وارث حقیقت
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«میتونم بپرسم که چرا از مسیرتون برگشتید؟» زینارفیل با آن چشمان بی احساس خود که لرزه بر بدن دو راهزن انداخته بود نگاه میکرد.
«لطفا مارو ببخشین نمیدونستیم که ....اخخ» مرد که جوانتر دیده میشد با چهره پیچ خورده از درد فریاد کشید!
« نمیدونستی که چی ها؟!فکر نمیکردی که یه زن پیر و یه بچه شکار سختی باشن؟»
این دو انسان نبرد خود را با زینارفیل آغاز کردند ،اما هیچ شانسی درماقبل این اژدها پیر نداشتند و این مبارزه در کسری از ثانیه پایان یافت! فواره خون از بدن دو راهزن به وجود آمد و بعد از آن زینارفیل جنازه این دو شخص را نابود کرد به گونه ای که هیچ اثری از آن ها نباشد، سپس با خیال راحت پیش آریان برگشت تا کمی استراحت کند.
در صبح روز بعد آریان و زینارفیل هردو به سفر خود و آموزش هایشان ادامه میداند؛زینارفیل به آریان کریستال شفافی میدهد کریستالی که بعد بیداری هسته خود از آن استفاده میگردد و به آن گوی مانا میگویند.
«آریان عزیزم این کریستال رو بگیر و سعی کن مانات رو به درونش تزریق کنی»
«چرا باید تزریق کنم؟»
«خب در واقع این کریستال به ما نشون میده که مانایوزر چه تخصص عنصری داره»آریان شانه های خود را به نشانه تاکید بالا پایین کرد و سراغ انجام آزمایش رفت.
آریان کریستال را میان کف دستهای کوچکش گرفت. برای لحظهای نفسش حبس شد مانا در رگهایش جریان یافت، مانند رودی از مذاب روان که به سوی کریستال سرازیر شد. سنگِ بیرنگ ناگهان شروع به درخشش کرد... اول به رنگ آبیِ یخی، سپس سبزِ جنگلی،بعد رنگ قهوه ای و در آخر رنگ قرمز .
چشمان زینارفیل از حدقه بیرون جهید«این،این ..غیر ممکنه»
«آهای استاد این رنگ ها چیه؟»
زینارفیل سرانجام به حالت عدی خود برگشت و اما هنوز چشمانش متعجب از اتفاق روبرویش بود«ببخشید پسرم یه لحظه حواسم پرت شد!چی میگفتی؟؟»
آریان نیز خود حال متعجب بود اما نه از رنگ ها بلکه از بهت زدگی استادش«میگم استاد این رنگ ها برای چیه؟»
«خب آریان این رو میدونی که هر مانایوزری تخصص عنصری داره که اون نشون میده که این شخص موقع استفاده از جادو چه عنصری رو به کار میبره!»او دنبال کلمات مناسبیی میگشت تا این واقعه را تعریف کند.«کلا چهار عنصر اصلی وجود داره که باد،آب،خاک و آتش. و اغلب افراد تنها در یک عنصر متخصص هستن و بعضا ممکنه دو عنصر باشه اما تو،تو صاحب هر چهار عنصری که این واقعا عجیبه!»
زینارفیل همچنان ادامه میداد و به مرور مقدار تعجبی که از صورتش مشخص میشد کاهش میافت«سبز یعنی باد،آبی یعنی آب،قهوه ای هم خاک و قرمز یعنی آتش»
«خب استاد یعنی من الان پادشاه عناصرم؟؟؟یعنی من قوی ترینم؟»
خنده ای بر آن لبان رنگ پریده زینارفیل آمد«خب پسرم ببین تو آره قراره یکی از قوی ترین جادوگران بشی اما هنوز راه درازی داری که باید تمرین کنی!»
آریان با چشمانی که داشت برق میزد و شیطنت درش موج میزد گفت:«استاد خود شما چند عنصر دارید؟»
«خب من سه عنصره هستم،البته یه نفر دیگه هم مثل من سه عنصره بود که الان درگذشته»
کریستالی که هنوز در دستان کودکانه آریان قرار داشت نور اطراف خود را میمکید و تاریکی به ارمغان می آورد و سرانجام خورد شد.
«آخخ دستم سوخت.»دستان آریان سیاه شده بود مانند ذغال اما در کسری از ثانیه دوباره به همان سفیدی برف قبلی خود برگشت.
«آآریان تو چرا...صبر کن .کریستال سیاه؟!»زینارفیل نمیدانست چه بگوید،رنگ سیاه تنها یک نماد بود که با خود مرگ را حمل میکرد.
«استاد چخبره؟دستام چرا یه لحظه فرق کرد؟ و این رنگ مشکی چه معنایی میده؟»
«هیچ وقت دوباره این سوال رو نپرس باشه؟ گفتم هیچ وقت و درباره این به کسی دیگه هم نگو!»
در تاریخ آماده است رنگ سیاه تنها متعلق به یک اله بوده که به آن اله مرگ گفته میشده اما این تنها در قدیمی ترین کتب تاریخی آماده است و چیز دیگری گفته نشده.
«خب استاد اگر قرار نیست چیزی بگی بهتر نیست دوباره حرکت کنیم چون الان سه روزه که تو این دشت موندیم و هنوز به پایتخت نرسیدیم»
«متاسفم عزیزم حق با تو بهتر بریم ولی حرفام یادت بمونه!»زینارفیل هنوز دنبال حقایق درون این پسر بود،چهار عنصره بودن کافی نبود حال این متن طومار قدیمی را بیاد آورده بود«عنصری غیر از عناصر طبیعت یافت شود آن شخص برگزیده است و سرنوشتی تلخ در انتظار او خواهد بود!» و از همه بدتر آن عنصر، عنصر ***ی مرگ بوده است.
Madmaster:نویسنده
کتابهای تصادفی



