فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

دروازه نوشته ها

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
سر بلند کردم. مردی میان‌سال وارد شد. پالتویی بلند و بارانی به تن داشت و کلاهی با لبه‌های پهن روی سرش بود. عینکی گرد به چشم داشت که مرا ناخودآگاه یاد عینک هری پاتر می‌انداخت. با ورودش، لحظه‌ای در آستانه‌ی در ایستاد، سرش را چرخاند و با نگاهی دقیق، اطراف را بررسی کرد.
وقتی نگاهش به من افتاد، برای لحظه‌ای مکث کرد. من هم همان‌طور که فنجان قهوه در دستم بود، به او نگاه کردم. سعی کردم لبخندی بزنم تا رسمی و محترمانه به نظر برسد. مرد، پس از چند ثانیه، شروع به حرکت کرد و به آرامی به سمت میز من آمد.
وقتی نزدیک شد، کلاهش را برداشت و کمی سرش را تکان داد. حالا صورتش را بهتر می‌دیدم. خطوطی عمیق روی پیشانی و کنار چشمانش حک شده بود. نگاهی جدی داشت، اما نه آن‌قدر که بگویم تهدیدآمیز است. با این حال، احساسی که از او می‌گرفتم مبهم بود. نه کاملاً آرامش‌بخش، نه کاملاً نگران‌کننده.
سعی کردم مثل همیشه مهربان و خوش‌برخورد باشم. کمی به سمت جلو خم شدم و پرسیدم:
"چه کمکی از دستم برمیاد؟ دنبال کتاب خاصی هستید؟"
(مراجعه‌کننده‌ی عجیب)
مرد کلاهش را از سر برداشت و آرام روی میزم گذاشت. وقتی دستش را جلو آورد، نگاهی ناخواسته به مچ دستش انداختم. یک ساعت طلایی، گران‌قیمت و براق روی دستش خودنمایی می‌کرد. انگار از آن مدل‌هایی بود که آدم‌ها فقط در فیلم‌های کلاسیک قدیمی می‌دیدند. اما چیزی که بیشتر توجهم را جلب کرد، چیزی که باعث شد ناخودآگاه چشمم روی مچ دستش قفل شود، زخم‌هایی بود که روی پوستش جا خوش کرده بودند.
خطوط قرمز، خراش‌های کهنه و تازه... بعضی‌هایشان کم‌رنگ شده بودند، اما بعضی هنوز زخم‌های بازی داشتند. نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم؛ چرا دست‌هایش این‌طوری بودند؟ انگشتانم ناخودآگاه روی صفحه‌ی میز کشیده شدند، انگار که بخواهم بینم واقعی است یا نه. مرد متوجه شد.
با صدای آرام، اما قاطعانه‌ای گفت:
"این زخم‌ها کار یه گربه‌ست. شیطونه، همیشه دستمو چنگ می‌زنه."
گربه؟ چشم‌هایم را از روی دستش برداشتم و با کمی دستپاچگی سرم را تکان دادم. «آه، بله... گربه‌ها بامزه هستن، ولی من زیاد نمی‌تونم نزدیکشون بشم."
کلمات از دهانم خارج شدند، اما ذهنم هنوز روی مچ زخمی و آن ساعت طلایی گیر کرده بود. چرا این آدم با چنین ساعتی، دست‌هایش این‌قدر زخمی بود؟ قبل از اینکه ذهنم بیش از حد منحرف شود، سعی کردم به اصل موضوع برگردم. صدایم را صاف کردم و گفتم:
"چطور می‌تونم کمکتون کنم؟ کتاب خاصی مد نظرتون هست؟"
مرد انگار که انتظار این سؤال را داشته باشد، با آرامش هر دو دستش را روی میز گذاشت. حرکتش ناگهانی نبود، اما حساب‌شده بود. دست‌هایش را روی سطح چوبی گذاشت و خودش را کمی جلو کشید، آن‌قدر که قدری بیشتر از چیزی که باید به صورتم نزدیک شد.
حالا دیگر می‌توانستم صورتش را کاملاً ببینم.
چشم‌های طوسی، نگاهی که انگار عمیق‌تر از چیزی بود که باید باشد. تمام موهایش سفید شده بود، ولی چهره‌اش آن‌قدر پیر به نظر نمی‌رسید که این‌قدر موهایش رنگ باخته باشد. پوستش چین و چروک داشت، اما نه مثل یک پیرمرد، بلکه مثل کسی که زمان به طرز نامعمولی با او رفتار کرده باشد.
نفسم کمی سنگین شد.
چیزی در او بود که آرامشم را به هم می‌ریخت، اما نمی‌توانستم بفهمم چرا. شاید بلندی قدش، شاید بارانی بلندی که پوشیده بود، شاید طرز نشستن و نزدیکی بیش از حدش به میز.
سکوت را خودش شکست.
"دختر جوان، اهل مطالعه هستی؟"
یک لحظه خشکم زد. چرا این را می‌پرسید؟
سؤالش به اندازه‌ی کافی غیرمنتظره بود که برای لحظه‌ای زبانم قفل شود. بعد از کمی مِن‌مِن، به سختی جواب دادم:
"ب...بله."
مرد انگار که همین جواب را انتظار داشت. نفس عمیقی کشید، انگار که خیالش راحت شده باشد. اما قبل از اینکه بتوانم دلیل این سؤال را بفهمم، حرف بعدی‌اش بیشتر از قبل گیجم کرد.
"دختر جوان، به نظرت ضحاک شخص منفورتری بود یا افراسیاب؟"
چشم‌هایم گشاد شدند.
حتی اگر می‌خواستم واکنشی نشان ندهم، نمی‌توانستم. انگار هر جمله‌ای که می‌گفت، یک علامت سؤال دیگر به ذهنم اضافه می‌کرد. چرا از من چنین چیزی می‌پرسید؟
قبل از اینکه بتوانم جوابی بدهم، خودش ادامه داد:
"افراسیاب، پادشاه توران، یه شخصیت پخته داشت. هدفش واضح بود: فتح ایران. برای همین، مخ سهراب رو زد که به جنگ با پسرش، یعنی رستم، بره. نتیجه‌ی جنگ هرچی که بود، به نفع افراسیاب بود. یا سهراب کشته می‌شد، یا رستم در هر دو حالت یکی از پدر و پسر کشته میشد و پادشاه توران برنده بود."
مکثی کرد.
چیزی در این مکث، سنگین بود.
بعد، دوباره ادامه داد.
"اما ضحاک... او هم قصد فتح ایران رو داشت. می‌گن با اهریمن بزرگ شد، شیطانی بود، اما مثل افراسیاب، دوز و کلک به کار نبرد. اون خودش، شخصاً، پادشاه ایران رو شکست داد."
بعد سرش را کمی کج کرد.
"حالا بگو، به نظرت کدوم یکی از این دو نفر منفورتر بود؟"
هیچ جوابی نداشتم.
فقط نگاهش کردم.
دهانم کمی باز مانده بود، اما هیچ کلمه‌ای بیرون نمی‌آمد. انگار زبانم قفل شده بود. منظور این آدم از این حرف‌ها چی بود؟
چرا یک مراجعه‌کننده‌ی ساده، نصف‌شب، وسط یک کتابخانه، چنین سؤالاتی می‌پرسید؟
تمامی حرف‌هایش، یک‌جور عجیبی به نظرم آشنا می‌آمد، اما نه آن‌قدر که بتوانم ارتباطی بینشان پیدا کنم. مغزم سعی داشت این پازل را حل کند، اما هر چقدر که بیشتر تلاش می‌کردم، بیشتر در این سؤال‌ها غرق می‌شدم. من هنوز هم هیچ جوابی برایش نداشتم.
و او هنوز هم منتظر بود.

کتاب‌های تصادفی