دروازه نوشته ها
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
(تکالیف)
بعد از ناهار، مامان و خاله مریم مشغول جمع کردن سفره شدند. صدای بشقابها و خندههای آرامشان توی خانه پیچیده بود. من اما چیزی برای گفتن نداشتم. نیکی یک خمیازه کشید و گفت:
«من برم یه کم بخوابم، فردا کلی کار دارم.»
سر تکان دادم. او بیحوصله کش و قوسی به خودش داد و به سمت اتاق مهمان رفت.
این یعنی بالاخره فرصتی برای خودم داشتم. آرام از جا بلند شدم و بیسر و صدا از پلهها بالا رفتم. هنوز میشد صدای خاله و مامان را از آشپزخانه شنید. در اتاقم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.
نور خورشید از پنجره رو به حیاط پشتی، همه اتاق را روشن کرده بود. پرده را کمی کنار زدم و به بیرون نگاه کردم. حوض کوچک وسط حیاط زیر نور ظهر برق میزد و درختهای باغچه آرام تکان میخوردند. این منظره همیشه آرامم میکرد.
روی صندلی کنار میز کارم نشستم. چند کتاب دانشگاهی باز روی میز افتاده بود. یکیشان مربوط به پروژهای بود که هنوز کاملش نکرده بودم. بدون معطلی اسپیکر کوچک روی میز را روشن کردم. صدای موسیقی بیکلام در اتاق پخش شد، همان آهنگهایی که همیشه موقع درس خواندن گوش میدادم.
قلم را برداشتم و روی کاغذ شروع به نوشتن کردم. این ترم باید بهتر میبودم. نمرههای خوب، آیندهی بهتر. باید بیشتر از قبل تلاش میکردم. تمام تمرکزم را روی متنهای پیش رو گذاشتم، انگار که دنیا چیزی جز این صفحههای سفید و جوهر سیاه نداشت.
زمان از دستم در رفته بود. بعد از چند ساعت درس خواندن، بالاخره قلم را روی میز گذاشتم و نفسی کشیدم. انگار مغزم دیگر تحمل این همه عدد و فرمول را نداشت. به صندلی تکیه دادم و نگاهم را به پنجره دوختم.
بیرون، حیاط در سکوت فرو رفته بود. هوا آرام بود، نه بادی، نه صدای خاصی، فقط گرمای کمجان عصر. چشمم به چیزی افتاد—یک گنجشک کوچک وسط باغچه. با دقت پرهایش را تکان داد و روی شاخهای پایین پرید. چقدر سبک و بیدغدغه بود.
لبخند کمرنگی زدم. لحظهای به این فکر کردم که چقدر زندگی این موجودات ساده است. نه امتحانی، نه دغدغهای، فقط پرواز و آزادی...
یکدفعه، از گوشهی حیاط، حرکتی سریع توجهم را جلب کرد. قبل از این که بفهمم چه شد، یک گربهی خیابانی از پشت بوتهها پرید، درست همان لحظه که گنجشک بیخبر نوک به زمین میزد. فرصت هیچ واکنشی نبود—چنگالهای گربه روی پرهای کوچک قفل شد، و در یک لحظه، شکار تمام شد.
نفسم بند آمد. قلبم کمی تندتر زد. گنجشک دیگر نبود. گربه، با بیتفاوتی، طعمهی خود را به دندان گرفت و آرام از کنار حوض گذشت، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد.
به صندلی تکیه دادم، اما احساس عجیبی داشتم. انگار یک لحظهی سادهی زندگی، خیلی بیرحمانه به چیزی کاملاً متفاوت تبدیل شده بود.
چند لحظه به پنجره خیره ماندم. گربه با بیتفاوتی از میان باغچه گذشت و از دیوار بالا رفت. انگار اتفاقی نیفتاده بود. اما برای من... نه.
نفسم را آهسته بیرون دادم و سعی کردم ذهنم را از آن صحنه دور کنم. نگاهم دوباره به دفترم افتاد. سعی کردم تمرکزم را جمع کنم، اما دیگر فایدهای نداشت. هنوز حس بدی ته دلم مانده بود.
بالاخره قلم را کنار گذاشتم. هرچند تمرکزم را از دست داده بودم، اما از خودم راضی بودم. بیشتر تکالیف حسابداریام را انجام داده بودم و لااقل این نگرانی از سرم کم شده بود. نگاهم به ساعت افتاد—۴:۳۰ عصر.
"خب، بهتره دیگه بلند شم."
اگر تا پنج آماده میشدم، میتوانستم قبل از رفتن به کتابخانه کمی با مامان و مهمانها چای بنوشم. شاید اینطوری حالم هم بهتر میشد. از روی صندلی بلند شدم و به سمت کمد رفتم.
روی در کمد، آینهی قدی بلندی قرار داشت. نگاهی به خودم انداختم. موهایم کمی نامرتب بود، ولی مشکلی نداشت. به خودم گفتم: "حداقل از اون دخترایی نیستم که یک ساعت جلوی آینه وایمیستن فقط برای آرایش!" لبخند کمرنگی زدم و در کمد را باز کردم.
هوا رو به سردی میرفت، پاییز کمکم خودش را نشان میداد. باید چیزی میپوشیدم که موقع بیرون رفتن اذیت نشوم. بعد از کمی جستوجو، بالاخره یک لباس مناسب انتخاب کردم و پوشیدم. کیفم را برداشتم و آمادهی پایین رفتن شدم.
همین که قدم روی پلهها گذاشتم، صدای حرف زدن مامان و خاله مریم را شنیدم. از لحنشان معلوم بود که غرق صحبت هستند. از همانجا نگاهی به سالن انداختم—نیکی هم آنجا بود، انگار تازه از خواب بیدار شده بود.
به جمعشان اضافه شدم.
وقتی از پلهها پایین رفتم، بوی چای تازه و شیرینی توی هوا پیچیده بود. مامان همین که منو دید، با لبخند گفت:
— «خسته نباشی عزیزم.»
منم سری ت*** دادم و نشستم کنار خاله و نیکی. مامان قوری چای رو برداشت و همینطور که برای خاله چای میریخت، گفت:
— «راستی، مریم و نیکی قراره چند روز پیش ما بمونن. مسعود چند روزی ماموریت کاری داره، باید بره خارج از شهر.»
این خبر یکم غیرمنتظره بود. انتظارش رو نداشتم، اما سریع خودمو جمعوجور کردم و با لبخند گفتم:
— «خیلی هم خوب، خوشحالم که پیشمون میمونید.»
بعد از ناهار، مامان و خاله مریم مشغول جمع کردن سفره شدند. صدای بشقابها و خندههای آرامشان توی خانه پیچیده بود. من اما چیزی برای گفتن نداشتم. نیکی یک خمیازه کشید و گفت:
«من برم یه کم بخوابم، فردا کلی کار دارم.»
سر تکان دادم. او بیحوصله کش و قوسی به خودش داد و به سمت اتاق مهمان رفت.
این یعنی بالاخره فرصتی برای خودم داشتم. آرام از جا بلند شدم و بیسر و صدا از پلهها بالا رفتم. هنوز میشد صدای خاله و مامان را از آشپزخانه شنید. در اتاقم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.
نور خورشید از پنجره رو به حیاط پشتی، همه اتاق را روشن کرده بود. پرده را کمی کنار زدم و به بیرون نگاه کردم. حوض کوچک وسط حیاط زیر نور ظهر برق میزد و درختهای باغچه آرام تکان میخوردند. این منظره همیشه آرامم میکرد.
روی صندلی کنار میز کارم نشستم. چند کتاب دانشگاهی باز روی میز افتاده بود. یکیشان مربوط به پروژهای بود که هنوز کاملش نکرده بودم. بدون معطلی اسپیکر کوچک روی میز را روشن کردم. صدای موسیقی بیکلام در اتاق پخش شد، همان آهنگهایی که همیشه موقع درس خواندن گوش میدادم.
قلم را برداشتم و روی کاغذ شروع به نوشتن کردم. این ترم باید بهتر میبودم. نمرههای خوب، آیندهی بهتر. باید بیشتر از قبل تلاش میکردم. تمام تمرکزم را روی متنهای پیش رو گذاشتم، انگار که دنیا چیزی جز این صفحههای سفید و جوهر سیاه نداشت.
زمان از دستم در رفته بود. بعد از چند ساعت درس خواندن، بالاخره قلم را روی میز گذاشتم و نفسی کشیدم. انگار مغزم دیگر تحمل این همه عدد و فرمول را نداشت. به صندلی تکیه دادم و نگاهم را به پنجره دوختم.
بیرون، حیاط در سکوت فرو رفته بود. هوا آرام بود، نه بادی، نه صدای خاصی، فقط گرمای کمجان عصر. چشمم به چیزی افتاد—یک گنجشک کوچک وسط باغچه. با دقت پرهایش را تکان داد و روی شاخهای پایین پرید. چقدر سبک و بیدغدغه بود.
لبخند کمرنگی زدم. لحظهای به این فکر کردم که چقدر زندگی این موجودات ساده است. نه امتحانی، نه دغدغهای، فقط پرواز و آزادی...
یکدفعه، از گوشهی حیاط، حرکتی سریع توجهم را جلب کرد. قبل از این که بفهمم چه شد، یک گربهی خیابانی از پشت بوتهها پرید، درست همان لحظه که گنجشک بیخبر نوک به زمین میزد. فرصت هیچ واکنشی نبود—چنگالهای گربه روی پرهای کوچک قفل شد، و در یک لحظه، شکار تمام شد.
نفسم بند آمد. قلبم کمی تندتر زد. گنجشک دیگر نبود. گربه، با بیتفاوتی، طعمهی خود را به دندان گرفت و آرام از کنار حوض گذشت، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد.
به صندلی تکیه دادم، اما احساس عجیبی داشتم. انگار یک لحظهی سادهی زندگی، خیلی بیرحمانه به چیزی کاملاً متفاوت تبدیل شده بود.
چند لحظه به پنجره خیره ماندم. گربه با بیتفاوتی از میان باغچه گذشت و از دیوار بالا رفت. انگار اتفاقی نیفتاده بود. اما برای من... نه.
نفسم را آهسته بیرون دادم و سعی کردم ذهنم را از آن صحنه دور کنم. نگاهم دوباره به دفترم افتاد. سعی کردم تمرکزم را جمع کنم، اما دیگر فایدهای نداشت. هنوز حس بدی ته دلم مانده بود.
بالاخره قلم را کنار گذاشتم. هرچند تمرکزم را از دست داده بودم، اما از خودم راضی بودم. بیشتر تکالیف حسابداریام را انجام داده بودم و لااقل این نگرانی از سرم کم شده بود. نگاهم به ساعت افتاد—۴:۳۰ عصر.
"خب، بهتره دیگه بلند شم."
اگر تا پنج آماده میشدم، میتوانستم قبل از رفتن به کتابخانه کمی با مامان و مهمانها چای بنوشم. شاید اینطوری حالم هم بهتر میشد. از روی صندلی بلند شدم و به سمت کمد رفتم.
روی در کمد، آینهی قدی بلندی قرار داشت. نگاهی به خودم انداختم. موهایم کمی نامرتب بود، ولی مشکلی نداشت. به خودم گفتم: "حداقل از اون دخترایی نیستم که یک ساعت جلوی آینه وایمیستن فقط برای آرایش!" لبخند کمرنگی زدم و در کمد را باز کردم.
هوا رو به سردی میرفت، پاییز کمکم خودش را نشان میداد. باید چیزی میپوشیدم که موقع بیرون رفتن اذیت نشوم. بعد از کمی جستوجو، بالاخره یک لباس مناسب انتخاب کردم و پوشیدم. کیفم را برداشتم و آمادهی پایین رفتن شدم.
همین که قدم روی پلهها گذاشتم، صدای حرف زدن مامان و خاله مریم را شنیدم. از لحنشان معلوم بود که غرق صحبت هستند. از همانجا نگاهی به سالن انداختم—نیکی هم آنجا بود، انگار تازه از خواب بیدار شده بود.
به جمعشان اضافه شدم.
وقتی از پلهها پایین رفتم، بوی چای تازه و شیرینی توی هوا پیچیده بود. مامان همین که منو دید، با لبخند گفت:
— «خسته نباشی عزیزم.»
منم سری ت*** دادم و نشستم کنار خاله و نیکی. مامان قوری چای رو برداشت و همینطور که برای خاله چای میریخت، گفت:
— «راستی، مریم و نیکی قراره چند روز پیش ما بمونن. مسعود چند روزی ماموریت کاری داره، باید بره خارج از شهر.»
این خبر یکم غیرمنتظره بود. انتظارش رو نداشتم، اما سریع خودمو جمعوجور کردم و با لبخند گفتم:
— «خیلی هم خوب، خوشحالم که پیشمون میمونید.»
کتابهای تصادفی
