دروازه نوشته ها
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
(ملاقات عجیب در کتابخانه)
چند ثانیه در سکوت گذشت. هنوز هم نگاه آن مرد روی من قفل شده بود. انگار منتظر بود. نه، مطمئن بودم که منتظر جواب است. قلبم کمی تندتر زد. نگاهش عمیق بود، بیش از حد جدی، و باعث میشد احساس کنم در یک آزمون عجیب قرار گرفتهام.
"این آدم واقعاً منتظر جواب من است؟" ذهنم درگیر این سؤال شده بود. نمیدانستم چرا، اما باید هرچه زودتر چیزی میگفتم تا از این وضعیت خلاص شوم.
نفس عمیقی کشیدم، گلوی خشکشدهام را صاف کردم و در نهایت گفتم:
"ضحاک منفورتره."
چشمهای طوسیرنگ مرد یکلحظه بازتر شد. انگار همین را میخواست بشنود. اما در همان لحظه، با حرکتی ناگهانی، مشتش را محکم روی میز کوبید.
"تق!"
از جا پریدم. دستم بیاختیار عقب رفت و—
"نه!"
قبل از اینکه بتوانم واکنش نشان دهم، پشت دستم به لیوان قهوهام خورد. لیوان چرخید، سقوط کرد، و محکم روی زمین افتاد.
چند لحظه خشکم زد. نگاه سریعم به لیوان افتاد. خوشبختانه نشکسته بود، اما تمام قهوهی داغم روی کف چوبی کتابخانه پخش شده بود.
قلبم هنوز تند میزد. یک دستم را روی سینهام گذاشتم تا کمی آرام شوم. "لعنتی، فقط همینو کم داشتم!" درحالیکه هنوز سعی داشتم ضربانم را کنترل کنم، نگاهم به سمت مرد برگشت.
او حتی به افتادن لیوان نگاه هم نکرد. فقط همانطور که به میز خیره شده بود، ناگهان، انگار که با خودش حرف بزند، با صدای آرام گفت:
"چرا همه این فکر رو میکنن؟"
چهرهام کمی درهم رفت. "چی؟"
چیزی در لحنش بود که باعث شد ناخودآگاه پاسخ بدهم:
"شاید چون ضحاک با اهریمن بزرگ شده... خودتون اینو گفتید."
حرفم که تمام شد، نفس عمیقی کشید و دندانهایش را کمی روی هم فشار داد. بعد، بدون هیچ حرفی، کلاهش را از روی میز برداشت. حرکتی سریع، خشک، و محکم.
وقتی کلاه را روی سرش گذاشت، دوباره سایهای روی صورتش افتاد. نگاهش دیگر قابل تشخیص نبود، اما حتی پشت این نیمسایه هم میتوانستم عصبانیت را حس کنم.
سکوت سنگینی بینمان برقرار شد. سپس، با لحنی آرام، اما پر از خشم گفت:
"همه مردم سادهلوح هستن. زود گول میخورن."
دستم هنوز روی قلبم بود، اما حالا حس دیگری داشتم—کنجکاوی. این آدم کی بود؟ چرا چنین واکنشی نشان میداد؟
مرد ناگهان برگشت و قدمهای محکم و کوبندهای به سمت در خروج برداشت. اما درست وقتی به در نزدیک شد، ایستاد.
پشتم را صاف کردم. حس عجیبی داشتم، انگار قرار بود چیزی بگوید که مهم باشد. اما وقتی دهان باز کرد، فقط یک سؤال ساده پرسید:
"اینجا اطراف، هتلی هست؟"
چند لحظه طول کشید تا بفهمم منظورش چیست. در نهایت سریع گفتم:
"یه هتل چند تا خیابون اون طرفتر هست."
مرد حتی سرش را تکان نداد. دستش را روی دستگیره گذاشت، در را باز کرد و بدون گفتن کلمهای خارج شد.
"تق!"
در پشت سرش بسته شد.
"آخیشششش..." یک نفس عمیق کشیدم. بالاخره رفته بود.
واقعاً حضورش فضا را سنگینتر کرده بود. انگار با رفتنش هوای اطراف سبکتر شد. هنوز کمی احساس کرختی در عضلاتم داشتم. چند نفس عمیق کشیدم، سعی کردم دوباره آرام شوم.
اما ناگهان چشمم به لیوان قهوهای افتاد که هنوز روی زمین بود.
"لعنتی! اون مرد عجیب فقط باعث شد که قهوهمو از دست بدم!"
با ناراحتی خم شدم، لیوان را برداشتم و بررسی کردم. نشکسته بود، اما... قهوهام دیگر قابل نجات نبود. با خودم غر زدم و رفتم دنبال دستمال، باید این لکه را پاک میکردم.
همینطور که در قفسهی کناری دنبال دستمال میگشتم، ذهنم همچنان درگیر حرفهای مرد بود. چرا از اینکه همه ضحاک را منفورتر میدانند، آنقدر ناراحت شد؟ اصلاً این آدم کی بود؟
سؤالات زیادی در ذهنم موج میزدند، اما برای حالا، تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که کف چوبی کتابخانه را تمیز کنم.
(اکتشاف رزا)
مشغول گشتن در کشوها و قفسههای پشت میز شدم. چند دقیقه طول کشید تا بالاخره یک دستمال خشک پیدا کردم. آن را از داخل بسته بیرون کشیدم و به سمت جایی که قهوهام ریخته شده بود برگشتم. کف چوبی هنوز کمی تیرهتر از بقیهی جاها به نظر میرسید، اما اثری از خیسی زیاد نبود.
دستمال را روی لکه گذاشتم و کمی فشار دادم، اما برخلاف چیزی که انتظار داشتم، چندان خیسی حس نکردم.
"عجیبه..." دستمال را چند بار دیگر روی سطح کشیدم، با دقت بیشتر. قهوهی ریختهشده کمکم محو میشد، اما هنوز هم احساس میکردم باید خیسی بیشتری روی پارچه حس کنم. بالاخره تمام آن قهوه داخل لیوان بود، پس چرا دستمال اینقدر خشک مانده بود؟
ابروهایم را در هم کشیدم. "شاید زیادی دارم خیالبافی میکنم." دستی به پیشانیام کشیدم و با خودم گفتم:
"همهاش تقصیر اون مردهی عجیبه. داره فکرای عجیب تو سرم میندازه."
نفس عمیقی کشیدم و از روی زمین بلند شدم. دستمال کثیف و لیوان خالی را برداشتم و به سمت آبدارخانهی پشتی رفتم تا همه چیز را تمیز کنم.
در مسیر، دستمال را در مشت فشردم. انتظار داشتم آب از آن چکه کند یا حداقل سنگینتر از حالت عادی باشد، اما چیزی حس نکردم. هنوز هم تقریباً خشک بود.
"نه، این دیگه عادی نیست..."
حالا دیگر این موضوع برایم یک سؤال جدی شده بود. وارد آبدارخانه شدم، لیوان را زیر شیر آب گرفتم و شستم. دستمال را هم در آب غرق کردم و کمی چلاندم، بعد همانجا روی لبهی سینک انداختم تا خشک شود. اما فکر اینکه چرا اینقدر کم آب جذب کرده بود، رهایم نمیکرد.
وقتی به میزم برگشتم، نگاهم به بطری آبم افتاد که روی میز قرار داشت.
"باید امتحانش کنم."
بطری را برداشتم و درش را باز کردم. روی دو زانو کنار همان جایی که قهوهام ریخته بود نشستم.
حسی درونم میگفت چیزی اینجا درست نیست، اما انگار میخواستم به خودم ثابت کنم که حق با من است. نه اینکه کسی در کتابخانه باشد که بخواهم حرفم را ثابت کنم—کاملاً تنها بودم. ولی باز هم این حس را داشتم که باید آزمایش کنم.
بطری را کمی کج کردم و مقداری آب را روی همان نقطهای که قهوه ریخته شده بود، ریختم.
چند ثانیه با دقت نگاه کردم. آب روی سطح چوب پخش شد، اما... چیزی غیرعادی رخ داد. آب، به جای اینکه بهصورت طبیعی جذب چوب شود یا روی سطح بماند، با سرعتی ثابت از روی سطح ناپدید شد.
چند بار پلک زدم. "چی؟!"
با خودم گفتم: "خب، طبیعیه که آب لابهلای چوب نفوذ کنه... اما بالاخره باید مقداری روی سطح بمونه."
برای اطمینان، یک قدم عقب رفتم و آب را روی قسمت دیگری از کف کتابخانه ریختم.
این بار، آب تا حدودی به چوب نفوذ کرد، اما مقداری از آن بهصورت قطرات کوچک روی سطح باقی ماند، درست همانطور که انتظار داشتم.
نگاهم دوباره به قسمت اول افتاد. نه، این امکان نداشت. یک تفاوت واضح بین این دو قسمت وجود داشت.
ناگهان از جا پریدم، مشتهایم را در هوا گره کردم و با خوشحالی گفتم:
"میدونستممممم!"
حسی مثل حل کردن یک معمای جنایی داشتم، انگار که یک سرنخ مهم کشف کرده باشم. اما فقط چند ثانیه بعد، واقعیت به من سیلی زد—من این حرف را با صدای بلند گفتم!
لبهایم را به هم دوختم و سریع اطرافم را نگاه کردم.
"***ی من، عجب حرکت ضایعی!"
اگر کسی در کتابخانه بود، بدون شک حالا به من به چشم یک آدم دیوانه نگاه میکرد. خوشبختانه، کاملاً تنها بودم. با شرمندگی سرم را پایین انداختم و در بطری آب را بستم.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به سمت همان قسمت برگشتم. این بار، سر جایم ایستادم، دستهایم را به کمر زدم و با دقت به نقطهی مشکوک خیره شدم.
"یعنی چی میتونه تو این ناحیه متفاوت باشه؟ چرا اینقدر عجیب رفتار میکنه؟"
تمرکزم را کاملاً روی آن نقطه گذاشتم. چیزی اینجا درست نبود، و من مصمم بودم که بفهمم دقیقاً چه چیزی در حال رخ دادن است.
چند ثانیه در سکوت گذشت. هنوز هم نگاه آن مرد روی من قفل شده بود. انگار منتظر بود. نه، مطمئن بودم که منتظر جواب است. قلبم کمی تندتر زد. نگاهش عمیق بود، بیش از حد جدی، و باعث میشد احساس کنم در یک آزمون عجیب قرار گرفتهام.
"این آدم واقعاً منتظر جواب من است؟" ذهنم درگیر این سؤال شده بود. نمیدانستم چرا، اما باید هرچه زودتر چیزی میگفتم تا از این وضعیت خلاص شوم.
نفس عمیقی کشیدم، گلوی خشکشدهام را صاف کردم و در نهایت گفتم:
"ضحاک منفورتره."
چشمهای طوسیرنگ مرد یکلحظه بازتر شد. انگار همین را میخواست بشنود. اما در همان لحظه، با حرکتی ناگهانی، مشتش را محکم روی میز کوبید.
"تق!"
از جا پریدم. دستم بیاختیار عقب رفت و—
"نه!"
قبل از اینکه بتوانم واکنش نشان دهم، پشت دستم به لیوان قهوهام خورد. لیوان چرخید، سقوط کرد، و محکم روی زمین افتاد.
چند لحظه خشکم زد. نگاه سریعم به لیوان افتاد. خوشبختانه نشکسته بود، اما تمام قهوهی داغم روی کف چوبی کتابخانه پخش شده بود.
قلبم هنوز تند میزد. یک دستم را روی سینهام گذاشتم تا کمی آرام شوم. "لعنتی، فقط همینو کم داشتم!" درحالیکه هنوز سعی داشتم ضربانم را کنترل کنم، نگاهم به سمت مرد برگشت.
او حتی به افتادن لیوان نگاه هم نکرد. فقط همانطور که به میز خیره شده بود، ناگهان، انگار که با خودش حرف بزند، با صدای آرام گفت:
"چرا همه این فکر رو میکنن؟"
چهرهام کمی درهم رفت. "چی؟"
چیزی در لحنش بود که باعث شد ناخودآگاه پاسخ بدهم:
"شاید چون ضحاک با اهریمن بزرگ شده... خودتون اینو گفتید."
حرفم که تمام شد، نفس عمیقی کشید و دندانهایش را کمی روی هم فشار داد. بعد، بدون هیچ حرفی، کلاهش را از روی میز برداشت. حرکتی سریع، خشک، و محکم.
وقتی کلاه را روی سرش گذاشت، دوباره سایهای روی صورتش افتاد. نگاهش دیگر قابل تشخیص نبود، اما حتی پشت این نیمسایه هم میتوانستم عصبانیت را حس کنم.
سکوت سنگینی بینمان برقرار شد. سپس، با لحنی آرام، اما پر از خشم گفت:
"همه مردم سادهلوح هستن. زود گول میخورن."
دستم هنوز روی قلبم بود، اما حالا حس دیگری داشتم—کنجکاوی. این آدم کی بود؟ چرا چنین واکنشی نشان میداد؟
مرد ناگهان برگشت و قدمهای محکم و کوبندهای به سمت در خروج برداشت. اما درست وقتی به در نزدیک شد، ایستاد.
پشتم را صاف کردم. حس عجیبی داشتم، انگار قرار بود چیزی بگوید که مهم باشد. اما وقتی دهان باز کرد، فقط یک سؤال ساده پرسید:
"اینجا اطراف، هتلی هست؟"
چند لحظه طول کشید تا بفهمم منظورش چیست. در نهایت سریع گفتم:
"یه هتل چند تا خیابون اون طرفتر هست."
مرد حتی سرش را تکان نداد. دستش را روی دستگیره گذاشت، در را باز کرد و بدون گفتن کلمهای خارج شد.
"تق!"
در پشت سرش بسته شد.
"آخیشششش..." یک نفس عمیق کشیدم. بالاخره رفته بود.
واقعاً حضورش فضا را سنگینتر کرده بود. انگار با رفتنش هوای اطراف سبکتر شد. هنوز کمی احساس کرختی در عضلاتم داشتم. چند نفس عمیق کشیدم، سعی کردم دوباره آرام شوم.
اما ناگهان چشمم به لیوان قهوهای افتاد که هنوز روی زمین بود.
"لعنتی! اون مرد عجیب فقط باعث شد که قهوهمو از دست بدم!"
با ناراحتی خم شدم، لیوان را برداشتم و بررسی کردم. نشکسته بود، اما... قهوهام دیگر قابل نجات نبود. با خودم غر زدم و رفتم دنبال دستمال، باید این لکه را پاک میکردم.
همینطور که در قفسهی کناری دنبال دستمال میگشتم، ذهنم همچنان درگیر حرفهای مرد بود. چرا از اینکه همه ضحاک را منفورتر میدانند، آنقدر ناراحت شد؟ اصلاً این آدم کی بود؟
سؤالات زیادی در ذهنم موج میزدند، اما برای حالا، تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که کف چوبی کتابخانه را تمیز کنم.
(اکتشاف رزا)
مشغول گشتن در کشوها و قفسههای پشت میز شدم. چند دقیقه طول کشید تا بالاخره یک دستمال خشک پیدا کردم. آن را از داخل بسته بیرون کشیدم و به سمت جایی که قهوهام ریخته شده بود برگشتم. کف چوبی هنوز کمی تیرهتر از بقیهی جاها به نظر میرسید، اما اثری از خیسی زیاد نبود.
دستمال را روی لکه گذاشتم و کمی فشار دادم، اما برخلاف چیزی که انتظار داشتم، چندان خیسی حس نکردم.
"عجیبه..." دستمال را چند بار دیگر روی سطح کشیدم، با دقت بیشتر. قهوهی ریختهشده کمکم محو میشد، اما هنوز هم احساس میکردم باید خیسی بیشتری روی پارچه حس کنم. بالاخره تمام آن قهوه داخل لیوان بود، پس چرا دستمال اینقدر خشک مانده بود؟
ابروهایم را در هم کشیدم. "شاید زیادی دارم خیالبافی میکنم." دستی به پیشانیام کشیدم و با خودم گفتم:
"همهاش تقصیر اون مردهی عجیبه. داره فکرای عجیب تو سرم میندازه."
نفس عمیقی کشیدم و از روی زمین بلند شدم. دستمال کثیف و لیوان خالی را برداشتم و به سمت آبدارخانهی پشتی رفتم تا همه چیز را تمیز کنم.
در مسیر، دستمال را در مشت فشردم. انتظار داشتم آب از آن چکه کند یا حداقل سنگینتر از حالت عادی باشد، اما چیزی حس نکردم. هنوز هم تقریباً خشک بود.
"نه، این دیگه عادی نیست..."
حالا دیگر این موضوع برایم یک سؤال جدی شده بود. وارد آبدارخانه شدم، لیوان را زیر شیر آب گرفتم و شستم. دستمال را هم در آب غرق کردم و کمی چلاندم، بعد همانجا روی لبهی سینک انداختم تا خشک شود. اما فکر اینکه چرا اینقدر کم آب جذب کرده بود، رهایم نمیکرد.
وقتی به میزم برگشتم، نگاهم به بطری آبم افتاد که روی میز قرار داشت.
"باید امتحانش کنم."
بطری را برداشتم و درش را باز کردم. روی دو زانو کنار همان جایی که قهوهام ریخته بود نشستم.
حسی درونم میگفت چیزی اینجا درست نیست، اما انگار میخواستم به خودم ثابت کنم که حق با من است. نه اینکه کسی در کتابخانه باشد که بخواهم حرفم را ثابت کنم—کاملاً تنها بودم. ولی باز هم این حس را داشتم که باید آزمایش کنم.
بطری را کمی کج کردم و مقداری آب را روی همان نقطهای که قهوه ریخته شده بود، ریختم.
چند ثانیه با دقت نگاه کردم. آب روی سطح چوب پخش شد، اما... چیزی غیرعادی رخ داد. آب، به جای اینکه بهصورت طبیعی جذب چوب شود یا روی سطح بماند، با سرعتی ثابت از روی سطح ناپدید شد.
چند بار پلک زدم. "چی؟!"
با خودم گفتم: "خب، طبیعیه که آب لابهلای چوب نفوذ کنه... اما بالاخره باید مقداری روی سطح بمونه."
برای اطمینان، یک قدم عقب رفتم و آب را روی قسمت دیگری از کف کتابخانه ریختم.
این بار، آب تا حدودی به چوب نفوذ کرد، اما مقداری از آن بهصورت قطرات کوچک روی سطح باقی ماند، درست همانطور که انتظار داشتم.
نگاهم دوباره به قسمت اول افتاد. نه، این امکان نداشت. یک تفاوت واضح بین این دو قسمت وجود داشت.
ناگهان از جا پریدم، مشتهایم را در هوا گره کردم و با خوشحالی گفتم:
"میدونستممممم!"
حسی مثل حل کردن یک معمای جنایی داشتم، انگار که یک سرنخ مهم کشف کرده باشم. اما فقط چند ثانیه بعد، واقعیت به من سیلی زد—من این حرف را با صدای بلند گفتم!
لبهایم را به هم دوختم و سریع اطرافم را نگاه کردم.
"***ی من، عجب حرکت ضایعی!"
اگر کسی در کتابخانه بود، بدون شک حالا به من به چشم یک آدم دیوانه نگاه میکرد. خوشبختانه، کاملاً تنها بودم. با شرمندگی سرم را پایین انداختم و در بطری آب را بستم.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به سمت همان قسمت برگشتم. این بار، سر جایم ایستادم، دستهایم را به کمر زدم و با دقت به نقطهی مشکوک خیره شدم.
"یعنی چی میتونه تو این ناحیه متفاوت باشه؟ چرا اینقدر عجیب رفتار میکنه؟"
تمرکزم را کاملاً روی آن نقطه گذاشتم. چیزی اینجا درست نبود، و من مصمم بودم که بفهمم دقیقاً چه چیزی در حال رخ دادن است.
کتابهای تصادفی
