دروازه نوشته ها
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
خاله لبخند گرمی زد، ولی نیکی که معلوم بود از این وضعیت حسابی خوشحال شده، یواشکی بهم چشمک زد و یه لبخند بزرگ تحویلم داد. نتونستم جلوی خندهم رو بگیرم.
خاله بعد از یه جرعه چای، نگاهی بهم انداخت و گفت:
— «سرکار میری عزیزم؟ چرا شیفت شب کار میکنی؟ اذیت نمیشی؟ به خودت زیاد فشار نیار.»
همین که اینو گفت، تو دلم گفتم میدونستم همین حرفارو میخواد بزنه!
یه لبخند زدم و گفتم:
— «نه ممنون، اذیت نمیشم. اینجوری راحتم. شبارو بیشتر دوست دارم، خلوتتره.»
خاله سری ت*** داد و با لحنی که هنوز کمی نگرانی توش بود، گفت:
— «هر جور که خودت راحتی، عزیزم.»
یه نگاه به ساعت انداختم. پنج داشت میگذشت. باید زودتر راه میافتادم. از جام بلند شدم و کیفمو برداشتم.
— «من کمکم برم که دیر نرسم.»
مامان گفت: «مواظب خودت باش.»
به سمت در رفتم و کفشامو پوشیدم. بیرون، هوا کمی سرد شده بود. پاییز داشت کمکم نشون میداد که داره میرسه. راه کتابخونه خیلی دور نبود، برای همین تصمیم گرفتم پیاده برم تا از مسیر لذت ببرم. قدمهامو روی برگای خشک خیابون گذاشتم و به صدای خشخششون گوش دادم. یه شب دیگه تو کتابخونه در انتظارم بود.
هندزفریو در گوشم میزارم و آهنگ مورد علاقهام را پخش میکنم. صدای موسیقی آرامشبخش است، ریتم ملایمش با قدمهایم هماهنگ میشود. خیابانها در سکوت عصرگاهی فرو رفتهاند، چند نفر از پیادهرو رد میشن، بعضیها عجله دارن، بعضیها مثل من آرام قدم میزنن.
سرم را کمی بالا میگیرم و به درختهای دو طرف خیابان نگاه میکنم. برگهای زرد و نارنجی، نور کمرنگ خورشید که از لابهلای شاخهها رد میشود، هوای خنکی که صورتمو نوازش میکند—همهچیز در کنار هم یک حس خوب میده، چیزی شبیه آرامش.
نگاهم روی یکی از شاخههای درختان ثابت موند. یک گنجشک کوچک، درست شبیه همان که چند ساعت پیش در حیاط دیده بودم. نفس در سینهام حبس شد. ناخودآگاه اطراف را نگاه میکنم، دنبال چی؟ شاید دنبال گربهای که کمین کرده باشد. یک استرس عجیب به سراغم اوم . نکند این یکی هم شکار شود؟
چند لحظه بیحرکت به شاخه زل میزنم. گنجشک کمی سرش را تکان میدهد، بالهایش را جمع و باز میکند، انگار مردد است. یک لحظه بعد، بیهوا از روی شاخه بلند میشود و در آسمان محو میشود. انگشتانم را در جیب کاپشنم مشت میکنم. "قرار نیست یک اتفاق همیشه تکرار بشه." باید به خودم مسلط باشم.
قدمهایم را تندتر میکنم. مادر از صبح خانه بود، یعنی احتمالاً مرخصی گرفته که کنار خاله و نیکی باشد. پس عمو مجبور شده شیفت صبح را بیشتر بماند. بهتر است زودتر برسم، شیفت شب را تحویل بگیرم.
هوای عصرگاهی کمکم سنگینتر میشود، نور خورشید دیگر آن درخشش اول رو نداره، و خیابانها کمکم خلوتتر میشن. هنوز چند دقیقه تا کتابخانه راه دارم. نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به مسیر روبهرو میدوزم.
از دور، کتابخانه کمکم در میدان دیدم ظاهر میشه همان ساختمان سهطبقهی قدیمی با دیوارهای سنگی و پنجرههای بلند. همیشه وقتی به آن نگاه میکنم، یک حس خاص بهم دست میده. ترکیبی از احترام، کنجکاوی و یک جور آرامش عجیب. شاید چون از بچگی با اینجا خاطره دارم، شاید هم چون این ساختمان چیزی بیشتر از یک کتابخانهی معمولی برای منه ...
قدمهایم را کمی آهستهتر میکنم و به جزئیات ساختمان دقت میکنم. پنجرههای بلند و قدیمی که انگار قصههای زیادی برای گفتن دارند. بعضیهایشان بازند، پردههای سفید نازک داخلشان آرام با نسیم تکان میخورند. پشت یکی از پنجرهها، سایهی کسی برای لحظهای ظاهر و بعد ناپدید میشود. شاید یکی از کارمندان کتابخانه باشد.
چشمم به درِ اصلی کتابخانه میوفته. چند پلهی سنگی، درهای چوبی سنگین با دستههای فلزی که همیشه وقتی بازشان میکنم، صدای خشخش خاصی میدهند. همینطور که نزدیکتر میشوم، چند بچه را میبینم که از کتابخانه بیرون میان. سه نفرن، احتمالاً بین هفت تا ده ساله. هر کدام یک کتاب دستشان گرفتن و با هیجان با هم حرف میزنن.
برای چند لحظه، ناخودآگاه لبخند میزنم. این روزها کمتر پیش میاد که بچهها در این سن کتابخوان باشن. بیشترشون درگیر گوشی و تبلت شدن. ولی این چند نفر، انگار چیزی در کتابها پیدا کردهاند که براشون هیجانانگیز است.
لحظهای فکر میکنم که کاش میتونستم بدونم چه کتابی گرفتهاند، اما خیلی زود ذهنم را از این فکر بیرون میکشم و قدمهایم را تندتر میکنم. وقتشه که وارد کتابخانه بشم و کارم را شروع کنم.
اما همین که دستم را به سمت دراز میکنم تا در را باز کنم، یک لحظه مکث میکنم.
نمیدانم چرا... اما یک چیزی حس میکنم. یک حسی که هنوز نمیتوانم توصیفش کنم.
خاله بعد از یه جرعه چای، نگاهی بهم انداخت و گفت:
— «سرکار میری عزیزم؟ چرا شیفت شب کار میکنی؟ اذیت نمیشی؟ به خودت زیاد فشار نیار.»
همین که اینو گفت، تو دلم گفتم میدونستم همین حرفارو میخواد بزنه!
یه لبخند زدم و گفتم:
— «نه ممنون، اذیت نمیشم. اینجوری راحتم. شبارو بیشتر دوست دارم، خلوتتره.»
خاله سری ت*** داد و با لحنی که هنوز کمی نگرانی توش بود، گفت:
— «هر جور که خودت راحتی، عزیزم.»
یه نگاه به ساعت انداختم. پنج داشت میگذشت. باید زودتر راه میافتادم. از جام بلند شدم و کیفمو برداشتم.
— «من کمکم برم که دیر نرسم.»
مامان گفت: «مواظب خودت باش.»
به سمت در رفتم و کفشامو پوشیدم. بیرون، هوا کمی سرد شده بود. پاییز داشت کمکم نشون میداد که داره میرسه. راه کتابخونه خیلی دور نبود، برای همین تصمیم گرفتم پیاده برم تا از مسیر لذت ببرم. قدمهامو روی برگای خشک خیابون گذاشتم و به صدای خشخششون گوش دادم. یه شب دیگه تو کتابخونه در انتظارم بود.
هندزفریو در گوشم میزارم و آهنگ مورد علاقهام را پخش میکنم. صدای موسیقی آرامشبخش است، ریتم ملایمش با قدمهایم هماهنگ میشود. خیابانها در سکوت عصرگاهی فرو رفتهاند، چند نفر از پیادهرو رد میشن، بعضیها عجله دارن، بعضیها مثل من آرام قدم میزنن.
سرم را کمی بالا میگیرم و به درختهای دو طرف خیابان نگاه میکنم. برگهای زرد و نارنجی، نور کمرنگ خورشید که از لابهلای شاخهها رد میشود، هوای خنکی که صورتمو نوازش میکند—همهچیز در کنار هم یک حس خوب میده، چیزی شبیه آرامش.
نگاهم روی یکی از شاخههای درختان ثابت موند. یک گنجشک کوچک، درست شبیه همان که چند ساعت پیش در حیاط دیده بودم. نفس در سینهام حبس شد. ناخودآگاه اطراف را نگاه میکنم، دنبال چی؟ شاید دنبال گربهای که کمین کرده باشد. یک استرس عجیب به سراغم اوم . نکند این یکی هم شکار شود؟
چند لحظه بیحرکت به شاخه زل میزنم. گنجشک کمی سرش را تکان میدهد، بالهایش را جمع و باز میکند، انگار مردد است. یک لحظه بعد، بیهوا از روی شاخه بلند میشود و در آسمان محو میشود. انگشتانم را در جیب کاپشنم مشت میکنم. "قرار نیست یک اتفاق همیشه تکرار بشه." باید به خودم مسلط باشم.
قدمهایم را تندتر میکنم. مادر از صبح خانه بود، یعنی احتمالاً مرخصی گرفته که کنار خاله و نیکی باشد. پس عمو مجبور شده شیفت صبح را بیشتر بماند. بهتر است زودتر برسم، شیفت شب را تحویل بگیرم.
هوای عصرگاهی کمکم سنگینتر میشود، نور خورشید دیگر آن درخشش اول رو نداره، و خیابانها کمکم خلوتتر میشن. هنوز چند دقیقه تا کتابخانه راه دارم. نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به مسیر روبهرو میدوزم.
از دور، کتابخانه کمکم در میدان دیدم ظاهر میشه همان ساختمان سهطبقهی قدیمی با دیوارهای سنگی و پنجرههای بلند. همیشه وقتی به آن نگاه میکنم، یک حس خاص بهم دست میده. ترکیبی از احترام، کنجکاوی و یک جور آرامش عجیب. شاید چون از بچگی با اینجا خاطره دارم، شاید هم چون این ساختمان چیزی بیشتر از یک کتابخانهی معمولی برای منه ...
قدمهایم را کمی آهستهتر میکنم و به جزئیات ساختمان دقت میکنم. پنجرههای بلند و قدیمی که انگار قصههای زیادی برای گفتن دارند. بعضیهایشان بازند، پردههای سفید نازک داخلشان آرام با نسیم تکان میخورند. پشت یکی از پنجرهها، سایهی کسی برای لحظهای ظاهر و بعد ناپدید میشود. شاید یکی از کارمندان کتابخانه باشد.
چشمم به درِ اصلی کتابخانه میوفته. چند پلهی سنگی، درهای چوبی سنگین با دستههای فلزی که همیشه وقتی بازشان میکنم، صدای خشخش خاصی میدهند. همینطور که نزدیکتر میشوم، چند بچه را میبینم که از کتابخانه بیرون میان. سه نفرن، احتمالاً بین هفت تا ده ساله. هر کدام یک کتاب دستشان گرفتن و با هیجان با هم حرف میزنن.
برای چند لحظه، ناخودآگاه لبخند میزنم. این روزها کمتر پیش میاد که بچهها در این سن کتابخوان باشن. بیشترشون درگیر گوشی و تبلت شدن. ولی این چند نفر، انگار چیزی در کتابها پیدا کردهاند که براشون هیجانانگیز است.
لحظهای فکر میکنم که کاش میتونستم بدونم چه کتابی گرفتهاند، اما خیلی زود ذهنم را از این فکر بیرون میکشم و قدمهایم را تندتر میکنم. وقتشه که وارد کتابخانه بشم و کارم را شروع کنم.
اما همین که دستم را به سمت دراز میکنم تا در را باز کنم، یک لحظه مکث میکنم.
نمیدانم چرا... اما یک چیزی حس میکنم. یک حسی که هنوز نمیتوانم توصیفش کنم.
کتابهای تصادفی


