیا،قلمرو انسان ها، تاسیس شد. مدرسه ای با نام کروسالیس، مدرسه ای برای دگرگونی این دنیا تاسیس شد.

آریان و زینارفیل هردو در آن کلبه چوبی خود زندگی میکردند، حال آریان که هفت ساله شده بود بیشتر درباره هنر های رزمی و جادویی می آموخت تا بازی های کودکانه؛زینارفیل مربی او از نژاد اژدها کسی که آتریوس را نیز بزرگ کرده بود مسئول آموزش های آریان بود

«خیلی خب آریان قبل شروع تمرین باید به چند تا سوالم درباره جغرافیا جواب بدی باشه؟» زینارفیل که روی مبلی نشسته بود و یک پای خود را روی پای دیگرش انداخته بود گفت.

آریان به آن چشمان کهربایی رنگ که مردمک عمود را احاطه کرد بود نگاه کرد و با چهره عبوس که نارضایتی خود را از این سوالا نشان میداد جواب داد:«چشم استاد»

زینارفیل با نیش خندی به چهره آریان پرسید:«سوال اول بهم بگو این جهان چه شکلیه؟»

«خب استاد دنیایی که توش زندگی میکنیم،از دو قاره بزرگ تشکیل شده و بین این دو قاره یه اقیانوس هم هست.»

«آفرین،امم حالا بهم اسماشون رو بگو و بگو ما تو کدوم قاره ایم؟»

آریان برای چند ثانیه مکث کرد،چشمانش که به پروانه کنار پنجره نگاه میکرد با اکراه به پرسش استادش جواب داد:«خب اسم قاره بزرگه اوگاندرا که ما توش هستیم ،قاره کوچیکه هم زیلاندرین و اسم اقیانوس هم تالاریس هست.»

زینارفیل که نمیتوانست خود را کنترل کند که به چهره اخمو آریان نخندد پرسید:«این سوال آخره، باور کن!اسم کشور های قاره اوگاندرا رو بگو؟»

«خب...کالوستیا اسم کشور انسان ها..آرگولین برای اژدها ها، سسیلاندرین سرزمین الف ها و آخری هم..دارکلند کشور خوناشام ها.»

«آفرین پسرم، همونطور که قول دادم بهت الان میتونی بری بازی کنی! فقط مواظب خودت باش»

آریان سریعا همچون پرنده  فرار کرده از قفس از کلبه خارج شد تا بازی کند،هرچند همبازی او تنها یک شمشیر چوبی ساده بود. زینارفیل به پشت کوچک این شاهزاده سقوط کرده که به جای تاج ولیعهدی رسالت خونین بر سر داشت مینگریست و در درون خود به آینده مبهم او فکر میکرد.

آریان و زینارفیل هرروزی که میگذشت به انجام تمرینات خود پایبند بودند و زینارفیل او را برای آینده آماده میکرد و به تمام سوالات این فسقلی جواب میداد، جزء سوالات مربوط به پدر مادرش و تنها به او یک پاسخ را مدام تکرار میکرد«بهترین افرادی بودند که در این دنیا شناختم.»

ساعت ها به همین منوال میگذشت آریان هرروز در دانش و مهارت های رزمی قویتر میشد به همین خاطر زینارفیل متوجه شد که دیگر  این مدل آموزش ها پاسخگوی پیشرفت آریان نمیباشد.«آریان نظرت چیه بریم سفر ها؟دیگه فکر کنم وقتش رسیده که دنیای خارج جنگل رو هم ببینی.»

«بله استاد خواهشا ..بزار زود برم وسایلم رو آماده کنم آ.. حالا کجا قراره بریم؟ دریا!یا رشته کوه آرگولین هممم! نه نه بریم مرداب تاریک ؟! »

«آروم باش این سفر تفریحی نیست که قراره بریم برای انجام ماموریت ها خودشم اولین جایی که قراره بریم پایتخت کالوستیا!»

زمان همینطور میگذشت و آریان و زینارفیل هردو آماده آغاز ماجراجویی های مشترکشان شدند؛

آنها پیاده سفر میکردند تا آریان نونهال  استقامت خود را افزایش دهد همچنین زینارفیل به او یاد میداد که چگونه موقع راه رفتن  مانای اطراف را جذب کند بدون آنکه آریان مراقبه انجام دهد و خسته شود.

در روز های اولیه سفر خود آنها از جنگلی که کلبه چوبی خودشان در آن قرار داشت خارج شدند و وارد دشتی بزرگ که به نام دشت بازرگان شناخته میشد شدند،دشتی سرسبز و پهناور، این دشت در مرکز خود حاوی جاده هایی بود که کشور کالوستیا و سیلاندرین را مستقیما بهم متصل میکرد.

هنگام خروج از جنگل آریان مدام به پشت خود نگاه میکرد و گویا داشت با دوران کودکی راحتی که کم و بیش داشت ***حافظی میکرد.

«استاد اون پروانه هارو نگا کن چرا اینجوری رفتار میکنن؟چقدر نازن!»«آریان مراقب باش، عزیزم این رو به خاطر بشپار که هر چیز زیبا خطراتی هم داره این پروانه ها اگر دقت کنی بیشتر دور حشرات میگردن تا گل ها چرا؟! چون مانای موجود در حشرات برای این پروانه ها خوشمزه تره »

«خب چرا من مواظب باشم استاد من که حشره نیستم،هستم!؟»«درسته اما اگر یکی از اونا رو اذیت کنی همشون باهم بهت حمله میکنن چون شخصیت انتقام جویی دارند»

«واو چه موجودات جالبی راستی چرا ازشون تو جنگل نبود؟ فکر کنم ازاونجا میترسن.. عه استاد اون سگ رو نگا کن این یکی انگاری زیاد خطرناک نیست ها؟ چون زشته»

سفر این دو نفر به همین شکل ادامه داشت در مسیر خود با چند مسافر دیگر  هم برخورد داشتند،که آنها به سمت ایروانا میرفتند،شهر مرزی با سیلاندرین. نزدیکی های شب زمانی که ماه در اوج خود ایستاده بود که زینارفیل به آریان گفت:« اینجا استراحت میکنیم و درس های جدیدی بهت یاد میدم.» و همچنین آریان به زینارفیل در تهیه غذا کمک کرد و آتش مورد نیاز را روشن کرد.

«خیلی خب آریان امشب میخوام بهت درباره ساختار بدن نژاد ها یاد بدم؛با اینکه تفاوت های فاحشی وجود داره اما بدن همه ماها مشابه همدیگه عمل میکنه،چطوری؟بیا بهت بگم. همه موجودات برای اینکه بتونن از مانا استفاده کنن باید رگ های مانا و هسته مانا داشته باشن ، دقیقا مثل سیستم گردش خون باید سیستم گردش مانا تشکیل بشه! البته بین نژاد ها این رگ ها و هسته در زمان های مختلف تشکیل میشه برای مثال انسان ها در سن 8سالگی الف ها در سن 12سالگی اژدهاها در سن 20سالگی و خون آشام ها در سن31سالگی البته این ***نی هست چون ممکنه یک نفر مثل تو خیلی زود تر هسته مانایی رو تشکیل بده»

« چطور استاد؟یعنی من هسته مانا دارم؟»

«آره آریان تو یک نابغه هستی حتی میتونم بگم استثنا در این دنیا تو هسته خودت رو تو سن 5سالگیت درست کردی یادت میاد یه روز از حال رفتی و مدام عرق میکردی؟!راستی این رو بدون نباید به هیچ کس دیگه راجب این حرف بزنی جزء عزیزانت باشه!؟»

«بله استاد حالا میشه بقیه درس رو توضیح بدی؟»« نه آریان همین برای امشب کافیه حالا برو بخواب من هم الان میام»

زینارفیل بعد از خوابوندن آریان به سمت محل تاریکی در دشت حرکت میکند و با هر قدم که به آن نقطه نزدیک میشود احساس خفگی در منطقه افزایش میافت!«فکر نمیکردم اینقدر احمق باشید..»

 

 

 

 

 

 

کتاب‌های تصادفی