فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

دروازه نوشته ها

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
صدای بوق کوتاهی از بیرون آمد. مادر رُزا چادرش را مرتب کرد و به سمت در رفت. رُزا هم کمی عقب‌تر ایستاد. وقتی در باز شد، شوهر خاله‌اش پشت فرمان بود. با لبخند سری تکان داد و گفت:
«سلام سیمین خانوم، ببخشید نمی‌تونم بمونم در خدمتتون باشم، یه ماموریت فوری بیرون شهری دارم ولی قول میدم دفعه بعد حتما مزاحمتون میشم ولی در عوض بچه ها پیشتون میمونن.»
مادر رُزا با گرمی جواب داد:
«سلام، این چه حرفیه اشکالی نداره خیلی کار خوبی کردید ماهم تنها بودیم ایشاالله به سلامت برگردید تا اون موقع ما خانوما باهمیم !»
شوهر خاله‌اش با ***حافظی کوتاهی رفت و خاله‌ی رُزا همراه دخترش از در وارد شدند. خاله‌اش چهره‌ای مهربان داشت، اما هنوز قبل از هر حرفی، نگاهش روی رُزا ثابت ماند. بعد از چند ثانیه، دست‌هایش را باز کرد و گفت:
«وای عزیزم، چقدر تغییر کردی ! باورم نمی‌شه!»
رُزا با لبخند کوچکی خودش را آماده‌ی یک آغوش صمیمی کرد.
دختر خاله‌اش بعد از بغل کردن مادرش و دیدار صمیمانه با رزا همگی از راهرو ورودی خونه رد شدن تا وارد سالن پذیرایی بشن. همونطور که مامان و خاله رزا مثل دوتا خواهر کوچیک که بهم رسیدن داشتن حرف میزدن رزا و نیکی با هم نشسته بودن.
«رُزا، باید بهت چیزی بگم!» نیکی با هیجان و چشم‌های درخشان از او خواست که توجهش را جلب کند.
رُزا نگاهش را از میز برداشت و به نیکی نگاه کرد.
«چی شده؟»
نیکی سرش را به گوش رُزا نزدیک کرد و به طور ناخودآگاه زیر لب گفت:
«من یه نفر رو دیدم!»
رُزا با تعجب به او نگاه کرد.
«خب، که چی؟»
نیکی با شیطنت به او زل زد و گفت:
«که چی؟! رُزا، یه پسر جذاب و بامزه رو دیدم! نمی‌دونی چقدر خوشتیپه !»
رُزا در حالی که لبخندی بی‌مهر به چای خود زد، جواب داد:
«خوبه، خیلی خوشحالم برات که با پسرای دانشگاهت اوکی میشی.»
نیکی با اخم ساختگی گفت:
«تو اصلاً هیجان نداری، مگه نه؟»
رُزا با بی‌تفاوتی پاسخ داد:
«نه که دارم. فقط خیلی به این قضیه ها اهمیت نمی‌دم.»
نیکی با صدای بلند آه کشید و در حالی که دستش را به کمرش گذاشت، گفت:
«واقعا بعضی وقت‌ها نمی‌فهممت!»
اما رُزا که به نظر می‌رسید توجهی به این قضیه ندارد، دوباره به چایش نگاه کرد.
«خب، فعلا این موضوع بینمون بمونه !» نیکی با نارضایتی از جا بلند شد.
«ولی این قضیه هنوز تموم نشده!»
بعد از آن، نیکی به سمت آشپزخانه رفت تا به کمک مادرش در چیدن میز ناهار بپردازد، در حالی که رُزا به سکوت ادامه داد و به آرامی به دنیای درونی خود فرو میرفت .
(در میان روزمرگی‌ها)
نیکی با هیجان تمام، در حالی که لیوان آب پرتقال را روی میز گذاشت، دوباره از سر جایش بلند شد و به سمت میز ناهار رفت. هنوز هم با هم‌صحبتی‌هایش در مورد پسر جدیدش دست بردار نبود. رُزا که به آرامی در گوشه‌ای از آشپزخانه نشسته بود و به لیوان چای‌اش نگاه می‌کرد، بی‌تفاوت از کنار حرف‌های نیکی رد می‌شد.
«تو اصلاً نمی‌دونی چقدر جذاب بود! اسمش کیان بود، من هنوز هم نمی‌تونم باور کنم که چنین کسی رو پیدا کردم!» نیکی با دست به شیشه پنجره اشاره کرد، گویی در حال توصیف چیزی بود که خود را در آن تصور می‌کرد.
رُزا که تنها شنونده بود نگاهش را از روی نیکی گذاشت و گفت: «آها، از کجا میدونی اونم حس تورو داره .»
«تو هیچی نمی‌فهمی!» نیکی با شیطنت به رُزا نگاه کرد و لبخندی زد. «این اولین باریه که می‌خوایم همدیگه رو بیشتر بشناسیم. واقعا مطمئنم می‌خوایم با هم بیشتر وقت بگذرونیم.»
رُزا با بی‌تفاوتی جواب داد: «خوبه، امیدوارم مثل رابطه های دیگه‌ات نباشه.»
نیکی دوباره به میز ناهار برگشت و چاقو و چنگال را مرتب کرد. رُزا چای‌اش را به آرامی می‌نوشید و در افکار خود غرق شده بود. او همیشه از این نوع صحبت‌ها دوری می‌کرد. حرف‌های نیکی برایش مثل یک موج بی‌پایان از سر و صدا بود که در آن هیچ‌چیز جدید یا هیجان‌انگیزی نمی‌یافت.
لحظاتی بعد، مادر رُزا وارد آشپزخانه شد و گفت: «نهار آماده‌است. بچه‌ها، بیاید غذا بخورید.»
رُزا به آرامی از جای خود بلند شد و به سمت میز ناهار رفت. نیکی همچنان در حال حرف زدن بود و خاله‌اش، مریم، نیز به دنبال آن در حال چیدن غذا روی میز بود. مکالمه‌ها در جریان بودند، اما ذهن رُزا درگیر چیز دیگری بود.
رُزا چشمش را بر روی بشقاب غذا انداخت اما خیلی زود، حواسش پرت شد. از جایی در عمق ذهنش، یک تصویر ناگهان به یادش آمد. صدای بلندی که در شب گذشته در کتابخانه پیچید؛ صدای افتادن کتاب روی زمین. یک لحظه سرد و غریب که در فضای کتابخانه حس کرده بود. حتی الآن هم احساس می‌کرد که دمای کتابخانه هنوز در دستانش حس می‌شود.
«رُزا؟» صدای مریم، خاله‌اش، او را از افکارش بیرون کشید. «چیزی شده؟ داری کجا می‌ری؟»
رُزا به سرعت سرش را بالا آورد و نگاهی به خاله‌اش انداخت. «نه، چیزی نیست.» با صدای کمرنگی گفت.
«راستی، چطوره دانشگاهت؟» مریم پرسید، در حالی که به نیکی اشاره می‌کرد که لابه‌لای حرف‌هایش از غذا هم خورده باشد.
رُزا بی‌اختیار لبخندی زد و جواب داد: «مثل همیشه ، یکنواخت پیش میره .»
مریم با لحنی مهربان و کمی نگران گفت: «این روند رو  دیگه باید عوض کنی، درس خوب که می‌خونی، ولی نیاز داری کمی برای خودت هم وقت بزاری، بیشتر با دوستات ارتباط برقرار کنی.»
رُزا فقط سرش را تکان داد. اما در همان لحظه، دوباره یادش آمد که چطور در شب گذشته وارد کتابخانه  شده بود. لحظه‌ای که کتاب از دستش افتاد، هوای سرد و سنگین کتابخانه که به طرز عجیبی در ذهنش جا مانده بود، دوباره به یادش آمد. احساس عمیق و سردی که همراه با صدای نویزهای مرموز در فضا پیچیده بود.
ناگهان در این لحظه، صدای بلند نیکی به گوش رسید: «رُزا، چرا اصلاً گوش نمی‌دی؟»
رُزا به خود آمد و دوباره به دنیای واقعی برگشت. «ببخشید، داشتم فکر می‌کردم...»
مادر رُزا که انگار براش چیزه جدیدی نبود گفت « رُزا معمولا بعد از شیفت کاریش که کم بخوابه زیاد تمرکز نداره. »
مریم، که متوجه نگرانی در چهره رُزا شده بود، با لحنی مهربان گفت: «فکر کردن خوبه، ولی خیلی وقت‌ها هم باید از ذهن‌مون زیاد کار نکشیم. شما دو تا (نیکی و رُزا) به این فکر کنید که امروز یه روز خوبه، تو هم باید استراحت کنی و از روزهای معمولی لذت ببری.»
رُزا به طور ناخودآگاه به نیکی نگاه کرد. در حالی که در دلش هنوز سردی و پیچیدگی کتابخانه و اتفاقات مرموز آن شب را می‌چشید، تصمیم گرفت لحظات حال حاضر را بگذراند.
اما در ذهنش، چیزهای دیگری در حال رخ دادن بود.

کتاب‌های تصادفی