فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

وارث حقیقت

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
سرانجام آنها به مهد تجارت قاره یعنی پایتخت کالوستیا،شهر همیشه بیدار رسیدند. 
شهری شلوغ با جمعیت زیاد و مغازه هایی که هر کدوم وسایل مختلفی میفروختند مثل چوب دستی جادویی یا مبلمان خونه و... خیابونا همگی سنگ فرش شده بودند و مقصد همه میدان مرکزی شهر روبروی کاخ پادشاه بود.صدای عبور درشکه ها و خنده کودکان در حال بازی در جای جای شهر بگوش میرسید.
بعد از صلح جهانی هر چهار نژاد شروع به زندگی باهم کردند بدین منظور در جایجای شهر مردمانی با پوست های درخشان یا گوش هایی کشیده وظاهری سخت در نقاط مختلف شهر نمایان بود.
.«واو چقدر بزرگه! استاد اون چیه؟ یا نه صبر کن، این چیه؟ این یکی چی؟ ، راستی چرا این مرده این همه پوستش سفیده چشم آدم رو میزنه! ، اوه استاد میشه این رو بخرم خواهش میکنم؟»
« چقدر این طرف اون طرف میری آریان،یه جا وایستا ببینم چی میگی! چی رو میخوای بگیری؟!»
« ببین دارن تخم های جادویی میفروشن شاید یدونه موجود عجیب دربیاد!»
 «اوه خانوم محترم لطفا دل پسرتون رو نشکنید، بچه جون خوب جایی اومدی این تخم هارو از قاره زیلاندرا برام آوردن میگن ممکنه برای یه ققنوس یا اهریمن یا گرگ باشه نمیدونم!بیا یدونه بگیر شاید شانست خوب بود یه ققنوس گیرت اومد»
«استاد تو رو *** بزار بگیرم؟!!»
« باشه بابا با اون چشمای درشتت اینطوری نگام نکن!.. خب جناب چقدر میشه؟»
« خب به خاطر این پسر خوشگل من فقط ده رانت میگیرم »
« باشه بفرمایین اینم ده رانت حالا آریان یکی رو انتخاب کن»
«اممم اون مشکی رو بهم بدید»
« بیا پسرک، دوباره تشریف بیارید»
 بعد خرید تخم زینارفیل به سمت مغازی اطلاعات فروشی میرود،جایی که هر چیزی ممکنه بخری البته اگر پول خوب بدی ممکنه بفرستنت جای بهتر!  یک نقشه از کالوستیا و مناطق اطرافش گرفت سپس همراه با آریانی که چشم از تخم برنداشته بود در خیابان ها قدم زدند تا یک مسافرخانه ارزان قیمت یافتند.
«استاد به نظرت این تخم چه موجودیه؟»
«ببین آریان احتمال میدم تخم یه مرغ معمولی باشه چون کلا ده رانت گرفت اگه تخم جادویی واقعی بود باید بیشتر از 70رانت آب میخورد.حالا تخم رو ول کن برو غذات رو بخور که میخوام باز بهت درس بدم پاشو بدو برو!؟ ولی اگه دلت میخواد مثل زمانی که به کریستال مانا وارد کردی، مانات رو به اون تخم منتقل کن.»
هردو شام خود را خوردند و در وسط اتاق کوچکی که اجاره کرده بودند نشستند و آماده تدریس بودند.
«خب آریان این قراره آخرین درس تئوریک تو باشه و بقیه مطالب رو تو مدرسه یاد میگیری!»
«امم باشه استاد ولی درس آخر قراره چی باشه میتونی بگی لطفا.»
او دستان کشیده خود را بلند کرد و پوست زیبایش را در مقابل چشمان آریان به نمایش گذاشت«خب این درس اینه که مانایوزر ها از نظر فیزیکی به چند دسته تقسیم میشن و تو جزو کدومی!»مانا به مرور در اطراف دستان زینارفیل به جریان افتاد و به درون آن جذب میشد.
«استاد این همون جذب مانا نیست که اول سفر یاد دادی؟!»
لبلان زینارفیل کمی قوس گرفتند و فشار اطراف بیشتر شد«دقت کن آریان،با دقت بیشتر نگاه کن اما نه فقط یک نگاه ساده حسشم کن.»
آریان با دقت زیاد و شش دانگ حواس خود را روی کف دستان زینارفیل قرار داد و چروک روی صورتش افزایش میافت تا اینکه ناگهان از جای خود پرید و بلند فریاد زد:«استاد تو داری فقط از بعضی نقاط دستت جذب میکنی نه مثل من که از کل کف دست یا پوست دستم جدب میکنم نه!»
«آفرین آریان ولی از الان بگم این مهارت نیست بلکه این یه نوع ویژگی انتسابی بوده که از کودکی هست،اما منحصر بفرده؟خیر چون افراد زیادی مثل من از نوع جادوگرن و افرادی مثل تو یک تقویت کننده هستند.»
«چطور یعنی مانایوزر ها به دو دسته تقسیم میشن؟؟؟»
«درسته در این دنیا ما دو دسته مانا یوزر داریم یک، تقویت کننده ها و دو، جادوگران. خب الان این تنها چیزی هست که باید بدونی،تقویت کننده ها متخصص مبارزات نزدیک و جادوگران در حملات دور برد تخصص دارند.»
آریان با چهره گیج مانند منتظر ادامه جملات بود.اما خبری نبود گویا چفت لبان استاد محکم تر از آن بود که اطلاعات موجود را بازگو کند.
« خیلی خب آریان تا الان متوجه شدیم که تو یک تقویت کننده با همه عناصر هستی!الان بگو ببین یعنی تو شکست ناپذیری؟»
«امم نه استاد چون هزاران نفر هستند که تجربه و قدرت بیشتری دارند،اما این قراره کوتاه مدت باشه آخه من به زودی شاه میشم.»
زینارفیل به این سخنان افتخار میکرد در عین حال ترسی از اتفاقات آینده که قرار بود برای این پسرک بیفتد داشت.
«ببین آریان من دیگه چیزی ندارم بهت بگم برا همین تصیمی گرفتم که آخرین آزمون رو ازت بگیرم!»
«چه آزمونی استاد؟؟ زود باش بگو دیگه»
«فردا قراره باز بریم سفر و مقصد،بیابان آمورنا،بیابان بی بازگشت...»
 
 

کتاب‌های تصادفی