دروازه نوشته ها
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
(بازم شیفت شب )
در بزرگ و سنگین چوبی کتابخانه را هُل دادم. صدای خشخش لولاها در سکوت شب پیچید، درست مثل همیشه. قدم که داخل گذاشتم، بوی چوب قدیمی و کاغذ کهنه مثل موجی نامرئی دورم پیچید. این بو را همیشه دوست داشتم، بوی آرامش، بوی خلوتی که از دنیای بیرون جدا بود.
از همانجا، پشت باجه، عموی پیرم را دیدم. مثل همیشه با آن چهرهی مهربان و آرامش نشسته بود، نگاهش را از عینک قدیمیاش بالا آورد و به من لبخند زد. میان قفسهها راه افتادم و به سمتش رفتم، در حالی که هنوز صدای آهستهی خشخش قدمهایم روی زمین سکوت را نمیشکست.
– "سلام عمو."
– "سلام دخترم. خوش اومدی. خسته که نیستی؟"
لبخند زدم و سری تکان دادم. عمو همیشه نگرانم بود، حتی اگر نشان نمیداد. نگاهش پر از مهربانی بود، مثل پدرهایی که همیشه حواسشان به بچههایشان هست.
– "مادرت چطوره؟"
– "خوبه. مثل همیشه."
با قدری کنجکاوی نگاهم کرد، انگار که بخواهد مطمئن شود دارم راستش را میگویم. بعد، همانطور که کت قهوهایاش را از روی صندلی برمیداشت، با خنده گفت:
– "باید زودتر برم خونه، وگرنه اگه هوا کامل تاریک بشه، زنم دیگه منو راه نمیده!"
خندیدم. این را بارها گفته بود، اما هربار برایم جالب بود که چطور همیشه یک شوخی برای ***حافظی داشت.
– "نگران نباش عمو، من مراقب کتابخونهم."
کتش را پوشید و دستی روی شانهام زد. – "تو دختر خوب و مسئولیتپذیری هستی. حواست به خودت هم باشه."
سری تکان دادم. عمو ***حافظی کرد و رفت، صدای بسته شدن در، دوباره کتابخانه را به همان سکوت همیشگیاش برگرداند.
لباسم را درآوردم و روی چوبلباسی کنار میز آویزان کردم. هوای داخل کتابخانه همیشه کمی سردتر از بیرون بود، اما حالا که لباس گرمم را درآورده بودم، حس راحتتری داشتم. نگاهی به اطراف انداختم. همهچیز آرام و ساکت بود، درست همانطور که دوست داشتم.
بیهدف بین قفسههای چوبی شروع به قدم زدن کردم. هر بار که شیفت شب را میگرفتم، عادت داشتم یک دور در کتابخانه بزنم، هم برای اینکه خیالم از مرتب بودن قفسهها راحت شود، هم برای اینکه مطمئن باشم هر چیزی سر جای خودش باشد. نور کمرنگ لامپها روی عطف کتابها میتابید و سایههای باریکی روی زمین میانداخت.
همانطور که بین قفسهها حرکت میکردم، چشمم به کتابی افتاد که دقیقاً سر جایش نبود. انگار کسی آن را برداشته بود و بعد، با عجله سر جایش گذاشته بود. دستم را جلو بردم، کتاب را صاف کردم و داخل قفسه هل دادم. همهچیز باید مرتب باشد. همیشه اینطور فکر میکردم.
به قدم زدنم ادامه دادم، آرام و بیصدا. کمکم به همان قفسهای رسیدم که دیشب حس کرده بودم یک کتاب از آن افتاده بود. لحظهای مکث کردم. نمیدانم چرا، اما حس عجیبی داشتم، انگار که باید دوباره آن را چک کنم. یک جور انتظار... شاید هم فقط یک حس بیدلیل.
با کمی شک جلو رفتم. اگر قرار بود باز هم کتابی روی زمین افتاده باشد، یعنی چیزی در اینجا درست نبود. نفس عمیقی کشیدم و به قفسه نگاه کردم.
هیچچیز تغییر نکرده بود. کتابی که دیشب برداشته و سر جایش گذاشته بودم، هنوز همانجا بود، درست همانطور که باید باشد.
لبم را به هم فشردم. پس چرا دیشب افتاده بود؟
دستی روی کتاب کشیدم، انگار که بخواهم مطمئن شوم واقعی است. بعد از چند ثانیه، پوزخندی زدم و با خودم گفتم:
"چرا باید کتابی الکی روی زمین بیفتد؟ دیشب حتماً توهم زده بودم."
نفس راحتی کشیدم و از کنار قفسه گذشتم. باید خودم را از این فکرهای بیهوده خلاص میکردم.
حالا فقط یک چیز میتوانست حالم را بهتر کند: یک فنجان قهوهی گرم. عمو تازگیها یک دستگاه قهوهساز برای کتابخانه خریده بود، مخصوصاً برای شیفتهای شب که بتوانم بیدار بمانم. مستقیم به سمت آن رفتم، حس کردم کمی کافئین دقیقاً همان چیزی است که الان لازم دارم.
با حوصلهی فراوان دانههای قهوه را داخل آسیاب ریختم و دستگیره را چرخاندم. صدای خرد شدن دانهها در سکوت کتابخانه طنین انداخت، بویی گرم و تلخ در هوا پیچید، بویی که همیشه آرامم میکرد. از همان بچگی عاشق این لحظات بودم، وقتی که مراحل درست کردن یک فنجان قهوهی تلخ را با دقت و وسواس انجام میدادم. انگار که همین روند تکراری و آرام، ذهنم را از هر فکری خالی میکرد.
وقتی آسیاب کردن تمام شد، پودر قهوه را داخل دستگاه ریختم و با دقت صبر کردم تا قطرههای قهوهی داغ در فنجان بچکد. بخار گرم از روی سطح مایع بالا میرفت و فضا را پر از رایحهای دلنشین میکرد. فنجان را برداشتم و روی میزم گذاشتم، اما قبل از اینکه اولین جرعه را بنوشم، لرز خفیفی از سرما حس کردم.
نگاهم به پنجرهی نیمهباز افتاد. نسیمی سرد، پردهی کنارش را آرام تکان میداد. به سمتش رفتم و قبل از بستن، نگاهی به بیرون انداختم. آسمان، برخلاف ساعتی پیش که هنوز ردی از نور در آن دیده میشد، حالا کاملاً تیره و پوشیده از ابرهای سنگین بود. هوای پاییزی کتابخانه همیشه کمی سرد بود، اما حالا که باد سردی هم میوزید، حس کردم بهتر است زودتر پنجره را ببندم.
به باران فکر کردم. شاید تا دقایقی دیگر شروع به باریدن کند. کاش با خودم چتر آورده بودم... اگر باران تا صبح ادامه پیدا کند، برگشتنم به خانه دردسر میشود.
پنجره را بستم و برگشتم به سمت میز. دوباره به فنجان قهوهام نگاه کردم، همان گرمایی که حالا بیشتر از همیشه به آن نیاز داشتم. نشستم، دستم را دور فنجان حلقه کردم و اولین جرعه را نوشیدم. تلخ، داغ، و آرامشبخش. درست همانطور که دوست داشتم.
اما در همان لحظه، صدای باز شدن درِ کتابخانه رشتهی افکارم را پاره کرد.
در بزرگ و سنگین چوبی کتابخانه را هُل دادم. صدای خشخش لولاها در سکوت شب پیچید، درست مثل همیشه. قدم که داخل گذاشتم، بوی چوب قدیمی و کاغذ کهنه مثل موجی نامرئی دورم پیچید. این بو را همیشه دوست داشتم، بوی آرامش، بوی خلوتی که از دنیای بیرون جدا بود.
از همانجا، پشت باجه، عموی پیرم را دیدم. مثل همیشه با آن چهرهی مهربان و آرامش نشسته بود، نگاهش را از عینک قدیمیاش بالا آورد و به من لبخند زد. میان قفسهها راه افتادم و به سمتش رفتم، در حالی که هنوز صدای آهستهی خشخش قدمهایم روی زمین سکوت را نمیشکست.
– "سلام عمو."
– "سلام دخترم. خوش اومدی. خسته که نیستی؟"
لبخند زدم و سری تکان دادم. عمو همیشه نگرانم بود، حتی اگر نشان نمیداد. نگاهش پر از مهربانی بود، مثل پدرهایی که همیشه حواسشان به بچههایشان هست.
– "مادرت چطوره؟"
– "خوبه. مثل همیشه."
با قدری کنجکاوی نگاهم کرد، انگار که بخواهد مطمئن شود دارم راستش را میگویم. بعد، همانطور که کت قهوهایاش را از روی صندلی برمیداشت، با خنده گفت:
– "باید زودتر برم خونه، وگرنه اگه هوا کامل تاریک بشه، زنم دیگه منو راه نمیده!"
خندیدم. این را بارها گفته بود، اما هربار برایم جالب بود که چطور همیشه یک شوخی برای ***حافظی داشت.
– "نگران نباش عمو، من مراقب کتابخونهم."
کتش را پوشید و دستی روی شانهام زد. – "تو دختر خوب و مسئولیتپذیری هستی. حواست به خودت هم باشه."
سری تکان دادم. عمو ***حافظی کرد و رفت، صدای بسته شدن در، دوباره کتابخانه را به همان سکوت همیشگیاش برگرداند.
لباسم را درآوردم و روی چوبلباسی کنار میز آویزان کردم. هوای داخل کتابخانه همیشه کمی سردتر از بیرون بود، اما حالا که لباس گرمم را درآورده بودم، حس راحتتری داشتم. نگاهی به اطراف انداختم. همهچیز آرام و ساکت بود، درست همانطور که دوست داشتم.
بیهدف بین قفسههای چوبی شروع به قدم زدن کردم. هر بار که شیفت شب را میگرفتم، عادت داشتم یک دور در کتابخانه بزنم، هم برای اینکه خیالم از مرتب بودن قفسهها راحت شود، هم برای اینکه مطمئن باشم هر چیزی سر جای خودش باشد. نور کمرنگ لامپها روی عطف کتابها میتابید و سایههای باریکی روی زمین میانداخت.
همانطور که بین قفسهها حرکت میکردم، چشمم به کتابی افتاد که دقیقاً سر جایش نبود. انگار کسی آن را برداشته بود و بعد، با عجله سر جایش گذاشته بود. دستم را جلو بردم، کتاب را صاف کردم و داخل قفسه هل دادم. همهچیز باید مرتب باشد. همیشه اینطور فکر میکردم.
به قدم زدنم ادامه دادم، آرام و بیصدا. کمکم به همان قفسهای رسیدم که دیشب حس کرده بودم یک کتاب از آن افتاده بود. لحظهای مکث کردم. نمیدانم چرا، اما حس عجیبی داشتم، انگار که باید دوباره آن را چک کنم. یک جور انتظار... شاید هم فقط یک حس بیدلیل.
با کمی شک جلو رفتم. اگر قرار بود باز هم کتابی روی زمین افتاده باشد، یعنی چیزی در اینجا درست نبود. نفس عمیقی کشیدم و به قفسه نگاه کردم.
هیچچیز تغییر نکرده بود. کتابی که دیشب برداشته و سر جایش گذاشته بودم، هنوز همانجا بود، درست همانطور که باید باشد.
لبم را به هم فشردم. پس چرا دیشب افتاده بود؟
دستی روی کتاب کشیدم، انگار که بخواهم مطمئن شوم واقعی است. بعد از چند ثانیه، پوزخندی زدم و با خودم گفتم:
"چرا باید کتابی الکی روی زمین بیفتد؟ دیشب حتماً توهم زده بودم."
نفس راحتی کشیدم و از کنار قفسه گذشتم. باید خودم را از این فکرهای بیهوده خلاص میکردم.
حالا فقط یک چیز میتوانست حالم را بهتر کند: یک فنجان قهوهی گرم. عمو تازگیها یک دستگاه قهوهساز برای کتابخانه خریده بود، مخصوصاً برای شیفتهای شب که بتوانم بیدار بمانم. مستقیم به سمت آن رفتم، حس کردم کمی کافئین دقیقاً همان چیزی است که الان لازم دارم.
با حوصلهی فراوان دانههای قهوه را داخل آسیاب ریختم و دستگیره را چرخاندم. صدای خرد شدن دانهها در سکوت کتابخانه طنین انداخت، بویی گرم و تلخ در هوا پیچید، بویی که همیشه آرامم میکرد. از همان بچگی عاشق این لحظات بودم، وقتی که مراحل درست کردن یک فنجان قهوهی تلخ را با دقت و وسواس انجام میدادم. انگار که همین روند تکراری و آرام، ذهنم را از هر فکری خالی میکرد.
وقتی آسیاب کردن تمام شد، پودر قهوه را داخل دستگاه ریختم و با دقت صبر کردم تا قطرههای قهوهی داغ در فنجان بچکد. بخار گرم از روی سطح مایع بالا میرفت و فضا را پر از رایحهای دلنشین میکرد. فنجان را برداشتم و روی میزم گذاشتم، اما قبل از اینکه اولین جرعه را بنوشم، لرز خفیفی از سرما حس کردم.
نگاهم به پنجرهی نیمهباز افتاد. نسیمی سرد، پردهی کنارش را آرام تکان میداد. به سمتش رفتم و قبل از بستن، نگاهی به بیرون انداختم. آسمان، برخلاف ساعتی پیش که هنوز ردی از نور در آن دیده میشد، حالا کاملاً تیره و پوشیده از ابرهای سنگین بود. هوای پاییزی کتابخانه همیشه کمی سرد بود، اما حالا که باد سردی هم میوزید، حس کردم بهتر است زودتر پنجره را ببندم.
به باران فکر کردم. شاید تا دقایقی دیگر شروع به باریدن کند. کاش با خودم چتر آورده بودم... اگر باران تا صبح ادامه پیدا کند، برگشتنم به خانه دردسر میشود.
پنجره را بستم و برگشتم به سمت میز. دوباره به فنجان قهوهام نگاه کردم، همان گرمایی که حالا بیشتر از همیشه به آن نیاز داشتم. نشستم، دستم را دور فنجان حلقه کردم و اولین جرعه را نوشیدم. تلخ، داغ، و آرامشبخش. درست همانطور که دوست داشتم.
اما در همان لحظه، صدای باز شدن درِ کتابخانه رشتهی افکارم را پاره کرد.
کتابهای تصادفی
