فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

وارث حقیقت

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
صبح زود فرا رسید و استاد شاگرد آماده سفر به سوی بیابان آمورنا بودند.
بعد گشت و گذار کوتاه زینارفیل برای اینکه سفر راحت تر شود یک اسب خرید، اسبی با ظاهر جذاب و بدنی قدرتمند که آریان در انتخاب آن سهمی داشت. ساق پاهایش سفید به مانند برف بدن و یالش به سیاهی شب.
آن دو از همان مسیری که به پایتخت آمده بودند برگشتند و اینبار به سوی شهر مرزی ایرونا حرکت میکردند،شهری که در مرز با سرزمین سیلاندرین بود و برخلاف صدای خنده کودکان پایتختفصدای کشیده شدن شمشیر از غلاف به گوش میرسید البته نه برای جنگ بلکه برای اسپار هایی که انجام میشد.
«استاد کجا میریم؟؟»
«خب الان داریم سمت ایرونا میریم.امیدوارم یادت مونده باشه که اینجا چجور شهریه؟»
«امم استاد شهر ایرونا یه شهر خطرناک مثل مابقی شهر های دنیا چرا؟چون تو این سرزمین ها هیچ انسانی کاملا پاک نیست!»
«آفرین گلم،همیشه بیاد بسپار که در این دنیا خیر و شر مطلق نداریم اما انسان شر مطلق چرا!حالا این شهر پر از افراد خطرناکه پس حواست باشه.»
زمان میگذشت و باد گرم که بوی خاکستر را همراهی میکرد بر گونه های همه دستی میکشید.بلاخره به ایرونا رسیدند،بوی فولاد در همه جای شهر پیچیده بود معدنی که کنار شهر قرار داشت حال به جای سلاح مواد اولیه تولید ابزارالات کشاورزی بود.
زینارفیل از یکی از افراد شهر که بیشتر شبیه به تاجر ها بود درباره مسیر های منتهی به بیابان پرسید از اونجایی که نزدیک به 8سال بود که کنار آریان داخل جنگل در کلبه زندگی میکرد خیلی درباره تغییرات جدید آگاه نبود
« استاد میگم من یکم میترسم... اون مرده خیلی ترسناکه،چشاش اونا خونی شدند!»
« نگران نباش کوچولو اون پسر محافظه منه برا همین قیافش ترسناکه» تاجر با خنده ای خشک در حواب آریان گفت.
حتی بعد از حواب تاجر آریان کمی نگرانی داشت و رگه سیاه سردی در نوک انگشتانش عبور میکرد، محافظ از نژاد خون آشام بود چشمانش مانند دره عمیقی بود که هرکس بهش نگاه میکرد ترس برش میداشت.زینارفیل متوجه نگرانی آریان بود و دوباره شاهد غریزه عالی این پسر کوچولو شده بود.
زینارفیل با حرکت ریز انگشتانش اطراف خود و تاجر را بی صدا کرد تا آن محافظ گفت و گو را نشوند.
«جناب بنظرم محافظتون رو کارش رو تموم کنید چون ممکنه بزودی بهتون آسیب بزنه!»
«چطور خانوم محترم؟چرا باید همچین کاری کنم ها!؟»
«خب اون معتاد خون شده فکنم، متوجه شدید حالا ما میریم و ممنون بابت اطلاعاتتون!»
آریان و زینارفیل دوباره سوار بر اسب خود آماده حرکت شدند بیابان خیلی دور تر از انتظار آریان بود و اگر موجوداد جادویی اطراف و اون تخم جادویی که خریده بود نبود مطمئنا خیلی وقت پیش حوصلش سر میرفت.
حدود دو ماه از دیدار با تاجر گذشته بود شب هنگام زمانی که آریان و زینارفیل برای استراحت در کنار جاده اتراق کرده بودن، صدا های خش خش و حرکت موجودات در اطراف میپیچید.
«آریان عزیزم برو تو چادر وقت خوابه»
بعد رفتن آریان زینارفیل به اون طرف جاده نگاه کرد و گفت«انگاری اون تاجر احمق تر از این حرف ها بوده»
از درون تاریکی دشت شخصی بیرون آمد ،او همان محافظ تاجر بود!چهره او ترسناکتر از قبل شده بود دیگر دندان های نیش او به شکل دائم بلند شده و خونخواری او به حداکثر رسیده بود هنوز تیکه گوشت از دهانش آویزان بود.
هنگامی که یک خون آشام اعتیاد به خونش به حداکثر میرسد قوه تفکر را ازدست میدهد و تنها از غرایزش پیروی میکند، یعنی شکار کردن.
«از اونجایی که قرار نیست جواب بدی بهتره کار رو زود تموم کنم دلم نمیاد پسرم منتظر بزارم»
زینارفیل سریع حمله میکند اما محافظ غیب میشود سرعت او به شکل دیوانه وار افزایش پیدا کرده بود مخصوصا الان که ماه کامل نورش رو بر دشت میتابوند ، گردن زینارفیل احساس مور مور شدن میکند، سریع جاخالی میدهدتا دندان های آن هیولا در بدنش نفوذ نکند اما لگد پرتاب شده از سمت محافظ به دست زینارفیل برخورد میکند و شدت ضربه اورا عقب میراند،صدای شکستگی در فضا میپیچد.
«خب خب انگاری یکم پیر شدم دیگه قدرت بدنیم و فیزیک بدنیم جواب نمیده »
زینارفیل سبک حمله خود را عوض میکند و با استفاده از جادوی زمین مقدار گرانش اطراف خودش به اندازه شعاع یک متری افزایش میدهد و همین باعث خورد شدن استخوان های محافظ هنگام ورود به حوزه جادویی می شود. زینارفیل با یک حرکت سریع موهای محافظ را گرفت و او را از زمین بلند کرد. محافظ تقلا می‌کرد، اما قدرت زینارفیل غیرقابل‌مقایسه بود. با صدایی آرام اما سرد که گویا از ته دره بود. گفت: «خیلی خب، وقتشه تمومش کنیم» با یک لگد محکم، صدای خرد شدن جمجمه محافظ در هوا پیچید.تکه های شکسته استخوان با خون رنگ شده بودند و بر روی زمین علت میخوردند.
 زینارفیل لحظه‌ای به بدن بی‌جان او نگاه کرد و سپس با خنده‌ای تلخ گفت: «خیلی وقت بود که خون‌خوار شکار نکرده بودم»
 او به سمت چادر رفت جایی که آریان خود را به خواب زده بود و به سختی خود را آرام نگه داشته بود.
 نگاهش به چهره خوابیده آریان افتاد و لبخندی نرم بر لبانش نشست. «آریان عزیزم، بیداری؟... ام، انگاری خوابش برده»
«راستی، یادم نره... فردا تولد ۸ سالگی آریان. باید براش آماده بشم» زینارفیل به آرامی روی زمین نشست و به آسمان پرستاره نگاه کرد جایی که هر نور درخشان یک داستانی را بازگو میکند.
 
 

کتاب‌های تصادفی