دروازه نوشته ها
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
(آزمون و خطای رُزا)
دستبهکمر، به نقطهی مشکوک روی زمین خیره شده بودم. هزار فکر مختلف از ذهنم رد میشد. "خب، فقط وایستادن و نگاه کردن که فایده نداره. باید یه کاری کنم."
نفس عمیقی کشیدم و دوباره روی دو زانو نشستم. دستم را روی آن قسمت چوبی کشیدم و با خودم گفتم:
"رُزا، باور کن همهی اینا الکیه. داری خودتو گول میزنی. هیچ چیز خاصی نیست. فقط یه جای عادیه که بیخود روش آب ریختی."
اما باز هم نمیتوانستم شک را از سرم بیرون کنم.
کمی سرم را کج کردم، لبخندی زدم، و با کنجکاوی دست راستم را مشت کردم. بعد چند بار پشت سر هم روی آن نقطه کوبیدم، انگار که درِ خانهی کسی را میزنم.
"آهایییی! کسی اونجاست؟!"
لبخندم عمیقتر شد. خودم هم از این حرکت بچگانهام خندهام گرفت. با یک پوزخند، دستم را کنار کشیدم. خب، هیچ جوابی نیومد، معلومه که نیومد!
اما اگر کسی اون زیر بود چی؟ نه، دیگه شورش رو درآورده بودم.
با این حال، هنوز قانع نشده بودم. باید یه روش دیگه امتحان میکردم.
یک لحظه به فکری افتادم که باعث شد لبخندی شیطنتآمیز روی لبم بنشیند. "باشه، حالا که اینطوره، یه روش دیگه امتحان میکنم!"
مثل بچههای یکساله که سعی میکنند صدایی از پشت دیوار بشنوند، روی زمین خم شدم و گوشم را محکم به چوب چسباندم.
"ببینیم حالا میتونم چیزی بشنوم یا نه..."
چشمهامو بستم و گوش دادم. انتظار داشتم صدای چیزی رو بشنوم—حتی یه صدای ضعیف، یه وزش باد، یه خشخش نامحسوس... اما هیچی نبود.
هیچی. سکوت محض.
کمی بینیام را جمع کردم. حداقل یه جریان هوایی، یه چیزی باید حس میکردم، ولی این تخته مثل یک سطح کاملاً بسته بود.
"شاید واقعاً چیزی اینجا نیست و فقط دارم توهم میزنم."
نفس عمیقی کشیدم و خواستم از روی زمین بلند شوم که—
"بیب! بیب! بیب!"
صدای زنگ تلفن ناگهان در سکوت کتابخانه پخش شد.
"آخ!!"
مثل گربهای که ناگهان از صدایی ترسیده باشد، با وحشت از جا پریدم.
قلبم محکم میکوبید، انگار که چند دور دویده باشم. سریع سرپا ایستادم و هراسان اطراف را نگاه کردم. اما خیلی زود متوجه شدم که صدا از روی میزم میآید.
"گوشیم؟!"
نفس بلندی کشیدم و دستم را روی سینهام گذاشتم تا قلب دیوانهام کمی آرام بگیرد. نگاه سریعی به صفحهی گوشی انداختم—نیکی.
پوفی کشیدم و زیر لب با عصبانیت بچگانهای غر زدم:
"حتی اگه نیکی کنارم نباشه، بازم از دور میتونه منو اذیت کنه!"
چشم چرخاندم و گوشی را برداشتم. انگشتم را روی صفحه کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم.
"سلام نیکی."
از آن طرف خط، با همان صدای پرهیجان و شاد همیشگیاش جواب داد:
"اَهــــای دخترک! چه خبر؟ سرکار خوش میگذره؟!"
چشمهایم را بستم و لبخندی بیحال زدم. "واقعاً که! این دختر هیچوقت انرژی کم نمیاره..."
"نه بابا! چه خوشی؟ آخه سرکارم دیگه، پارک که نیومدم!"
نیکی مثل همیشه خندید و گفت:
"باشه بابا، نمیخواد بد اخلاق بشی! حوصلهام سر رفته بود، گفتم یه زنگی بزنم ببینم داری چی کار میکنی."
"هیچی، خبری نیست. مثل همیشه سرکارم. لازم نیست نگران باشی، من نیومدم اینجا خوشگذرونی. اگه قرار باشه برم خوش بگذرونم، تورو هم با خودم میبرم!"
از آن طرف، انگار که خیالش راحت شده باشد، با لحنی ملایمتر گفت:
"باشه، باشه! پس مزاحمت نمیشم. شب بخیر!"
"شب بخیر نیکی."
تماس را قطع کردم و گوشی را روی میز گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم، انگار که تازه از یک ماجراجویی برگشته باشم.
"حالا دوباره برگردم سر قضیهی اصلی..."
دوباره به همان نقطهی روی زمین نگاه کردم. هنوز نمیدانستم چرا آن قسمت با بقیه فرق داشت. دست به کمر ایستادم، کمی سرم را کج کردم و به فکر فرو رفتم.
"یعنی چی میتونه تو این ناحیه متفاوت باشه؟"
چیزی اینجا درست نبود. و من مصمم بودم که کشفش کنم.
بعد از اینکه تماس نیکی قطع شد، گوشی را روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز ذهنم درگیر بود. اون قسمت لعنتی کف کتابخانه…
دستم رو به کمر زدم و دوباره به اون ناحیهی مشکوک زل زدم. چیزی این وسط عجیب بود، اما چی؟
میخواستم دوباره نزدیک بشینم و بررسی کنم، ولی همون لحظه که داشتم گوشی رو از دستم رها میکردم، یه لحظه مکث کردم.
چند ثانیه بهش نگاه کردم و دوباره برداشتمش. خوبه که نیکی زنگ زد… اصلاً یاد گوشیام نبود!
همونطور که از این فکر خندهام گرفته بود، چراغقوهی گوشی رو روشن کردم و نورش رو انداختم نزدیک ترکهای روی تختهچوبهای کف زمین. دقیق نگاه کردم… ولی چیزی که بهم جواب بده، نبود.
ناخودآگاه دستم رو جلو بردم، با ناخنهام لای یکی از ترکهای چوب فشار دادم. همون لحظه، یه تیکهی کوچیک از چوب کنده شد. انگار که ترک از قبل هم بازتر شده باشه.
نور گوشی رو دوباره داخل ترک انداختم، این بار سرم رو کج کردم تا از نزدیکتر ببینم… و اونجا بود که یه چیز غیرمنتظره دیدم.
یه انعکاس ضعیف… یه برق کوچک… انگار که چیزی براق اون زیر باشه.
سرم رو بلند کردم و اخمهام توی هم رفت. یعنی این فقط مدلشه؟ طبیعیه؟ یا… نه، این قطعاً عجیبه. چرا باید زیر تختهچوبهای کف یه کتابخونهی قدیمی همچین نوری باشه؟
بلند شدم و قدمزنان فکر کردم. کلی حدس و گمان مختلف از ذهنم رد شد. شاید یه وسیلهی جا مونده؟ یه شیء فلزی که سالها پیش افتاده؟ یا… شاید چیزی خیلی مهمتر.
همینطور که راه میرفتم، حواسم نبود و روی همون نقطهای که مشکوک شده بودم، ایستادم.
چند ثانیه سکوت…
یهو با لبخندی که حس زرنگ بودن بهم میداد و قبل از اینکه حتی یه بار دیگه بهش فکر کنم، با جفت پا پریدم روی همون قسمت!
"تق!"
یه حس عجیب، یه حس متفاوت. انگار زیر پام چیزی توخالی بود.
یه بار دیگه پریدم، این بار محکمتر.
"تق!"
اون صدا… اینبار مطمئن بودم که متفاوته. انگار چیزی زیر این تختهچوبها وجود داشت که نباید اینجا باشه.
میخواستم چند قدم از اون قسمت فاصله بگیرم تا از دور نگاهش کنم، ولی همین که پامو از روی تختهچوب برداشتم، حس کردم لق شد.
نفسم بند اومد. "وای نه… خرابش کردم؟!"
دستبهکمر، به نقطهی مشکوک روی زمین خیره شده بودم. هزار فکر مختلف از ذهنم رد میشد. "خب، فقط وایستادن و نگاه کردن که فایده نداره. باید یه کاری کنم."
نفس عمیقی کشیدم و دوباره روی دو زانو نشستم. دستم را روی آن قسمت چوبی کشیدم و با خودم گفتم:
"رُزا، باور کن همهی اینا الکیه. داری خودتو گول میزنی. هیچ چیز خاصی نیست. فقط یه جای عادیه که بیخود روش آب ریختی."
اما باز هم نمیتوانستم شک را از سرم بیرون کنم.
کمی سرم را کج کردم، لبخندی زدم، و با کنجکاوی دست راستم را مشت کردم. بعد چند بار پشت سر هم روی آن نقطه کوبیدم، انگار که درِ خانهی کسی را میزنم.
"آهایییی! کسی اونجاست؟!"
لبخندم عمیقتر شد. خودم هم از این حرکت بچگانهام خندهام گرفت. با یک پوزخند، دستم را کنار کشیدم. خب، هیچ جوابی نیومد، معلومه که نیومد!
اما اگر کسی اون زیر بود چی؟ نه، دیگه شورش رو درآورده بودم.
با این حال، هنوز قانع نشده بودم. باید یه روش دیگه امتحان میکردم.
یک لحظه به فکری افتادم که باعث شد لبخندی شیطنتآمیز روی لبم بنشیند. "باشه، حالا که اینطوره، یه روش دیگه امتحان میکنم!"
مثل بچههای یکساله که سعی میکنند صدایی از پشت دیوار بشنوند، روی زمین خم شدم و گوشم را محکم به چوب چسباندم.
"ببینیم حالا میتونم چیزی بشنوم یا نه..."
چشمهامو بستم و گوش دادم. انتظار داشتم صدای چیزی رو بشنوم—حتی یه صدای ضعیف، یه وزش باد، یه خشخش نامحسوس... اما هیچی نبود.
هیچی. سکوت محض.
کمی بینیام را جمع کردم. حداقل یه جریان هوایی، یه چیزی باید حس میکردم، ولی این تخته مثل یک سطح کاملاً بسته بود.
"شاید واقعاً چیزی اینجا نیست و فقط دارم توهم میزنم."
نفس عمیقی کشیدم و خواستم از روی زمین بلند شوم که—
"بیب! بیب! بیب!"
صدای زنگ تلفن ناگهان در سکوت کتابخانه پخش شد.
"آخ!!"
مثل گربهای که ناگهان از صدایی ترسیده باشد، با وحشت از جا پریدم.
قلبم محکم میکوبید، انگار که چند دور دویده باشم. سریع سرپا ایستادم و هراسان اطراف را نگاه کردم. اما خیلی زود متوجه شدم که صدا از روی میزم میآید.
"گوشیم؟!"
نفس بلندی کشیدم و دستم را روی سینهام گذاشتم تا قلب دیوانهام کمی آرام بگیرد. نگاه سریعی به صفحهی گوشی انداختم—نیکی.
پوفی کشیدم و زیر لب با عصبانیت بچگانهای غر زدم:
"حتی اگه نیکی کنارم نباشه، بازم از دور میتونه منو اذیت کنه!"
چشم چرخاندم و گوشی را برداشتم. انگشتم را روی صفحه کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم.
"سلام نیکی."
از آن طرف خط، با همان صدای پرهیجان و شاد همیشگیاش جواب داد:
"اَهــــای دخترک! چه خبر؟ سرکار خوش میگذره؟!"
چشمهایم را بستم و لبخندی بیحال زدم. "واقعاً که! این دختر هیچوقت انرژی کم نمیاره..."
"نه بابا! چه خوشی؟ آخه سرکارم دیگه، پارک که نیومدم!"
نیکی مثل همیشه خندید و گفت:
"باشه بابا، نمیخواد بد اخلاق بشی! حوصلهام سر رفته بود، گفتم یه زنگی بزنم ببینم داری چی کار میکنی."
"هیچی، خبری نیست. مثل همیشه سرکارم. لازم نیست نگران باشی، من نیومدم اینجا خوشگذرونی. اگه قرار باشه برم خوش بگذرونم، تورو هم با خودم میبرم!"
از آن طرف، انگار که خیالش راحت شده باشد، با لحنی ملایمتر گفت:
"باشه، باشه! پس مزاحمت نمیشم. شب بخیر!"
"شب بخیر نیکی."
تماس را قطع کردم و گوشی را روی میز گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم، انگار که تازه از یک ماجراجویی برگشته باشم.
"حالا دوباره برگردم سر قضیهی اصلی..."
دوباره به همان نقطهی روی زمین نگاه کردم. هنوز نمیدانستم چرا آن قسمت با بقیه فرق داشت. دست به کمر ایستادم، کمی سرم را کج کردم و به فکر فرو رفتم.
"یعنی چی میتونه تو این ناحیه متفاوت باشه؟"
چیزی اینجا درست نبود. و من مصمم بودم که کشفش کنم.
بعد از اینکه تماس نیکی قطع شد، گوشی را روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز ذهنم درگیر بود. اون قسمت لعنتی کف کتابخانه…
دستم رو به کمر زدم و دوباره به اون ناحیهی مشکوک زل زدم. چیزی این وسط عجیب بود، اما چی؟
میخواستم دوباره نزدیک بشینم و بررسی کنم، ولی همون لحظه که داشتم گوشی رو از دستم رها میکردم، یه لحظه مکث کردم.
چند ثانیه بهش نگاه کردم و دوباره برداشتمش. خوبه که نیکی زنگ زد… اصلاً یاد گوشیام نبود!
همونطور که از این فکر خندهام گرفته بود، چراغقوهی گوشی رو روشن کردم و نورش رو انداختم نزدیک ترکهای روی تختهچوبهای کف زمین. دقیق نگاه کردم… ولی چیزی که بهم جواب بده، نبود.
ناخودآگاه دستم رو جلو بردم، با ناخنهام لای یکی از ترکهای چوب فشار دادم. همون لحظه، یه تیکهی کوچیک از چوب کنده شد. انگار که ترک از قبل هم بازتر شده باشه.
نور گوشی رو دوباره داخل ترک انداختم، این بار سرم رو کج کردم تا از نزدیکتر ببینم… و اونجا بود که یه چیز غیرمنتظره دیدم.
یه انعکاس ضعیف… یه برق کوچک… انگار که چیزی براق اون زیر باشه.
سرم رو بلند کردم و اخمهام توی هم رفت. یعنی این فقط مدلشه؟ طبیعیه؟ یا… نه، این قطعاً عجیبه. چرا باید زیر تختهچوبهای کف یه کتابخونهی قدیمی همچین نوری باشه؟
بلند شدم و قدمزنان فکر کردم. کلی حدس و گمان مختلف از ذهنم رد شد. شاید یه وسیلهی جا مونده؟ یه شیء فلزی که سالها پیش افتاده؟ یا… شاید چیزی خیلی مهمتر.
همینطور که راه میرفتم، حواسم نبود و روی همون نقطهای که مشکوک شده بودم، ایستادم.
چند ثانیه سکوت…
یهو با لبخندی که حس زرنگ بودن بهم میداد و قبل از اینکه حتی یه بار دیگه بهش فکر کنم، با جفت پا پریدم روی همون قسمت!
"تق!"
یه حس عجیب، یه حس متفاوت. انگار زیر پام چیزی توخالی بود.
یه بار دیگه پریدم، این بار محکمتر.
"تق!"
اون صدا… اینبار مطمئن بودم که متفاوته. انگار چیزی زیر این تختهچوبها وجود داشت که نباید اینجا باشه.
میخواستم چند قدم از اون قسمت فاصله بگیرم تا از دور نگاهش کنم، ولی همین که پامو از روی تختهچوب برداشتم، حس کردم لق شد.
نفسم بند اومد. "وای نه… خرابش کردم؟!"
کتابهای تصادفی
