فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

وارث حقیقت

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
پرتو های نور از دریچه چادر به صورت آریان میتابید تا که او با چشمان خواب آلود زمانی که آن ها را میخاراند دنبال زینارفیل میگشت اما استاد او جایی پیدا نبود برای همین به منظور یافتن آن از چادر خارج شد!
«اممم این بوی شکولات نیست؟.. استاد کجای!؟الوووو؟»
«چیه سر صبحی این همه داد میزنی بچه درسته پیرم ولی هنوز گوشام خیلی بهتر از تو کار میکنه!»
«اه استاد کجا بودی ؟اون چیه دستت»
«خب این چیه!؟این کادوی تولدته نه که امروز این بلای طبیعی به دنیا اومده، 8سالت شده و دیگه وقتشه که بری سر خونه زندگیت من دیگه خسته شدم !...نخند بچه واقعا خستم کردی. بگیر کادوت رو من میرم وسایل رو جمع کنم بعد زود راه میفتیم»
« چشم استاد ولی من هنوز جز تو پیری کسی دیگه رو نمیشناسم .!!...باشه بابا چرا میزنی ..ببنیم چی هست کادو؟»
آریان با شور و ذوق کادوی خود را باز می کند و داخل جعبه یک دست دستکش سیاه به مانند درون عمیق ترین دره ولی کمی کهنه بود و کاملا نشان از این میداد که جنگ های بسیاری رفته! 
«استاد از بقچت پیدا کردیش»
«آره ولی بدون اون مال پدرت بود یه جنگاور، مثل تو یه تقویت کننده بود با این دستکش ها قلب تارنتیس رو دست خالی از بدنش خارج کرده»
«تارنتیس همون موجود کمیاب که تو کتاب نوشته بود موجودی با 6پا و بدنی عجیب که در نیمه پایینی مانند عقرب و در نیمه بالایی شبیه به انسان ها البته نه دقیقا انسان ولی هعی یجورایی!واقعا ترسناکه حتی تو کتاب... خیلی ازت ممنونم استاد این رو تا ابد نگه میدارم»
«آره و حالا زود باش آماده شو باید سریع بریم به بیابون و این نکته رو در نظر بگیر تا زمانی که سطح قدرتت به حد نصاب نرسیده از دستکش ها استفاده نکن.»
«چشم استاد هرچی تو بگی.»
آریان و زینارفیل هرد سفر خود را دوباره از سر گرفتن در طول سفر آریان با دستکش هایی که کادو گرفته بود لمس میکرد و مدام چهره ندیده پدر خود را تصور میکرد و همچنین به تخم جادویی که از کالوستیا آورده بود مانا تزریق میکرد تا شاید یک روزی به دنیا آمد.
در حین سفر موجودات جالبی مشاهده شد مثل مارمولک دم بلند یا گربه صحرا که این موجودات بیشتر عمر خودشون را در نزدیکی این بیابان میگذرانند و به مسافران نشان میداد که بیابان در این نزدیکی است و تا زمان ناپدید شدن آن شخص آنها را تا انتهای بیابان تعقیب میکرد.
حدود یک ماه گذشت،سر انجام هردو به بیابان آمورنا، معروف به صحرای بی پایان یا صحرای عاشقان مرگ که شناخته میشد رسیدند در طول این یک ماه زینارفیل به آریان بیشتر درباره تاریخچه این بیابان سخن میگفتند
«ببین آریان آمورنا برخلاف ظاهر سادش خطرناکه درواقع اون بیابون مثل یه انگل عمل کرده و همواره درحال رشد و گسترش هست این بیابون یه موجود زندس پس حواست باشه ،تو این مکان مبارزات زیادی اتفاق افتاده مثل نبرد بین دو الف عاشق که سر یک دختر بود و به مبارزه دل معروف بود برای همین به این صحرا بیابان عاشقان مرگ هم میگن»
«واو استاد اینجا چقدر زیباست شن ها حتی از طلا هم طلایی ترن، اون مارمولک رو ببین، میگم استاد این بیابون کجاش خطرناکه! بیشتر شبیه به مکان عالی برای سفر های علمی و ماجراجویی هست،برای مثال نگا مسیر حرکت خورشید در انتها انگار خودش میچسبه به بیابون و یک مکان مسطح ایجاد میکنه!»
« خب آره اینجا خیلی خوشگله و خیلی هم مکاره اون اول مهمان هاش رو فریب میده و به درون خودش میکشه و بعد شایستگی فرد رو میسنجه اگه اون شخص از منظر روحی با ثبات باشه و هدف قوی داشته باشه ولش میکنه ولی اگر این طور نباشه اون رو خشک و میکشه!»
« وایییی چه عجیب الان نظرت چیه ما برگردیم! خوش گذشت بیابون رو هم دیدیم دیگه!!»
آریان بعد شنیدن اصل ماجرا پا به فرار گذاشت اما زینارفیل یک حلقه باد زیر آریان ایجاد کرد و او را از زمین بلند نمود سپس در داخل بیبان انداخت.
«آهای بچه به اولین آزمون واقعیت خوش اومدی،این رو به یاد بسپار که وقتی در دنیا هدفی وجود ندارد باید هدف درست کنی!نگران نباش من پشت سرتم ولی سعی کن زنده بمونی!»
آریان با چشمان از حدقه بیرون زده به خنده شیطانی زینارفیل نگاه میکرد و در دل خود حدود هزاران فحش نسبت به او نثار کرد و بعد سرنوشت خود را پذیرفت. بعد از افتادن او روی شن ها برای مدت کوتاهی روی زمین دراز کشید و به آسمان آبی نگاه کرد
« هممم اینجا خیلی گرم و نرمه جون میده واسه خوابیدن،...راستی اون استاد مارصفت کجاست!؟ استاددد!!!!.....انگاری نیست الان من کدوم خاک رو بریزم سرم هرجا که نگا میکنم شنه اصلا من کی وقت کردم اینهمه بیام تو دل صحرا»
آزمون آریان آغاز شده بود او توسط بیابان جذب شده و مورد بررسی قرار گرفته بود ساعاتی گذشت اما آریان از جای خودش بلند نشد و همان جای قبلی نشسته و به زمین نگاه میکرد. صدای باد و حرکت شنا کمی ترسناک شده بود و تاریکی هوا و حدافظی خورشید سریعتر.
«من من میترسم چرا کسی نیست استاددد. هوا سرده و تاریک ...استاددد..»
آریان مدام زینارفیل را صدا میکرد اما هیچ پاسخی به همراه نداشت!تاریکی بیابان مدام درحال افزایش بود به گونه ای که انتهای بیابان مانند قیر سیاه و مثل عمق اقیانوس تالاریس بی پایان ...بعد مدت کوتاهی چیزی در جیب آریان تکان خورد و همین باعث وحشت اولیه او شد اما بعدا متوجه شد که این تکان ها مربوط به تخم جادویی بود که از پایتخت گرفته بود،ابتدا این تخم به رنگ سیاه متالیک بود اما سیاهی اون حتی از بیابان هم پیشی گرفته و تاریکتر بود، تخم مدام تکان میخورد گویی به بیابان یا ناراحتی آریان واکنش نشون میداد.
« نگران نباش بابا من اینجام..» 
« هااااااا!! این کیه بابا کیه .. صدا تو سرم بود؟»
« چرا داد میزنی بابایی منم دیگه تخم البته میشه گفت موجود تخم الان لطفا من...»
« هی پس چرا خاموش شدی بچه اصلا مگه تخم حرف میزنه!؟ .....بسه بسه بچه بازی بسه بهتره برم این آزمون کوفتی رو پیدا کنم ولی چجوری؟»
 

کتاب‌های تصادفی