فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

می‌خوام پانکراست رو بخورم

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل چهارم

به نظر من، کتاب "زندگی با مرگ" یک کتاب خاطرات نیست، بلکه شرح زندگی اوست؛ گزارشی از کارهایی که انجام داده و احساساتی که تجربه کرده تا بعد از مرگ، خاطراتش باقی بمانند. با شناختی که از او دارم، حتما قوانینی برای خود دارد که چه چیزهایی را مستند کند و به کدام اتفاقات اشاره نکند.

آنهایی که می‌دانستم به این ترتیب است:

اولاً، او اتفاقات هر روز را نمی‌نوشت. فقط درباره روزهایی که در آن اتفاق خاصی رخ داده بود می‌نوشت؛ اتفاقی که از نظر او ارزش به خاطر آوردن را داشت.

ثانیاً، "زندگی با مرگ" فقط شامل کلمات می‌شد، از نظر او اضافه کردن عکس و غیره به کتاب، بیهوده بود. او فقط با جوهر مشکی می‌نوشت و نه رنگ دیگری.

سوماً، او تصمیم گرفته بود که تا روز مرگش، کتاب را شخصاً نگه دارد و به کسی نشان ندهد. تا هنگامی که زنده بود، فقط او می‌توانست محتوای داخل کتاب را ببیند؛ البته به استثناء آن یک صفحه‌ای که من به‌صورت اتفاقی دیدم.

او به خانواده خودش سپرده بود که بعد از مرگش، اجازه دهند دوستانش کتاب را بخوانند. استفاده فعلی کتاب، هرچه که باشد و اگر قرار باشد که بعد از مرگ او خوانده شود، باز هم از نظر من یک دفتر خاطرات نیست، بلکه شرح‌حال زندگی اوست. یا بعد از مرگش به آن تبدیل خواهد شد.

درحالی که زنده بود، هدف نوشتنِ او تحت‌تأثیر قرار دادن دیگران و یا تحت‌تأثیر قرار گرفتن از دیگران نبود. اما فقط برای یک بار، از او خواستم که به‌خاطر من تغییر کوچکی دهد.

به او گفتم که دوست ندارم اسم من در هیچ کجای کتاب درج شود. دلیل من ساده بود: بعد از اینکه خانواده و دوستان او کتاب را می‌خواندند، نمی‌خواستم بی‌دلیل مورد اذیت آنها قرار بگیرم.

یک روز، هنگامی که در کتابخانه مشغول بودیم، او به من گفت: «همه نوع آدم توی کتابم پیدا می‌شه.» وقتی از او خواستم که اسم مرا ننویسد، گفت: «این کتاب منه و هر چیزی که می‌خوام رو می‌نویسم.» حق با او بود، من هم بیشتر از این بحث نکردم. بعد او گفت: «اینکه به من گفتی اسمتو ننویسم باعث شد بیشتر بخوام این کار رو انجام بدم.»

من به دردسرِ بعد از مرگ او راضی شدم.

با خودم گفتم احتمالا اسم من فقط در بخش بوفه یاکونیکو و دسر ظاهر خواهد شد و این دو روز بعد از آن نیز هیچ خطری نداشت.

زیرا برای دو روز، در مدرسه با هم صحبت نکردیم. هیچ چیز این مسئله عجیب نبود، فقط کارهای روزمره ما باعث نمی‌شدند ما با هم صحبت کنیم. در واقع روزهایی که برای غذا خوردن بیرون رفتیم استثنائی بودند.

من به مدرسه رفتم، امتحان‌هایم را دادم و سریع به خانه برگشتم. گاهی احساس می‌کردم چشمان دوست او و گروهشان بر روی من هستند، ولی اجازه نمی‌دادم که این موضوع مرا اذیت کند.

به مدت دو روز، هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. اما می‌توانم به دو موضوع کوچک اشاره کنم: اولی هنگامی بود که راهروی مدرسه را در سکوت تمیز می‌کردم.

یک همکلاسی، پسری که معمولا حتی به من نگاه هم نمی‌کرد، پیش من آمد و گفت: «هی، تو با یامائوچی قرار می‌ذاری؟»

بی‌پرده صحبت کردنش کمی برای من تازگی داشت. برای یک لحظه، شک کردم که او به‌خاطر اینکه از دختر خوشش می‌آمد و فکر می‌کرد من با او قرار می‌گذارم، از دست من عصبانی شده است. اما از رفتار او حدس زدم که عاشق آن دختر نیست. او قیافه‌ای شاد داشت و هیچ خصومتی دیده نمی‌شد؛ شبیه به توپ بزرگی از کنجکاوی بود.

جواب دادم: «نه، قطعاً نه.»

ـ واقعاً؟ ولی مگه شما سر قرار نرفته بودید؟

ـ ما فقط با هم برای نهار خوردن رفتیم، همش همینه.

ـ چی، جدی؟

پرسیدم: «چرا اینقدر برات مهمه؟»

جواب داد: «ها؟ اوه، تو که فکر نمی‌کنی من ازش خوشم میاد؟ ابدا! من بیشتر دخترهای ساکت رو دوست دارم.»

من چنین چیزی از او نپرسیده بودم، اما او بدون اهمیت دادن حرف می‌زد. حداقل سر یک چیز نظر مشترکی داشتیم: ساکورا دختر ساکتی نبود.

او گفت: «خب، پس من اشتباه شنیدم. می‌دونی، کل کلاس دارن درباره‌اش حرف می‌زنن.»

ـ اونا اشتباه می‌کنن، بذار هرچی می‌خوان بگن.

بعد او پرسید: «اوه! هی، آدامس می‌خوای؟»

گفتم: «نه، ولی می‌تونی برام خاک‌انداز رو بیاری؟»

ـ الآن میارم.

با خود فکر کرده بودم که او درخواست مرا رد می‌کند، چون همیشه در زمان نظافت از زیر کار در می‌رفت. اما این‌بار بدون هیچ مخالفتی، داشت کاری که از او می‌خواستم را انجام می‌داد. شاید او مفهوم کلی نظافت مدرسه را متوجه نمی‌شد و تنها چیزی که لازم داشت، این بود که به او گفته شود چه کاری باید انجام دهد.

بعد از آن، او سؤال دیگری از من نپرسید و این اولین اتفاق عجیب آن دو روز بود.

صحبت کردن با آن همکلاسی نه تجربه‌ای بد بود و نه تجربه‌ای خوب، اما دومین اتفاق غیرمعمولی که رخ داد، هرچه‌قدر هم که اتفاق کوچکی بود، کمی باعث ناراحتی من شد.

نشانِ لای‌کتابی که استفاده می‌کردم گم شد.

خوشبختانه بدون نشان نیز به خاطر داشتم که تا کجای کتاب را خوانده بودم، اما آن نشان از آنهایی نبود که رایگان پخش می‌کردند، بلکه یک نشان باریک پلاستیکی بود که از یک موزه به‌عنوان یادگاری گرفته بودم. به خاطر ندارم که چه موقع آن را گم کردم، اما حواس‌پرتی من مقصرش بود. کسی را نداشتم که او را مقصر بدانم و بعد از مدت‌ها، برای اولین بار احساس ناراحتی کردم.

و این‌چنین، به‌جز احساس ناراحتی که به خاطر چیزی بی‌ارزش داشتم، این دو روز کاملا معمولی سپری شد. معمولی برای من به معنی صلح‌آمیز بود؛ یعنی در اطرافم دختری نبود که در حال مرگ باشد.

مقدمة شروع نابودیِ روزهای صلح‌آمیز من، شب چهارشنبه آمد. از اینکه به روزهای معمولی خود برگشته بودم لذت می‌بردم که پیامی به گوشی من رسید.

حتی بعد از اینکه آن پیام را خواندم هم از گستردگی فجایعی که در حال رخ دادن بود اطلاع نداشتم. چه می‌خواستم یا نه، کاراکتری در این داستان جدید بودم و اولین فصل آن داشت می‌آمد. فقط خواننده داستان بود که می‌توانست ورق زده و ببیند این فصل در کجا اتفاق خواهد افتاد. خود کاراکتر هیچ چیزی را نمی‌دانست.

متن پیام به این شکل بود:

«بالاخره امتحانات تموم شد! فردا هیچ امتحان یا کلاسی نداریم! خب... فردا بیکاری؟ بیکاری، مگه نه؟ به نظرم ما باید به یه سفر طولانی با قطار بریم! جایی هست که بخوای بری؟»

به‌خاطر اینکه در نظر نگرفته بود من برنامه‌ای دارم یا نه، کمی به من برخورد. اما حق با او بود؛ برنامه‌ای نداشتم، پس دلیلی هم وجود نداشت که پیشنهاد او را رد کنم.

جواب دادم: «اگه جایی هست که بخوای قبل از مرگ ببینی، می‌تونیم بریم اونجا.»

البته بعداً از این گفته‌ام پشیمان شدم. تا الآن باید یاد می‌گرفتم که دادن حق انتخاب به او، ایده بدی است.

او پیام دیگری برای من فرستاد و گفت که کجا و کِی او را ببینم. محلی که می‌گفت، یکی از ایستگاه‌های بزرگ قطار در بخشِ ما بود که هر روز قطارهای زیادی از آن رفت‌وآمد می‌کردند. زمانی که گفته بود هم کمی زود بود، اما فکر کردم که اینجا را ناگهانی انتخاب کرده است و بیشتر از آن درباره‌اش فکر نکردم.

به او پاسخ دادم: «باشه.» و جواب او بلافاصله آمد. این آخرین پیام او برای امشب بود.

«بهتره سر حرفت بمونی، شنیدی؟»

من از آن دسته آدم‌هایی نبودم که با کسی مخالفت کنم، بنابراین جواب دادم: «نگران نباش.» و گوشی‌ام را روی میز گذاشتم.

نمی‌خواهم داستان را برایتان خراب کنم، اما این جمله‌ «بهتره سر حرفت بمونی» که او استفاده کرد، شبیه به یک تله بود، یا حداقل برداشت من این‌چنین است. فکر کردم او دارد به قرار ما برای رفتن به سفر اشاره می‌کند. اما چیزی که واقعاً به آن اشاره می‌کرد، سخنی بود که نباید می‌گفتم؛ اینکه گفته بودم «می‌تونیم به هرجایی بریم که قبل از مرگت می‌خوای ببینی.»

روز بعد، وقتی که به محل قرار رسیدم، او از قبل آن‌جا بود و با خود یک کوله‌پشتی به رنگ آبی آسمانی و کلاهی از کاه به همراه داشت. من قبلا ندیده بودم که هیچکدام از اینها را بپوشد. به نظر می‌رسید که در حال عازم شدن به سفری است.

حتی قبل از اینکه سلام کنم، او متوجه من شد و از روی شوک، چشمانش بزرگ‌تر شد.

او پرسید: «وسایلت کجاست؟ کلا اینا رو می‌خوای بیاری؟ لباس‌های یدکی لازمت نمی‌شه؟»

با حماقت جواب دادم: «لباس‌های یدکی؟»

ـ خب، مشکلی پیش نمیاد. وقتی رسیدیم، از اونجا واست لباس می‌گیریم. حتما مغازه‌ای چیزی هست.

ـ کجا؟ مغازه؟ چی؟

کمی احساس ناآرامی کردم.

بدون اینکه او به عکس‌العملم واکنشی نشان دهد، به ساعت خود نگاه کرد و گفت: «صبحانه خوردی؟»

ـ یکمی تُست، فقط همین.

ـ من نخوردم. با هم بریم یه چیزی بخریم؟

قبول کردم. او به من پوزخندی زد و در بخش مغازه‌های ایستگاه به طرف مغازه‌ای رفت که مدنظرش بود. در ابتدا فکر کردم که دنبال مغازه‌ای برای خرید تنقلات است، اما در عوض وارد مغازه‌ای شدیم که وعده‌های غذایی آماده می‌فروخت.

پرسیدم: «وعده غذایی آماده می‌خری؟»

ـ آره. می‌دونی که مشکلی نداره توی قطار سریع‌السیر غذا بخوریم. تو هم یکی می‌خوای؟

گفتم: «صبر کن، صبر کن صبر کن صبر کن.»

او با چهره‌ای درخشان به بسته‌بندی‌های غذا خیره شده بود. او را از هر دو دستش گرفتم و از پیشخان دورش کردم. خانم مسنی که پشت پیشخان بود، ما را دید و به نظر می‌رسید که ما از نظرش بانمک بودیم.

وقتی رو در رو شدیم، از دیدن قیافه متعجب‌شده او تعجب کردم.

گفتم: «من باید تعجب کنم، نه تو.»

او پرسید: «مشکل چیه؟»

ـ اول وعده غذای آماده، بعد قطار سریع‌السیر؟ ازت می‌خوام بهم بگی برای امروز چه نقشه‌ای کشیدی؟

ـ یه سفر طولانی با قطار. می‌دونی که، بابتش بهت پیام دادم؟

ـ و منظورت از قطار، قطار سریع‌السیر چی بود؟ این سفرت چه‌قدر می‌خواد طول بکشه؟

به نظر می‌رسید چیزی به ذهنش آمده باشد، بعد دستش را وارد جیب خود کرد و دو کاغذ مستطیل‌شکل را در آورد؛ بلیت قطار بودند.

یکی از آنها را به من داد. وقتی آن را خواندم، از شوک چشمانم باز شد.

گفتم: «این شوخیه، مگه نه؟»

او خندید. یعنی شوخی در کار نبود.

گفتم: «بی‌خیال، برای یه سفر یک‌روزه این مسیر خیلی دوره. باید نقشه جدیدی بکشیم.»

ـ اوه نه، اشتباه متوجه شدی.

ـ آه، خوبه. پس این یه شوخیه.

ـ نه، این یه سفر یک‌روزه نیست.

پلک زدم و پرسیدم: «چی؟»

بقیه مکالمات ما به جایی نرسید و در نهایت تسلیم خواسته او شدم. برای شما به‌صورت خلاصه می‌گویم. این باید کافی باشد:

با وجود تلاش‌های من برای منصرف کردنش، او از نقشه خود دست نکشید و تلفن خود را بیرون آورد تا پیام دیشب مرا به خود من نشان دهد و از اینکه گفته بودم از حرف خود برنمی‌گردم سوءاستفاده کرد تا مرا متقاعد کند.

چیز بعدی که می‌دانستم، این بود که سوار قطار سریع‌السیر شده بودیم.

درحالی که روی صندلی کنار پنجره نشسته بودم، آهی کشیدم. همان‌طور که در حال تماشای منظره بیرون بودم، سعی کردم وضعیت فعلی خود را قبول کنم. او هم در کنار من، داشت از برنج خود لذت می‌برد.

او گفت: «من قبلا به فوکوکا نرفته بودم، تو چی؟»

ـ اوه، باشه.

خودم را نفرین کردم. حتی من هم باید محدودیت‌هایی داشته باشم.

او حتی مثل قضیه یاکونیکو، پول بلیت مرا نیز پرداخت کرده بود که این وضعیت را برای من بدتر می‌کرد. او به من گفت که نگران این قضیه نباشم، اما من مصمم بودم بدهی خود را به او پرداخت کنم.

داشتم درباره پیدا کردن یک کار پاره‌وقت فکر می‌کردم که یک ماندارین به صورتم پرتاب شد.

او پرسید: «یکی می‌خوای؟»

«البته، ممنون.» این را گفتم و بدون گفتن هیچ سخن دیگری، شروع به کندن پوست میوه کردم.

او گفت: «به نظر می‌رسه یکم ناراحتی، نگو که مخالف این سفری.»

ـ من با نقشه و این قطار هم‌مسیرم، فقط دارم به خودم نگاه می‌کنم.

ـ دپرس‌کننده نباش. این یک سفره، باید شاد باشی!

ـ من که میگم این یک آدم‌ربایی هستش تا یک سفر.

او گفت: «به جای اینکه به خودت نگاه کنی، باید به من نگاه کنی.»

گفتم: «نمی‌دونم داری درباره چی حرف می‌زنی.»

او تصمیم گرفت که آخرین سخن مرا نادیده بگیرد. او غذای خود را تمام کرد و محفظه آن را سر جای خودش گذاشت. حرکات سریعش بسیار زنده بودند.

احساس نکردم که باید درباره تفاوت تصویری که از او دیدم و حرکت واقعی او اظهارنظر کنم. درعوض آهسته میوه خودم را خوردم. ، با اینکه میوه را از کیوسک ایستگاه قطار خریده بودیم، به‌طور شگفت‌انگیزی احساس تازگی و شیرینی می‌داد. از پنجره به بیرون نگاه کردم و منظره‌ای ناآشنا را از محیطی باز و روستایی دیدم. در داخل یکی از زمین‌ها، مترسکی قرار داشت. نمی‌دانم چرا، ولی در آن لحظه تصمیم گرفتم که اگر تا اینجا آمده‌ام، پس دلیلی هم ندارم که با این سفر مخالفتی کنم.

یک مجله‌ی گردشگری در دستش بود که ناگهان پرسید: «درضمن، اسم اول تو چیه؟»

تماشای کوه‌های جنگلی مرا آرام کرده بود، بنابراین بدون هیچ اعتراضی به او جواب دادم. اسم من یک اسم غیرمعمولی نبود، اما او با علاقه‌ای عمیق چندبار سرش را تکان داد. او به آرامی اسم کامل مرا پیش خود گفت.

بعد ادامه داد: «یه نویسنده‌ای نداشتیم که اسمش شبیه به اسم تو بود؟»

جواب دادم: «آره، البته نمی‌دونم داری درباره کدومشون فکر می‌کنی.»

هم اسم اول و هم اسم خانوادگی من شبیه به اسم‌های چند نویسنده بودند.

او پرسید‌: «به‌خاطر همون اینقدر خوندن رو دوست داری؟»

ـ آره یا نه. دلیل شروع کردن به خوندم همین بود، ولی به‌خاطر اینکه از خوندن لذت می‌برم این کار رو انجام میدم.

ـ محبوب‌ترین نویسنده تو، همونیه که باهات هم‌اسمه؟

ـ نه، اسم محبوب‌ترین نویسنده من، دازای اوسامو هستش.

هنگامی که اسم بزرگ‌ترین استاد ادبیات را گفتم، چشمان دختر با تعجب باز شد. «این همونی نیست که کتاب No Longer Human رو نوشت؟»

ـ خودشه.

ـ کتابش به نوعی تاریکه، مگه نه؟ از این نوع کتاب‌ها خوشت میاد؟

ـ درسته که ذات غمگین دازای رو می‌شه از جو کتابش احساس کرد، ولی مطمئن نیستم که بشه به کار اون گفت تاریک.

برای اولین بار داشتم با هیجان صحبت می‌کردم، اما او از روی بی‌علاقگی گفت: «همممممم، خب، بازم به نظر نمی‌رسه چیزی باشه که بخوام بخونمش.»

ـ انگار کلا به کتاب خوندن علاقه نداری.

ـ آره، نه واقعا. ولی مانگا می‌خونم.

تا این حد متوجه شده بودم. از روی قضاوت نمی‌گویم، ولی تصور کردن او در حالی که مدت طولانی یک جا بنشیند و یک کتاب را تمام کند، بسیار دشوار بود. تصور می‌کنم حتی وقتی که مشغول خواندن مانگا است، به‌طور مداوم حرکت می‌کند و به اتفاقات داخل مانگا واکنش لفظی نشان می‌دهد.

در عوضِ صحبت کردن درباره موضوعی که او علاقه‌ای به آن نداشت، سؤالی که در ذهن داشتم را پرسیدم.

ـ حتما راضی کردن پدر و مادرت برای این سفر خیلی سخت بوده. چطور تونستی این کار رو بکنی؟

ـ بهشون گفتم که با کیوکو میرم. اگه به خانواده‌ام بگم قبل از مُردن می‌خوام کاری انجام بدم، سریع به گریه می‌افتن و اجازه میدن هرکاری خواستم بکنم. ولی سفر با یه پسر... احتمالا قبول نمی‌کردن.

ـ کارت درست نیست؛ اینکه اینطوری از احساسات پدر و مادرت سوءاستفاده کنی.

او پرسید: «خودت چی؟ برای پدر و مادرت چه بهانه‌ای آوردی؟»

ـ اونا فکر می‌کنن من دوستایی دارم. بهشون نگفتم هیچ دوستی ندارم تا نگران من نباشن. گفتم امشب خونه یکی از دوستام می‌مونم.

ـ این کارت درست نیست، ناراحت‌کننده هم هست.

ـ کسی رو که اذیت نمی‌کنه. لااقل می‌تونی به‌خاطر این به من اعتبار بدی.

او از روی غضب سرش را تکان داد و یک مجله از داخل کیفی که بین پاهایش بود، برداشت. فکر نمی‌کردم رفتارش درست باشد، زیرا خود او با وادار کردنم برای آمدن به این سفر، مرا در موقعیتی قرار داده بود که باید به خانواده‌ای که عاشقش بودم، دروغ می‌گفتم. به‌هرحال وقتی او مجله را باز کرد، برای من نیز فرصتی مهیا شد تا کتابی از کیف مدرسه‌ام بردارم. این صبح، با همه آشفتگی‌هایش مرا خسته کرده بود و برای به دست آوردن احساس راحتی، بر روی کتاب تمرکز کردم.

از دقیقه‌ای که کتاب را باز کردم، مداخله اجتناب‌ناپذیر او در سکوتم را حس کردم. حالتی شکاک پیدا کرده بودم که البته نمی‌گویم چه کسی دلیل این حالت من بوده است. برعکس شک من، وقت شخصیِ باارزش من با سکوت و بدون هیچ مزاحمتی سپری شد و هنگامی که در ایستگاهی متوقف شدیم، متوجه شدم که برای یک ساعت باارزش در حال مطالعه بوده‌ام. به پهلویم نگاه کردم؛ دختر با آرامش خوابیده بود و مجله بر روی شکمش باز مانده بود.

به صورت او نگاه کردم و از بیماریِ درونش هیچ اثری ندیدم. به ذهنم رسید که صورتش را با ماژیک خط‌خطی کنم، اما تصمیم گرفتم از انجام این‌کار صرف‌نظر کنم.

او تا وقتی که به مقصد برسیم، اصلا بیدار نشد و حتی وقتی که به مقصد رسیده بودیم هم بیدار نشد.

نمی‌گویم که زندگی کوتاه او در آن قطار به پایان رسیده است، او فقط در خوابی عمیق فرو رفته بود.

من به آرامی از لپ و بینی او نیشگون گرفتم، اما او فقط چند سخن غیرقابل‌فهم زمزمه کرد و به خواب خود ادامه داد. برای آخرین چاره، با پاک‌کن پلاستیکی به پشت دستش ضربه زدم و او با عکس‌العملی خنده‌دار سر پا ایستاد.

او فریاد زد: «چطوره به جای این کارا اسم من رو صدا بزنی!»

او با مشت به شانه من زد.

می‌توانید باور کنید؟ آن‌هم بعد از اینکه با بیدارکردنش به او لطف کرده بودم.

خوشبختانه این آخرین توقف قطار بود و ما می‌توانستیم وسایل خود را گرفته و پیاده شویم.

او گفت: «رسیدیم! واو! از الآن بوی رامن میاد.»

ـ مطمئنم فقط توهمه.

ـ نه، مطمئنم. احساس بویاییت رو از دست دادی؟

بدون جدیت زیادی گفتم: «هی، حداقل مغزمو مثل تو از دست ندادم.»

ـ درواقع، لوزالمعده من مشکل داره.

ـ این حقه کثیفیه. نمی‌تونی هر دفعه از این حقه استفاده کنی، عادلانه نیست.

او خندید و گفت: «اگه خوشت نمیاد، باید واسه خودت یه حقه جور کنی.»

من برنامه‌ای نداشتم که در آینده‌ای نزدیک یک بیماری لاعلاج بگیرم، پس با رعایت کامل ادب با پیشنهادش مخالفت کردم.

ما از محوطه قطارها تا پایین، سوار پله‌برقی طولانی بودیم. در هنگام پیاده شدن از پله‌برقی، راهرویی عریض مقابل ما بود که می‌توانستید انواع مغازه‌ها را در آن‌جا پیدا کنید. آن‌جا محیط دلپذیری داشت و تمیزی یک ساختمان تازه‌ساخت را می‌توانستم ببینم.

پله‌برقیِ دومی ما را به سطح زمین برد؛ جایی که بالاخره توانستیم از ایستگاه خارج شویم. در این لحظه، چیزی را تجربه کردم که مرا در شوک گذاشت و باعث شد حواس‌ خودم را زیر سؤال ببرم. دقیقا همانطور که همراه من گفته بود، می‌توانستم بوی رامن را استشمام کنم. اگر این بو واقعی باشد، پس این برای بخش‌های دیگر استان که با غذاهای دیگری معروف بودند چه معنی داشت؟ آیا یکی از آنها بوی سس تونکاتسو را می‌داد؟ و دیگری بوی نودل اودون؟ بدون داشتن تجربه کافی در سفر کردن، نمی‌توانستم این احتمالات را رد کنم. ولی در عین حال باور کردن اینکه یک غذا این‌گونه راه خود را به داخل زندگی روزمره ما پیدا کند، سخت بود.

حتی بدون نگاه کردن، می‌توانستم پوزخند همکلاسی‌ام را تصور کنم. اما تصمیم گرفتم آن را تأیید نکنم.

گفتم: «خب، کجا بریم؟»

او با قات قات کنان گفت: «هممم.» چه‌قدر رنجش‌آور. ادامه داد: «کجا؟ ما به زیارت معبد خدای آموزش میریم. ولی اول میریم نهار بخوریم.»

حالا که او اشاره کرد، داشت گرسنه‌ام می‌شد.

او گفت: «نظرت چیه رامن بخوریم؟»

جواب دادم: «مخالفتی ندارم.»

درحالی که داشت بین جمعیت قدم می‌زد، او را دنبال کردم. انگار می‌دانست که دقیقا دارد به کجا می‌رود؛ احتمالا هنگامی که در قطار مشغول خواندن مجله گردشگری بود، برای نهار رستورانی را انتخاب کرده است. ما سوار پله‌برقی شدیم که به طرف پایین می‌رفت و وارد مرکز خرید زیرزمینی شدیم. همانطور که پله‌ها را پایین می‌رفتیم، بوی رامن قوی‌تر می‌شد. زودتر از آن‌چیزی که انتظار داشتم به رستوران رسیدیم. مکان بسیار مسحورکننده‌ای نبود و مطمئن نبودم که این رستوران انتخاب خوبی بوده است یا نه که روی دیوار آن، تصویر یک مانگای مشهور آشپزی را دیدم که رستوران را تبلیغ کرده بود. از بابت اینکه ما در حال وارد شدن به مکانی مشکوک نبودیم، خیالم راحت شد.

رامن خیلی خوشمزه بود. سفارش ما سریع آماده شد و ما با حرص، همه نودل و سوپ را خوردیم. هر دوی ما از گزینه سفارش دوم استفاده کردیم و هنگامی که خدمتکار پرسید نودل‌های ما چگونه باشد، همراه من گفت: «مثل سیم فلزی.» و من هم مودبانه شوخی او را ادامه دادم. لازم نیست کسی بداند وقتی که فهمیدم می‌توان نودل‌ها را واقعا این‌گونه سفارش داد، چه‌قدر خجالت‌زده شده بودم. وقتی نودل‌های سفت رسیدند، پروسه آماده شدن آن را تصور کردم.

بعد از اتمام غذا، مستقیما به ایستگاه برگشتیم تا سوار قطار محلی شویم. معبدی که خدای آموزش در آن بود، با ما نیم ساعت فاصله داشت. لازم نبود عجله‌ای کنیم، اما این سفر را او رهبری می‌کرد و هنگامی که می‌گفت عجله کن، عجله می‌کردم.

وقتی سوار قطار بودیم، چیزی را به خاطر آوردم که قبلا خوانده بودم. با لب‌هایی محکم گفتم: «این بخش خطرناکه، بهتره مواظب باشیم. شنیدم اخیرا اینجا تیراندازی شده.»

او گفت: «واقعا؟ این می‌تونه هر جایی اتفاق بیفته. مثل اون قتلی که توی بخشی نزدیکیِ ما اتفاق افتاد.»

ـ فکر می‌کنم این موضوع رو دیگه از اخبار انداختن.

او گفت: «توی تلویزیون یه مصاحبه‌ای رو دیدم که با پلیس انجام داده بودن. می‌گفت قاتل‌های اتفاقی رو خیلی سخت می‌شه دستگیر کرد. یه سخنی نداشتیم که می‌گفت علف‌های هرز از چمن سریع‌تر رشد می‌کنن؟»

ـ فکر می‌کنم قاتل‌ها توی سطح دیگه‌ای باشن.

او لبخند زد و گفت: «فکر کنم این گفته توضیح میده که چرا تو زنده می‌مونی و من می‌میرم.»

ـ می‌دونی، متوجه یه چیزی شدم. تو نمی‌تونی به یه ضرب‌المثل اعتماد کنی.

سی دقیقه بعد، به مقصد رسیدیم. آسمان صافی بود، ولی کاش تعدادی ابر وجود داشت که بتواند جلوی گرمای خورشید را بگیرد. حتی ایستادن در آن‌جا هم باعث می‌شد عرق کنم. تا الآن فکر می‌کردم که بتوانم بدون عوض کردن لباس، امروز را سپری کنم، اما حالا چاره‌ای جز گرفتن لباس‌های جدید نداشتم.

او گفت: «چه هوای قشنگی!» نمی‌دانستم کدام یک درخشان‌تر بودند، خورشید یا چهره او. با قدم‌هایی شناور، خیابان عابر پیاده را به مقصد معبد بالا می‌رفت. راه زیارت از آن‌چیزی که انتظار داشتم شلوغ‌تر بود. هر دو طرف خیابان پر از مغازه‌های فروش سوغاتی، فروشگاه‌های دیگر، رستوران‌ها و لباس‌فروشی بود. مخصوصاً مغازه‌ای که کیک‌های لوبیا می‌فروخت، توجه چشم و بینی مرا به خود جلب کرد.

گاه و بیگاه، یکی دوتا از مغازه‌ها همراهِ مرا برای ورود به آنها اغوا می‌کردند. ما هیچ چیزی نخریدیم، البته مغازه‌دارها نیز از ما انتظار خرید نداشتند، در نتیجه با خیال راحت مغازه‌ها را گشتیم.

عرق‌ریزان به بالای مسیر رسیدیم و به محیط معبد وارد شدیم. اولین کاری که کردیم، خرید نوشیدنی بود.

او موهای عرق‌کرده خود را بر هم زد و با لبخند گفت: «این بهارِ زندگیه!»

ـ هیچ چیز این بهاری نیست. هوا خیلی گرمه.

ـ ورزش می‌کنی؟

جواب دادم: «نه، ما اشراف‌زاده‌ها لازم نیست خودمون رو به زحمت بندازیم.»

ـ اشراف، درستــــه. باید بیشتر تمرین کنی. تو به اندازه من عرق کردی، تازه من مریض هم هستم.

ـ فکر نمی‌کنم تمرین نداشتن ربطی به این موضوع داشته باشه.

در اطراف ما، همه زیر سایه درختان نشسته بودند تا از هوای گرم فرار کنند. فقط من نبودم که گرمم بود، بلکه واقعا هوا گرم بود.

با تشکر از نوشیدنی و جوانی ما، به کم‌آبی غلبه کردیم و به راه خودمان ادامه دادیم. دست‌هایمان را در آب‌نمای تطهیر شستیم، کف دستمان را روی مجسمه آهنی گاو گذاشتیم، از روی پلی که زیر آن لاک‌پشت‌ها زندگی می‌کردند رد شدیم و بالاخره به مقابل خدای معبد رسیدیم. یک لوح سنگی، داستان حضور مجسمه گاو در معبد را توضیح می‌داد، اما به‌خاطر گرما فراموش کردم که چه چیزی می‌گفت. همراه من نیز اصلا آن را نخواند.

من در جلوی جعبه پیشکشی‌ها که پول‌های خدا در آن‌جا نگه داری می‌شد، ایستادم. من هم پیشکشی به داخل آن جعبه انداختم و با دو بار تعظیم کردن و دو بار دست زدن، با تعظیم سوم حضور خود را اعلان کردم.

در جایی خوانده بودم معبدها محلی نیستند که برای آرزوهایمان دعا کنیم؛ نکته‌اش اراده شخصی برای بهتر شدن است. اما من در این لحظه برای هیچ چیزی اراده‌ای نداشتم. از آن‌جا که باید برای چیزی دعا می‌کردم، تصمیم گرفتم به دختری که کنار من بود کمک کنم. وانمود کردم چیزی نمی‌دانم و برای یک آرزو دعا کردم.

لوزالمعده او درمان شود.

متوجه شدم که دعا کردن او بیشتر از من وقت می‌بَرد. احتمالا وقتی می‌دانی که آرزویت به حقیقت نخواهد پیوست، راحت‌تر آرزو می‌کنی. شاید او برای چیز دیگری دعا می‌کرد، اما از او سؤال نکردم. دعا باید در سکوت و شخصا ادا می‌شد.

هنگامی که دعا کردنش تمام شد، گفت: «دعا کردم تا روز مرگم فعال بمونم. تو برای چی دعا کردی؟»

آه‌کشان گفتم: «تو همیشه انتظارات من رو خراب می‌کنی.»

او نفس عمیقی کشید و گفت: «تو دعا کردی ضعیف بشم؟ چه‌قدر وحشتناک! فکر می‌کردم تو بهتر از این حرفا باشی.»

ـ چرا باید برای همچین چیزی دعا کنم؟

دعای من دقیقا متضاد حدس او بود، اما واقعیت را به او نگفتم. مگر این معبد برای خدای آموزش نبود؟ به‌هرحال، احتمالا یک خدا به جزئیات اهمیت نخواهد داد.

او گفت: «بیا بریم طالع‌بینی بگیریم!»

با ابروهایم اخم کردم. یک طالع‌بینی با صورت او ناسازگار بود؛ طالعی‌بینی آینده، از آینده می‌گوید، اما او آینده‌ای نداشت.

او به سمت پیشخانِ فروش طالع‌بینی‌ها رفت و بدون تردید، یک سکه صد ینی را به داخل جعبه انداخت. بعد عددی انتخاب کرد و به دنبال جعبه چوبی کوچکی گشت که با عددی انتخاب‌شده یکسان باشد. من هم کارهای او را تکرار کردم.

او گفت: «هر کی که بهترین طالع‌بینی رو بگیره برنده‌ست.»

پرسیدم: «به نظرت طالع‌بینی‌ها چی هستن؟»

او بانگ زد: «آه! یه دعای خیر بزرگ واسم در اومده.»

طالع‌بینی‌ها به دسته‌های مختلفی، از دعای خیر بزرگ تا نفرین بزرگ، دسته‌بندی می‌شوند. به نظر می‌رسید او خوشحال است، اما من از شانس خودم کاملا تعجب کردم. خدا داشت چه فکری می‌کرد؟ اگر برای ثابت کردن اینکه طالع‌بینی‌ها چیزی جز چرت‌وپرت نیستند مدرکی می‌خواستم، الآن دستم بود. یا شاید این دعای خیر غیرمنتظره، عملی است که خدا از روی نیت خوب انجام داده است.

او با صدای بلند خندید و گفت: «اینو ببین، اینو ببین! این میگه بیماری من به‌زودی خوب می‌شه. انگار که به همین راحتیه!»

بالاخره از حالت سکوت درآمدم و گفتم: «خوشحالم که داری از این لذت می‌بری.»

او پرسید: «چی گیر تو اومد؟»

ـ دعای خیر.

ـ درجه این پایین‌تر از دعای خیر کوچیک بود، نه؟

ـ بعضی موقع‌ها پایین‌تر از دعای خیر بزرگه. فکر می‌کنم بستگی به معبد داره.

ـ به‌هرحال من بردم. ها ها!

تکرار کردم: «خوشحالم که داری از این لذت می‌بری.»

او به طالع‌بینی من اشاره کرد و گفت: «ببین، میگه قراره یه همسر خوب پیدا کنی، چه‌قدر خوبه.»

ـ اگه واقعا فکر می‌کنی که این خوبه، می‌تونی درباره‌اش یکم صادق‌تر با‌شی.

او سرش را کمی خم کرد، نزدیک‌تر شد و به من پوزخند زد. من غافلگیر شدم و فکر کردم اگر او بتواند دهانش را بسته نگه دارد، بانمک خواهد شد. در آن لحظه می‌دانستم که بازی را باختم.

من چشمانم را از او برگرداندم و صدای قهقهه او را شنیدم، اما او چیز دیگری نگفت.

ما از معبد خارج شده و به راهی برگشتیم که از آن آمده بودیم. هنگامی که به پل رسیدیم، به جای رد شدن از آن به سمت چپ رفتیم و به سالن گنجینه و حوضچه دوم رسیدیم؛ حوضچه‌ای که نام آن ایریس بود. تعداد زیادی لاک‌پشت در حال شنا بودند، بنابراین از دکه نزدیکی غذای لاک‌پشت خریدم و آن را به داخل آب انداختم. با تماشای حرکات آهسته لاک‌پشت‌ها، احساس می‌کردم که از گرمای روز کاسته شده است. درحالی که غرق غذا دادن به لاک‌پشت‌ها بودم، دختری کوچک از همراه من سؤالی پرسید و جواب خود را با لبخندی دلگرم‌کننده دریافت کرد. دوباره فکر ‌کردم که او دقیقا متضاد من است.

دختر پرسیده بود: «شما دوتا عاشق هم هستین؟»

همکلاسی من به دختر جواب داد: «نه، ما فقط با هم کنار میایم.»

وقتی غذا دادن به لاک‌پشت‌ها را تمام کردیم، در کنار حوضچه راه باریکی بود که در انتهای آن رستورانی قرار داشت؛ ساختمان یک طبقه بود و نمای بتنی عجیبی داشت. او پیشنهاد داد که وارد رستوران شویم و همین‌کار را نیز کردیم. هنگامی که هوای خنک کولر را احساس کردیم، یکصدا آهی از سر راحتی کشیدیم. سه گروه دیگر در داخل رستوران نشسته بودند: یک خانواده، یک زوج مسن و گروهی از خانم‌های پیر. ما میز کنار پنجره را گرفتیم.

کمی بعد از اینکه نشستیم، خانم مسن خونگرمی آمد و قبل از گرفتن سفارش ما، لیوان‌هایمان را با آب پر کرد.

همراه من گفت: «هرکدوم از ما یه اومه‌گائه‌موچی می‌خوایم. و یه چای هم برای من.» او به من نگاه کرد و گفت: «تو هم چای می‌خوای؟»

از روی موافقت سر تکان دادم و خانم مسن با لبخند به آشپزخانه برگشت.

همان‌طور که آب سردم را می‌نوشیدم، احساس کردم بدنم دارد خنک می‌شود. احساس خوبی بود.

پرسیدم: «پس اون شیرینی‌هایی که توی راه دیدیم اومه‌گائه‌موچی بود؟»

ـ اونا خوراکی مخصوص محلیه! توی مجله راهنما درباره‌شون خونده بودم.

خانم مسن با دو سینی قرمز مستطیل‌شکل آمد، در داخل هرکدام از آنها یک کیک لوبیا شیرین و یک فنجان چای سبز قرار داشت. خانم مسن گفت: «ببخشید منتظر موندین.» با اینکه زمان زیادی هم نگذشته بود. ظاهراً اینجا باید هزینه سفارش‌ها را از همان اول پرداخت کرد، بنابراین ما هم هرکدام هزینه خودمان را دادیم.

ظاهر کوفته‌های سفید گرد، ترد بود. با توجه به سرعتی که سفارش ما رسید، به این نتیجه رسیدم که حتماً کوفته‌ها طی روز مدام در حال پخت بودند. من از کوفته یک گاز زدم و متوجه شدم که با خمیر لوبیا شیرین پر شده است. طعم بسیار خوبی داشت و چای سبز نیز با آن تطابق خوبی داشت.

همکلاسی من گفت: «خوشمزه‌ست! مطمئنم الآن خوشحالی که با من اومدی اینجا.»

ـ فقط یکمی.

ـ اینقدر لجباز نباش. اگه همیشه اینطوری بمونی، بعد از اینکه مُردم هیچ دوست دیگه‌ای پیدا نمی‌کنی.

من چیزی نگفتم. با تنها بودن مشکلی نداشتم. از آن‌جا که وضعیت فعلی من، خودش غیرعادی بود، با رفتن او به سادگی به زندگی قبلی خود بازمی‌گشتم. با کسی ارتباط برقرار نمی‌کردم و در عوض خودم را در دنیای داخل کتاب‌ها غرق می‌کردم. زندگی من قبل از او این‌چنین بود، و بعد از رفتن او نیز به این حالت باز خواهد گشت. از نظر من این وضعیت بد نبود، اما فکر نمی‌کردم او توانایی فهمیدن مرا داشته باشد.

ما خوردن اومه‌گائه‌موچی را تمام کرده بودیم و داشتیم چای می‌نوشیدیم که او مجله سفری خود را روی میز باز کرد.

پرسیدم: «بعد از این کجا می‌ریم؟»

ـ این روحیه تو خوبه.

ـ بعد از اینکه اون مترسک رو از داخل قطار دیدم، گفتم حالا که تا اینجا اومدم و بهتره تا آخرش لذت ببرم.

او گفت: «اوه، واقعا؟ بیا، این لیست رو درست کردم؛ کارهایی که قبل از مرگم می‌خوام انجام بدم.»

فکر کردم که این ایده خوبی است. ممکن بود این‌کار به او یادآوری کند که می‌تواند وقت خود را صرف کارهای دیگری بکند، تا اینکه با من وقت بگذراند.

او توضیح داد: «رفتن به سفر با یه پسر، خوردن رامن تونکوتسو اونم توی خونه خودش، اینا باعث شدن به این سفر فکر کنم. فکر کنم آخرین چیزی که برای امروز از این سفر می‌خوام، خوردن موتسونابه برای شام باشه.» موتسونابه غذایی محلی مثل خورشت بود. «اگه اون رو بخورم، می‌تونم امروز رو موفقیت‌آمیز تلقی کنم. خودت چی؟ جایی هست که بخوای بری؟»

گفتم: «نه، من به مکان‌های توریستی علاقه زیادی ندارم، به‌خاطر همین ممکنه حتی ندونم اینجا چیا داره. همونطور که دیشب بهت تو پیام گفتم: می‌تونیم به هر جایی که بخوای بریم.»

ـ همممم، خیلی خب، ما چیکار کنــــــ !

او صدایی خنده‌دار از خود درآورد. دلیل آن، صدای شکسته شدن سرامیک و گریه یک خانم بود. ما به منبع صدا نگاه کردیم: یکی از چهار خانم مسنی که نشسته بودند و از بقیه چاق‌تر بود، داشت فریاد می‌زد. کنار او، خانم مسنی که برای ما چای آورد، داشت عذرخواهی می‌کرد. ظاهراً از دست خانم مسن یک فنجان چای افتاده بود.

تصمیم گرفتم به نگاه کردن ادامه بدهم تا ببینم چه اتفاقی می‌افتد. پیشخدمت عذرخواهی می‌کرد، اما مشتری، که لباسش با چای کثیف شده بود، همچنان خشمگین بود. او چنان خشمی داشت که به نظر می‌رسید عقلش را از دست داده است. من به طرف مقابلِ میز خودم نگاه کردم و دیدم همکلاسی من در حالی که چای می‌نوشید، به صحنه‌ای که پیش‌روی ما بود نگاه می‌کند.

امیدوار بودم که این وضعیت به‌صورت مسالمت‌آمیزی تمام شود. خشم مشتری بیشتر شد و پیشخدمت مسن را هل داد. پیشخدمت قبل از اینکه به زمین بیفتد، با چند قدم لرزان به عقب رفت و یک میز را هم با خود واژگون کرد. در نتیجه آن، بطری‌های سس و جفت‌های چوب غذاخوری پخش زمین شدند.

اتفاقات رخ‌داده را قبول کردم و تصمیم گرفتم که یک ناظر باقی بمانم، اما همراه من وارد عمل شد.

ـ هی!

او با صدایی بلند داد زد، از روی صندلی بلند شد و به طرف خانم خشمگین و گروهش دوید.

این اصلا مرا متعجب نکرد. اگر من امیدوار بودم تا فقط ناظر بمانم، پس حتما او می‌خواست مداخله کند. می‌دانستم او این‌کار را می‌کند؛ زیرا این کاری بود که فقط کسی که شخصیت مخالف مرا می‌داشت، می‌توانست انجام دهد.

او درحالی که داشت بر سر خانم خشمگین که حالا دشمنش بود داد می‌زد، به پیشخدمت مسن کمک کرد تا روی پای خود بایستد. دشمن او با دادزدن‌های بیشتر جواب همکلاسی مرا می‌داد و اینجا بود که قدرت اصلی همراه من معلوم شد؛ بعضی از مشتری‌های دیگر، پدر خانواده‌ای که نشسته بودند و زوج مسن، آهسته از صندلی‌های خود بلند شده و به کمک همکلاسی من رفتند.

این‌کار باعث شد که نه‌تنها خانم خشمگین، بلکه کل گروهش با گونه‌های سرخ از رستوران خارج شوند. در حالی که من داشتم چای خود را می‌نوشیدم، پیشخدمت مسن از همکلاسی من قدردانی و تشکر می‌کرد.

همکلاسی من قبل از اینکه به میز ما برگردد، کمک کرد تا میز واژگون‌شده را سر جای خود قرار دهند. به نظر می‌رسید که هنوز هم عصبانی باشد و انتظار داشتم به‌خاطر اینکه مداخله نکردم از دست من عاصی باشد، اما او چیزی نگفت.

در عوض گفت: «خانم مسن سکندری خورد چون اون خانم پاش رو بیرون گذاشته بود. آدم چه‌قدر می‌تونه کثیف باشه؟!»

گفتم: «آره.» بعضی از مردم باور دارند کسانی که در مقابل یک جرم ناظر می‌مانند و مداخله نمی‌کنند، به اندازه شخص مجرم گناهکار هستند. اگر این درست باشد، من هم به اندازه آن زن گناهکار بوده‌ام، بنابراین از او به سختی انتقاد نکردم.

به چهره دختر نگاه کردم و ‌توانستم شعله‌های خشمِ به حق او را ببینم؛ دختری که زمان کمی برای زندگی کردن داشت و این جمله به خاطرم آمد: علف‌های هرز سريع‌تر از چمن رشد می‌کنند.

گفتم: «اون بیرون مردم زیادی هستند که باید قبل از تو بمیرند.»

او توافق کرد و من لبخند زدم. مجددا تایید کردم که بعد از رفتن او، تصمیم خواهم گرفت که تنها بمانم.

هنگامی که رستوران را ترک کردیم، پیشخدمت مسن شش اومه‌گائه‌موچی به همراه من داد و دوباره تشکر کرد. دختر خواست هدیه را قبول نکند، اما در نهایت مقابل پیشخدمت تسلیم شد و هدیه را مودبانه قبول کرد. یکی از آنها را امتحان کردم و این از قبلی‌ها نرم‌تر بود. حالا که کمی زمان گذشته بود، از این نوع نیز لذت بردم.

همراه من گفت: «بیا فعلا برگردیم به شهر. باید واسه تو هم لباس پیدا کنیم.»

گفتم: «حتما، از اون چیزی که فکر می‌کردم بیشتر عرق ریختم. متنفرم که این سؤال رو بپرسم، ولی واسه خرید لباس می‌تونی کمی پول بهم قرض بدی؟ قول میدم قبل اینکه بمیری بهت پسش بدم.»

او گفت: «چی؟ عمرا.»

ـ ای شیطان، برو به جهنم. شاید اونجا یکی رو پیدا کردی که باهاش کنار بیای.

او خندید: «شوخی می‌کنم، شوخی می‌کنم. داشتم شوخی می‌کردم. و نمی‌خواد پول رو بهم پس بدی.»

ـ نه، برای همه چیز سهم خودم رو میدم.

ـ لجباز.

ما با قطار به ایستگاه مرکزی برگشتیم. قطار را سکوت فرا گرفته بود، افراد مسن در حال چرت زدن بودند و بچه‌های کوچک زمزمه‌کنان برای کارهای بعدیشان نقشه می‌کشیدند. همراه من مشغول خواندن مجله بود و من به منظره بیرون خیره شده بودم. عصر شده بود، اما هنوز هم آسمان تابستانی می‌درخشید. اگر قرار بود هوا همیشه این‌طوری بماند، هیچ مخالفتی با آن نداشتم. ذهن من در چنین تفکراتی غوطه‌ور شده بود.

با خود گفتم شاید برای آرزو کردن در معبد، این دعای بهتری بود. او مجله خود را بست و بعد چشمانش را. مابقی راه را خوابید.

وقتی به ایستگاه رسیدیم، از اوایل بعدازظهر خیلی شلوغ‌تر شده بود. ما بین دانش‌آموزان و کارمندانی که عجله داشتند، آهسته راه می‌رفتیم. ظاهراً مردم این بخش نسبت به مردم بخش‌های دیگر سریع‌تر قدم می‌زدند. بالاخره میزان خشونت این بخش زیادتر بود، شاید مردم برای دوری از مشکل سریع حرکت می‌کردند.

ما صحبت کردیم که برای ادامه سفر چه کار کنیم و تصمیم گرفتیم به بزرگترین مراکز خرید این بخش برویم. طبق اطلاعاتی که در گوشی داشتم، ما می‌توانستیم مغازه‌های مختلفی را در آن‌جا پیدا کنیم. کمی بعد متوجه شدم که ما می‌توانستیم بدون خارج شدن از ایستگاه، مستقیما با قطار به این ناحیه برویم، اما از آن‌جا که من از این سفر غیرمنتظره خبری نداشتم، فرصت تحقیق درباره محیط اینجا را نداشتم. به‌هرحال او هم شخصی نبود که به جزئیات اهمیت زیادی بدهد.

***

ساعت از هشت شب گذشته بود و ما روی بالشت‌هایی نشسته بودیم که روی تاتامی رستوران قرار داشت. بالشت‌ها به نحوی چیدمان شده بودند که ما بتوانیم به راحتی پاهایمان را زیر میز باز کنیم. در این هنگام مشغول خوردن غذایی بودیم که جلوی ما قرار داشت. از روی خورشت موتسونابه بخار بالا می‌آمد. این غذا مخلوطی از سیرابی گاو، کلم و سیر بود. در تمام ژاپن معروف بود، اما غذای محلی این منطقه بود. من می‌گویم که گوشت معمولی بهتر از سیرابی است، اما موتسونابه به قدری خوشمزه بود که مرا از تأیید کردن گفته خودم وا می‌داشت. همراه من نیز با صدای بلندتری از من مشغول خوردن غذا بود.

او گفت: «زنده بودن چه‌قدر خوبه!»

جواب دادم: «راست میگی.»

آبگوشت را مستقیما از کاسه سر کشیدم؛ غنی و خوشمزه بود.

قبل از آن‌که به رستوران برویم، به ناحیه مراکز خرید رفتیم تا لباس بگیرم و بعد از آن، فقط مشغول گردش بودیم. او گفت می‌خواهد عینک بگیرد، بنابراین ما به مغازه عینک‌فروشی هم رفتیم. من یک کتابفروشی پیدا کردم و وارد آن‌جا نیز شدیم. حتی تماشای خیابان‌های یک شهر ناآشنا هم لذت‌بخش بود. سر راه وارد پارکی شدیم و کبوترها را دنبال کردیم و قبل از اینکه متوجه شویم، زمان زیادی را سپری کرده بودیم.

با آمدن شب، ردیفی از غرفه‌های پخت غذا کار خود را شروع کردند. همان‌طور که قدم می‌زدیم، فضای راحت آنها چشمان ما را به خود جذب می‌کرد، اما ما به نقشه او وفادار ماندیم و به زودی به رستورانی که موتسونابه می‌پخت رسیدیم. حالا از روی شانس و یا اینکه در یک روز کاری بودیم، بدون منتظر ماندن در یک رستوران شلوغ جای نشستن پیدا کردیم.

او لاف زد: «خوبه که من آوردمت اینجا.» اما او قبلا جایی رزرو نکرده بود و هیچ کاری انجام نداده بود. به هر دلیلی که توانستیم وارد این رستوران شویم، اصلا به او ربطی نداشت.

طی خوردن شام، ما درباره هیچ چیز مهمی صحبت نکردیم. او از شروع تا پایان غذا، آن را ستایش می‌کرد، درحالی که من در سکوت مشغول خوردن بودم. با تشکر از نبود صحبت‌های بیهوده، تا انتها از غذایم لذت می‌بردم. غذای خوب به تمرکز نیاز داشت.

اما طولی نکشید که او دهان درهم گسیخته خود را باز کرد و هنگامی بود که پيشخدمت برای تحویل دادن دومین سفارش ما آمده بود، پيشخدمت نودل‌های چینی را به آبگوشت غنی ما انداخت.

او گفت: «حالا ما دو شخصی هستیم که از یه دیگ غذا خوردن.»

ـ منظورت مثل وقتیه که دو نفر با هم از یه دیگ برنج می‌خورن؟

ـ این یه پله از اون بالاتره. من هیچوقت با دوست‌پسرم توی یه دیگ غذا نخوردم.

خنده او بلندتر و پرصداتر از حالت معمولی بود؛ زیرا الآن در رگ‌های او الکل نیز جاری شده بود. دختر دبیرستانی در کنار وعده غذایی خود، با گستاخی یک لیوان شراب سفید نیز سفارش داده بود. او این نوشیدنی را با چنان اعتماد به نفس بالایی سفارش داده بود که هیچکدام از کارکنان شک نکردند که او زیر سن قانونی باشد. البته در عوض می‌توانستند با پلیس تماس بگیرند تا مرا نجات دهند.

نسبت به حالت معمولی خود، جو بهتری داشت و بیشتر می‌خواست درباره خود صحبت کند. این‌کار از نظر من مشکلی نداشت؛ زیرا دوست داشتم بیشتر به صحبت کردن افراد دیگر گوش کنم تا اینکه خودم صحبت کنم.

من دقیقا نمی‌دانم چطور به این موضوع رسیدیم، اما او درباره دوست‌پسر قبلی خود که از کلاس ما بود حرف می‌زد.

ـ اون واقعا پسر خوبیه. اون از من خواست باهاش قرار بذارم. چون با هم دوست بودیم، گفتم چرا که نه؟ خب، بهت میگم چرا نه. این کارمون همه چیز رو به هم زد. می‌دونی که من دوست دارم همون چیزی رو بگم که بهش فکر می‌کنم؟ بعضی وقت‌ها کمی رک‌تر باهاش حرف می‌زدم و اون هم سریع عصبانی می‌شد و با هم دعوا می‌کردیم. و اون بیخیال قضیه نمی‌شد. بعضی وقتا مشکلی نداری با یکی دوست بمونی، ولی وقتی که باهاش وقت بیشتری می‌گذرونی، متوجه میشی که نمی‌تونی تحملش کنی.

او از شراب نوشید. از آن‌جا که چنین تجربه‌ای نداشتم، نمی‌توانستم او را کاملا درک کنم. در سکوت به او گوش می‌دادم.

ـ کیوکو اونو تایید می‌کرد، حداقل به ظاهر پسر دلپذیری بود.

گفتم: «به نظر شبیه به کسی نیست که دلیلی داشته باشم باهاش کنار بیام.»

ـ احتمالا نه. منظورم اینه که کیوکو ازش خوشش میومد، اما اون اصلا نمی‌خواد با تو کاری داشته باشه، پس معنی این چیه؟

ـ نگران نیستی که گفتن همچین چیزی ممکنه احساسات من رو خدشه‌دار کنه؟

او پرسید: «ناراحت شدی؟»

ـ نه نشدم. من هم سعی می‌کنم ازش دور باشم، بنابراین احساسات ما متقابله.

لحن او عوض شد و مستقیما مرا نگاه کرد. «امیدوارم بعد از اینکه مُردم تو و کیوکو با هم کنار بیاین.»

از آن‌جا که به نظر جدی بود، به آرامی گفتم: «درباره‌اش فکر می‌کنم.»

او اضافه کرد: «خواهش می‌کنم.» این کلمه‌ای که گفت، وزنی را با خود حمل می‌کرد. خودم را تقریبا متقاعد کرده بودم که دوست او و من، هزار سال هم بگذرد، با هم کنار نخواهیم آمد، اما حالا این اعتماد به نفسم کمی لغزیده بود.

بعد از اینکه خورشت موتسونابه را خوردیم، در حالی که او تسویه حساب می‌کرد، به بیرون رفتم. من اعتراضی نداشتم، زیرا به توافقی رسیده بودیم: همه مخارج را او حساب می‌کرد، اما بعدا سهم خودم را باید به او می‌دادم.

نسیم شبانه احساس خوبی می‌داد. رستوران کولر داشت، اما نمی‌توانست در مقابل گرمای خورشت‌های بیشمار ایستادگی کند.

همراه من از رستوران خارج شد و گفت: «بیرون چه احساس خوبی میده!»

ـ حداقل شب‌های جنوب خنکه.

ـ آره اینطوره. خب، فکر کنم بهتره بریم هتل.

وقتی ظهر بود، از او پرسیده بودم که قرار است کجا بمانیم. هتل نزدیک به ایستگاه قطار سریع‌السیر قرار داشت و ظاهرا از شهرت خوبی هم برخوردار بود. در اصل، او اول می‌خواست که در یک هتل میان‌رده، دو اتاق مجزا بگیرد، اما وقتی که این موضوع را پیش خانواده‌اش مطرح کرده بود، آنها کمی کمک مالی کرده و گفته بودند حالا که به سفر می‌رود، بهتر است در محلی خوب بماند. دختر هم با این موضوع مخالفتی نداشت. البته این ماجرا به این معنی بود که نصف پولی که گرفته بود، برای دوست او است و نه برای من، اما این تقصیر من نبود.

ما به ایستگاه قطار رسیدیم و واقعا هتل در کنار ایستگاه قرار داشت. من به نقشه شکی نداشتم، اما احساس کردم محل قرارگیری آن نزدیک‌تر است.

تنها دلیلی که با دیدن لابی هتل مبهوت نماندم، به‌خاطر این بود که عکس‌های آن‌جا را در مجله سفری همکلاسی‌ام دیده بودم. اگر بدون داشتن آمادگی ذهنی به هتل رسیده بودم، احتمالا وارد شوک شده و جلوی او به زمین می‌افتادم. این‌کار به احساس احترام به خودم، ضربه‌ای مهلک می‌زد. خوب شد که قبل از آمدن، به مجله نگاهی انداخته بودم.

حتی با وجود اینکه توانسته بودم قسمت بزرگی از شوک را پشت سر بگذارم، باز هم در این محیط احساس ناآرامی می‌کردم. کارهای ورودمان را به عهده او گذاشتم و روی مبلی منتظر او نشستم. مبل نسبتا بزرگ و راحت بود.

او جلوی پیشخانِ ورود با اعتماد به نفس بالایی قدم می‌زد؛ انگار این‌کار را قبلاً انجام داده بود. همه کارکنان هم از سر جای خود به او برای خوش‌آمدگویی تعظیم می‌کردند. با خودم گفتم که وقتی او بزرگ شد، به شخصی نجیب و شرافتمند تبدیل می‌شود، اما بعد به خاطر آوردم که او هیچوقت یک شخص بالغ نخواهد شد.

من از بطری چای سرد نوشیدم و به اطراف نگاه کردم. از جایی که نشسته بودم می‌توانستم پیشخان ورودی را ببینم و مکالمات هر دو طرف را نگاه کنم.

در کنار پیشخان، مردی که موهایش را به پشت زده بود و معلوم بود از خدمه هتل است، مشغول کمک کردن به همکلاسی‌ام بود.

همان‌طور که همکلاسی من فرم‌های ورودی را پر می‌کرد، برای مسئولی که به او رسیدگی می‌کرد احساس ترحم کردم. نمی‌توانستم مکالمات آنها را بشنوم، اما او کاغذها را به مسئول آن برگرداند، مسئول هتل با لبخند کاغذها را تحویل گرفت و اطلاعات را وارد کامپیوتر کرد. به نظر می‌رسید او اطلاعات رزرو ما را از کامپیوتر پیدا کرده است، زیرا دوباره به طرف همکلاسی‌ام برگشته و صحبت کرده بود.

اما همکلاسی‌ام تعجب کرده بود و سرش را به چپ و راست تکان می‌داد. قیافه مسئول هتل جدی‌تر شد. او دوباره مشغول تایپ کردن در کامپیوتر شد و دوباره صحبت کرد. همکلاسی‌ام دوباره سر خود را تکان داد، بعد کیفش را از شانه خود پایین آورد، از داخل آن کاغذی درآورد و به مرد تحویل داد.

مسئول هتل، چندین بار به برگه و کامپیوتر خود نگاه کرد و وارد اتاق پشتی خود شد. همکلاسی من منتظر ماند؛ دقیقا کاری که من داشتم انجام می‌دادم. حالا مردی که رفته بود، با شخصی که سن بالاتری داشت برگشت. دقیقه‌ای نگذشته بود که آنها در مقابل همکلاسی من، پشت سر هم تعظیم می‌کردند.

از آن لحظه به بعد، مرد مسن‌تر با او صحبت می‌کرد و مدام در حال عذرخواهی بود. همکلاسی من نیز لبخندی ناآرام داشت.

از آن‌جا که از اول ماجرا تا آخر، صحنه پیشِ رو را نظاره می‌کردم، می‌توانستم حدودا حدس بزنم که چه اتفاقی افتاده است. منطقی‌ترین توضیح این بود که در اطلاعات هتل اشتباهی شده و اتاق ما را رزرو نکرده بودند، اما در فهمیدن دلیل لبخند او کمی مشکل داشتم. موضوع هرچه که بود، تصمیم گرفتم آرام بمانم؛ زیرا در چنین شرایطی، کارمندان هتل مؤظف بودند همه چیز را درست کنند. اگر لازم بود، می‌توانستیم یک کافه اینترنت و یا جای دیگری را برای سپری کردن شب پیدا کنیم.

او در حالی که لبخند ناآرام خود را بر لب داشت، چندین بار به من خیره شد. بدون هیچ دلیلی در جواب نگاه‌های او سر تکان دادم. از این حرکت هیچ منظوری نداشتم، اما هنگامی که سر تکان دادن مرا دید، چیزی به مسئول هتل گفت.

چهره آنها بلافاصله روشن‌تر شد. آنها دوباره تعظيم می‌کردند، اما این‌بار به نظر می‌رسید که به‌خاطر قدردانی این‌کار را انجام می‌دادند. در آن لحظه فقط خوشحال بودم که همه چیز حل شده بود. چند دقیقه بعد، خواستم برگردم به آن لحظه‌ای که احساس راحتی کردم و خودم را با مشت بزنم. همان‌طور که قبلا چندین ‌بار گفتم، به شدت کمبود استعداد در مدیریت بحران داشتم.

خدمه هتل وسایلی به او تحویل دادند، احتمالا کلید اتاق و چیزهای دیگری بودند. همان‌طور که همکلاسی‌ام به من نزدیک می‌شد، خدمه نیز تعظیم می‌کردند. به او نگاه کردم و گفتم: «به نظر می‌رسه کمی مشکل واست درست کردن.»

او با مجموعه‌ای از حالت‌های مختلفِ چهره جواب مرا داد. اول لب‌هایش را در هم کشید، بعد چهره‌ای نامطمئن و خجالت‌زده به خود گرفت، بعد به من نگاه کرد؛ به نحوی پلک می‌زد که انگار سعی می‌کرد مرا بخواند. بالاخره همه اینها را با یک لبخند تعویض کرد.

او گفت: «اومممم، خب، مسئله اینه: یه اشتباهی شده.»

جواب دادم: «باشه.»

ـ اتاق‌هایی که رزرو کرده بودیم رو به شخص دیگه‌ای دادن.

ـ پس موضوع سر این بوده.

ـ آره. و... چون اشتباه از طرف اون‌ها بوده، به ما اتاق بهتری میدن.

ـ به نظر خوب میاد.

«آره، خب...» او دست خود را دراز کرد و از انگشتانش تنها یک کلید آویزان بود. «ما باید اتاق رو تقسیم کنیم. مشکلی که نداره، نه؟»

یک دقیقه طول کشید تا بفهمم و هنگامی که متوجه شدم، توانستم فقط با یک کلمه جواب دهم. «ها؟»

بحثی که بین ما گذشت را گزارش نمی‌دهم، چون خودم نیز از انجام این‌کار خسته شده بودم. همه می‌توانند حدس بزنند چه اتفاقی افتاده است: او مرا متقاعد کرد و هر دوی ما در یک اتاق ماندیم.

اما من نمی‌خواهم تصور کنید به‌خاطر اینکه ضعیف باشم و یا اخلاق سستی دارم که از نظر من تقسیم کردن اتاق با جنس مخالفت چندان اهمیتی ندارد. نه، به‌خاطر اینها نبود، مسئله اصلی پول بود؛ پولی که او داشت و من نداشتم. من حتی پیشنهاد دادم خودم در هتلی دیگر بمانم.

اما من برای چه کسی داشتم بهانه‌تراشی می‌کردم؟

همه اینها بهانه بودند. می‌توانستم مقاومت کنم و به تنهایی بروم، او هم نمی‌توانست مرا به زور متوقف کند. اما این چیزی نبود که من انتخاب به انجام دادن آن گرفتم و نمی‌دانم چرا.

در هر صورت، نتیجه این بود که ما می‌خواستیم در یک اتاق بمانیم. اما من هیچ احساس گناه و یا شرمساری نداشتم و می‌دانستم که اتفاقی نخواهد افتاد تا این را عوض کند. قلب‌هایمان پاک بود.

داخل اتاق بزرگ، او زیر نور ملایم لوستر به دور خود چرخید و گفت: «باید قبول کنم از اینکه می‌خوام یه تخت رو باهات شریک بشم کمی عصبی‌ام. ولی از اون عصبی‌هایی که خنده‌داره، می‌دونی چی میگم؟»

خب، من پاک بودم. به‌هرحال با اخم گفتم: «احمق نباش.»

از کنار تخت بزرگ گذشتم تا روی مبلی که گوشه اتاق بود بنشینم. بعد به او گفتم.

ـ من اینجا می‌خوابم.

ـ چی؟ بی‌خیال، دیگه کِی می‌خوای توی اتاقی به خوبی این بمونی؟ تو باید تخت رو هم تجربه کنی.

ـ یه بار آزمایشش می‌کنم، ولی وقتی که تو ازش استفاده نمی‌کردی.

ـ خوشحال نیستی که قراره تختت رو با یه دختر شریک بشی؟

گفتم: «خوشحال می‌شم اگه کاراکتر من رو بدنام نکنی. من کاملا یک جنتلمن هستم. اگه می‌خوای با کسی بخوابی، یه دوست‌پسر پیدا کن.»

ـ درسته، تو دوست‌پسر من نیستی، همین خنده‌دارش می‌کنه. شبیه به وقتیه که می‌خوایم کاری انجام بدیم که نباید انجام می‌دادیم.

به نظر می‌رسید فکری به ذهنش رسیده است، بعد کتاب "زندگی با مرگ" را از کیف خود درآورد و چیزی داخل آن نوشت. اغلب شاهد این‌کار او می‌شدم.

بعد او به طرف حمام رفت و داد زد: «وای! وان اینجا جت داره!»

من درِ شیشه‌ایِ کشویی را باز کردم و به بالکن رفتم. اتاق ما در طبقه پانزده قرار داشت. در حالی که نمی‌توان اتاق را مجلل خواند، اما محل اقامت ما مجلل‌تر از آنی بود که در حالت عادی، دو دانش‌آموز دبیرستانی بتوانند تجربه‌اش کنند. توالت و وان در اتاق‌های مجزا قرار داشتند و بالکن نمایی بی‌نظیر از زندگی شبانه شهر را ارائه می‌داد.

او گفت: «چه منظره‌ای.» او بدون هیچ‌گونه ملاحظه‌ای پیش من آمده بود. موهای بلند او با وزش نسیم شبانگاهی تاب می‌خوردند. «توی شب، اونم فقط دو نفری داریم به شهر نگاه می‌کنیم، احساس نمی‌کنی این رمانتیکه؟»

من چیزی نگفتم و به داخل اتاق برگشتم. روی مبل نشستم و کنترل تلویزیون را از روی میز گِردی که جلوی مبل بود، برداشتم. تلویزیون را روشن کردم. تلویزیون نیز مثل اتاق بیش ‌از اندازه بزرگ بود. بیشتر کانال‌ها برنامه‌های محلی را پخش می‌کردند و با برنامه‌هایی که من معمولا تماشا می‌کردم فرق داشتند. برای من، گویش محلی و برنامه تلویزیون خیلی جالب‌تر از مزخرفاتی بود که همراه من می‌گفت.

او به داخل اتاق برگشت، در کشویی را بست، از مقابل من رد شد تا روی تخت بنشیند. گفت: «وای!» به نظر می‌رسید تخت خیلی نرم و راحت باشد. با خودم گفتم ایده بدی نیست که برای یک بار هم شده تخت را امتحان کنم.

او بین ملحفه‌ها مستقر ‌شد و با من تلویزیون تماشا کرد.

او گفت: «جالبه که مردم اینجا متفاوت‌تر حرف می‌زنن. شبیه به سامورایی‌های قدیمی هستن. این خنده‌داره چون اینجا واقعا شهر مدرنیه. متعجبم که چطور روی بعضی از گویش‌ها مثل این پافشاری می‌کنن.» این جمله‌ی او قطعا از نظرهای معمولی او متفکرانه‌تر بود. او ادامه داد: «فکر می‌کنم درس خوندن درباره گویش‌های محلی باحال باشه.»

گفتم: «برای اولین بار باهات موافقم. قبلا در نظر داشتم که وقتی رفتم دانشگاه، درباره این موضوع تحقیقاتی بکنم.»

ـ نمی‌دونم به این چی بگم.

امیدوارم او گفتن چنین جملاتی را متوقف کند. وقتی او چنین جملاتی می‌گفت، من نمی‌دانستم چگونه احساسی داشته باشم.

او پرسید: «چطوره یه چیز باحال درباره گویش‌ها بهم بگی؟»

گفتم: «بذار ببینم... وقتی گویش کانسای رو می‌شنویم...» داشتم به منطقه‌ای که اطراف اوساکا و کیوتو را شامل می‌شود اشاره می‌کردم «...ممکنه از نظر ما همشون یه گویش باشن، اما در اصل تنوع‌های مختلفی دارن. می‌دونی چند نوع هستن؟»

ـ ده هزار تا!

ـ این مسخره‌ست. حداقل سعی کن درست حدس بزنی. به‌هرحال نظرهای مختلفی هست، ولی اکثر مردم موافقن که کمتر از سی گویش وجود داره.

ـ هاه، که اینطور.

ـ می‌دونی، تو فکرم که توی زندگیت چند نفر رو اذیت کردی.

با تعداد آشناهایی که در کنار او بودند، احتمالا عددی غیرقابل فهم به دست می‌آمد. این واقعا جنایت‌کارانه بود. اما از آن‌جا که من آشنایی را زیاد در کنار خودم نگه نمی‌داشتم، هیچ کاری هم نکرده بودم که باعث اذیت آنها شود. این راه بهتری بود، البته فکر می‌کنم نظرها متفاوت است.

او برای مدتی در سکوت تلویزیون را تماشا کرد. اما بعد، احتمالا به‌خاطر اینکه نتوانسته بود ثابت نشستن را تحمل کند، شروع به غلت خوردن روی تخت کرد و ملحفه‌ها را کاملا به هم ریخت. او با صدای بلند ادعا کرد: «من میرم حموم.» و به داخل حمام رفت و وان را با آب گرم پر کرد.

با صدای آب که از پشت دیوار می‌آمد، چند وسیله کوچک از کیف خود برداشت و آنها را تا سینک، که بین اتاق‌های حمام و توالت قرار داشت، حمل کرد. او آب آن‌جا را نیز باز کرد، شاید برای شستن آرایش خود این‌کار را کرده بود؛ البته من هیچ‌گونه کنجکاوی نداشتم.

وقتی وان پر شد، او با خوشحالی در حمام ناپدید شد. او با حماقت به من توصیه کرد: «بهتره دید نزنی.» اما من حتی به خارج شدن او از اتاق نیز نگاه نکردم. می‌بینید؟ من یک جنتلمن هستم.

می‌توانستم صدای او را بشنوم که داشت آهنگی آشنا زمزمه می‌کرد؛ احتمالا آهنگ را از یک آگهی بازرگانی یا تبلیغات به خاطر داشتم. من چگونه به این وضعیت رسیده بودم؟ اینکه در اتاق یک هتل بنشینم، در حالی که یک همکلاسی مؤنث در حال دوش گرفتن باشد؟ به انتخابات و حرکات گذشته‌ام فکر کردم که منجر شده بودند به جایی که هستم، برسم. به سقف نگاه کردم. می‌توانستم لوستر را از کنار چشمم ببینم.

داشتم به ضربه‌ای که در قطار سریع‌السیر به من زد فکر می‌کردم که او صدایم زد.

صدای او در حمام، بین دیوارها می‌پیچید که می‌گفت: «می‌تونی حوله من رو از کیف برام بیاری؟»

بدون فکر کردن از دستور او اطاعت کردم. کیفی که رنگ آسمانی داشت را از روی تخت برداشتم و به داخل آن نگاه کردم.

اصلا به هیچ چیزی فکر نمی‌کردم.

به‌خاطر همین بود که وقتی داخلش را دیدم، مثل اینکه زلزله‌ای آمده باشد، وارد شوک شدم.

خود کیف مثل صاحبش شاد بود.

محتوای کیف نباید مرا اذیت می‌کرد، اما قلب من به سرعت می‌تپید.

فکر می‌کردم می‌دانستم؛ فکر می‌کردم تا الآن می‌فهمیدم. این اساس حضور او در زندگی من بود. اما چیزی که دیدم، نفس مرا برید.

به خودم گفتم آرام باش.

داخل کیف تعدادی سرنگ، مقدار زیادی قرص و یک دستگاه تست بود که نمی‌دانستم برای تست چه چیزی بود.

ذهن من می‌خواست خاموش شود، اما خودم را واداشتم تا فکر کنم.

من از قبل می‌دانستم که بیماری او جدی است و می‌دانستم که او فقط با کمک علم پزشکی زنده است. اما هنگامی که واقعیت را با چشمان خود دیدم، وجود مرا وحشتی وصف‌ناپذیر برداشت. همه ترس‌هایی که پنهان می‌کردم، ناگهان هجوم آوردند.

او پرسید: «موضوع چیه؟»

از روی شانه خود نگاه کردم و دیدم که او دست خیس خود را از لای در بیرون آورده و بی‌صبرانه منتظر است. او هیچ ایده‌ای نداشت که من در حال تجربه چه احساسی بوده‌ام و من نیز نمی‌خواستم او به این موضوع پی ببرد. سریعاً حوله‌اش را برداشتم و به او تحویل دادم.

او گفت: «ممنون. اوه راستی، من الآن کاملا لختم.»

بعد از اینکه برای یک دقیقه جواب ندادم، او گفت: «یه چیزی بگو! داری من رو خجالت‌زده می‌کنی!»

در بسته شد.

به سمت تخت او رفتم و خودم را روی آن پرتاب کردم. همان‌طور که تصور می‌کردم تخت او نرم بود. تخت بدن مرا فرا گرفت و به نظر می‌رسید که سقف سفید نیز در حال در بر گرفتن حواس من بود.

گیج شده بودم.

اما چرا؟

فکر می‌کردم از قبل می‌دانستم. فکر می‌کردم از قبل می‌فهمیدم. فکر می‌کردم از قبل درک می‌کردم.

اما من داشتم چشمانم را در مقابل حقیقت او می‌بستم.

فقط به‌خاطر اینکه تعدادی اشیاء دیده بودم، احساسات نابه‌جا سعی داشتند بر من غلبه کنند. آنها مانند هیولاهایی بودند که سعی داشتند مرا از درون بخورند.

چرا؟

تفکرات من در حال چرخش بودند و سعی داشتند جوابی را پیدا کنند که وجود نداشت. تقریباً سرگیجه گرفته بودم. چشمانم را بستم و روی تخت خوابم برد.

وقتی او داشت به آرامی شانه‌ام را تکان می‌داد بیدار شدم. موهای او خیس بود و هیولا نیز رفته بود.

او گفت: «پس تو واقعا می‌خواستی روی تخت بخوابی.»

ـ گفتم که یه بار امتحان می‌کنم. و حالا هم امتحان کردم.

بلند شدم و به مبل برگشتم. تا حد ممکن سعی داشتم احساسات خود و جای زخم هیولا را از او مخفی نگه دارم، بنابراین به تماشای تلویزیون مشغول شدم. از آن‌جا که حتی توانسته بودم این‌کار را انجام بدهم، احساس راحت‌تری داشتم.

او با استفاده از مو خشک‌کن کوچکی شروع به خشک کردن موهایش کرد و در این هنگام گفت: «تو هم بهتره بری حموم. جت‌های چرخش آب محشره.»

گفتم: «باشه، ولی دید نزنی. وقتی میرم حموم پوست انسانی خودم رو در میارم.»

ـ آفتاب‌سوخته شدی؟

ـ آره، اگه می‌خوای اینطوری صداش کن.

لباس‌هایی که با پول او گرفته بودم هنوز در پاکت خرید بودند. آنها را با خودم به داخل حمام آورده بودم. بوی لطیفی در هوای نم‌دار وجود داشت. از روی احتیاط همیشگی، تصمیم گرفتم تصور کنم که این بو فقط به‌خاطر تصورات من است.

محض اطمینان در را قفل کردم، بعد لباس‌هایم را درآوردم و دوش گرفتم. اول مو و بعد بدنم را شستم. سپس به داخل وان رفتم و جت‌های چرخش آب را روشن کردم. همراه من موقع تعریف از حمام اغراق نکرده بود؛ احساس دلپسندی داشت. می‌توانستم پاک شدن رد پای هیولا را احساس کنم. کارهایی که یک حمام خوب می‌توانست انجام دهد شگفت‌انگیز بود. برای مدت طولانی در داخل وان استراحت کردم. از آخرین باری که در چنین هتلی مانده بودم حدود ده سال یا بیشتر زمان گذشته بود.

وقتی از حمام به داخل اتاق برگشتم، لوستر خاموش شده و اتاق تیره‌تر شده بود. دختر روی مبلی نشسته بود که می‌خواستم در آن‌جا بخوابم و چند کیسه پلاستیکی که از مغازه آورده بود، روی میز قرار داشت.

او گفت: «از مغازه پایین چند تا تنقلات و وسایل گرفتم. می‌تونی برای خودمون از طاقچه لیوان بیاری؟»

کاری که او خواسته بود را انجام دادم و دو لیوان شیشه‌ای را روی میز گذاشتم. از آن‌جا که مبل اشغال شده بود، روی صندلی مقابل نشستم. صندلی نیز مثل مبل راحت و آرامش‌بخش بود.

همان‌طور که نشسته و در حال بهبود یافتن بودم، او یک نوشیدنی با رنگ کهربایی را از داخل کیسه پلاستیک درآورد و نصف هر لیوان را با آن پر کرد. بعد نصف بقیه را با نوشیدنی کربناتی روشنی پر کرد. او نوشیدنی‌ها را هم زد و این مخلوط مرموز را آماده کرد.

پرسیدم: «و این...؟»

ـ مشروب آلو با کلاب سودا. امیدوارم میزانش رو درست ریخته باشم.

ـ کم مونده بود تو رستوران موتسونابه بهت چیزی بگم، اما می‌دونی که هنوز دبیرستانی هستی، درسته؟

او گفت: «نمی‌خوام خودنمایی کنم، من الکل رو دوست دارم. تو هم می‌خوای؟»

ـ خب... نمی‌خوام مجبورت کنم تنهایی بخوری.

لیوان را تا لب‌هایم آوردم. مواظب بودم آن را نریزم. از آخرین باری که الکل مزه کرده بودم مدتی گذشته بود. بوی خوبی داشت اما مزه آن بیش ‌از اندازه شیرین بود. همراه من لیوان خود را خالی کرد و طبق گفته خودش، از هر قطره آن لذت ‌برد.

او تنقلات را بالای میز گذاشت و پرسید: «از کدوم چیپس‌ها دوست داری؟»

گفتم: «همه چیز باید یکم شور باشه.»

ـ ما واقعا نظرهامون متفاوته، مگه نه؟ از شانس بدت منم فقط طعم‌های معمولی گرفته بودم.

به او نگاه کردم که داشت از موقعیت لذت می‌برد و دوباره از لیوانم نوشیدم. خیلی شیرین بود. من شام زیادی خورده بودم اما تنقلات همیشه اشتهاآور هستند. از چیپس‌ها خوردم و دوباره از لیوانم نوشیدم.

بعد از اینکه هر دوی ما لیوان‌هایمان را خالی کردیم، او دوباره لیوان‌ها را آماده کرد و پیشنهاد داد ادامه بدهیم.

ـ بیا بازی کنیم.

ـ بازی؟ مثل شوگی؟

ـ من به سختی می‌دونم هرکدوم از مهره‌ها چه حرکتی می‌کنن، ولی شرط می‌بندم خودت خوب بلدی.

گفتم: «من پازل‌های شوگی رو دوست دارم، توی پازل‌های شوگی، همه مهره‌ها چیده شده هستند و تو فقط باید فکر کنی که با کدوم حرکت‌ها می‌تونی بازی رو ببری. می‌تونم این بازی رو تنهایی هم بازی کنم.»

ـ به نظر احساس تنهایی میده، من با خودم پاسور آوردم.

او به سمت تخت رفت و از داخل کیف خود پاسور را آورد.

گفتم: «یه بازی پاسور اونم فقط با دو نفر؟ من به این میگم احساس تنهایی. بگو چه بازی تو فکرته؟»

ـ رئیس‌جمهور؟

ـ با همه انقلاب‌ها، هیچ شهروندی نمی‌مونه.

او خندید، بعد در حالی که داشت فکر می‌کرد، زمزمه‌کنان پاسور را از داخل پاکت خود درآورد. آنها را بُر زد. بدنش را از جهتی به جهت دیگر می‌چرخاند، انگار داشت به چیزی فکر می‌کرد. من کار او را قطع نکردم، در عوض یک پوکی از روی میز برداشتم و آن را خوردم.

بعد از اینکه او پاسورها را پنج بار بُر زد، متوقف شد. به نظر می‌رسید ایده‌ای به ذهن او رسیده باشد. از روی موافقت با خود سرش را تکان داد و با چشمانی براق به من نگاه کرد.

او گفت: «ما داریم نوشیدنی می‌خوریم، پس بیا به همون بچسبیم. نظرت درباره جرئت و حقیقت چیه؟»

من چپ‌چپ نگاه کردم. من این بازی را نمی‌دانستم. پرسیدم: «این چه بازیه؟ به نظر فیلسوفانه میاد.»

ـ اصلا درباره این بازی نشنیدی؟ وقتی داریم بازی می‌کنیم قانون‌هاشو بهت یاد میدم. اولین و مهم‌ترین قانون: نمی‌تونی از بازی سریع انصراف بدی. باشه؟

ـ اگه قبول کنم، مثل قبول کردن این میمونه که موقع بازی شوگی نباید مهره رو بچرخونم، درسته؟ باشه، از بازی انصراف نمیدم. به‌هرحال من اینقدر غیرمتمدن نیستم.

او با نیشخندی نحس گفت: «باشه، خودت گفتی انصراف نمیدی.»

او تنقلات را از روی میز برداشت و روی قالیچه گذاشت و پاسور را شبیه به یک حلقه، روی میز چید، در حالی که روی پاسورها به طرف میز بود. او قطعا از بازه‌ی تجربه ما استفاده کرده و قدرت‌نمایی می‌کرد، می‌توانستم این را از روی چهره او متوجه شوم. همین‌کار او باعث شد آتشی در درون من ایجاد شود و بخواهم او را بیشتر شکست دهم. نتیجه بازی خوب به نظر می‌رسید، چون بیشتر بازی‌های کارتی متکی به تفکر و شانس بودند. تا وقتی که از قوانین پیروی می‌کردم، تجربه اهمیت چندانی نداشت.

او گفت: «چون راحته از پاسور استفاده می‌کنیم، ولی سنگ کاغذ قیچی هم یه کاربردی توی این بازی داره.»

ـ من آتیشم رو پس می‌گیرم.

ـ من خوردمش. خب، شروع کنیم. یه کارت رو انتخاب کن، بچرخون و بذار وسط حلقه. هرکسی عدد بالاتری آورد برنده‌ست و هر برنده امتیازاتی داره.

ـ چه نوع امتیازاتی؟

ـ برنده می‌تونه بپرسه حقیقت یا شجاعت. اوه، ما باید واسه هر دور تعداد تعیین کنیم. بذار با ده بریم جلو. حالا، یه کارتی رو انتخاب کن.

من یک کارت را انتخاب کردم و آن را چرخاندم: هشت پیک بود.

پرسیدم: «اگه هر دومون یه عدد رو ولی با رنگ متفاوتی انتخاب کنیم چی؟»

ـ زیاد بهش فکر نکن، فقط کافیه دوباره کارت بکشیم. فقط محض اطلاع، دارم این بخش از بازی رو از خودم در میارم و ربط زیادی به بازی اصلی نداره.

او از لیوان خود نوشید و کارتی را چرخاند: سرباز قلب بود. نمی‌دانستم چه اتفاقی داشت می‌افتاد، اما قطعا با شکست خوردن در موقعیت بدی قرار گرفته بودم.

او گفت: «ایول! من باید بپرسم. الآن من میگم جرئت یا حقیقت و تو میگی حقیقت. باشه؟ جرئت یا حقیقت؟»

با تردید گفتم: «حقیقت... حالا چی؟»

ـ با این شروع می‌کنیم... فکر می‌کنی بانمک‌ترین دختر کلاس کیه؟

این سؤال خیلی غیرمنتظره بود، بنابراين قبل از پاسخ دادن لحظه‌ای درنگ کردم. «داری درمورد چی حرف می‌زنی؟»

ـ نفهمیدی؟ به این میگن جرئت یا حقیقت. اگه نمی‌خوای سوال رو جواب بدی، می‌تونی به جاش جرئت رو انتخاب کنی. بعد بهت دستور میدم که چیکار کنی. تو باید یکیشون رو انتخاب کنی؛ جرئت یا حقیقت.

ـ این خیلی بده. کی این بازی رو ساخته؟

ـ یادت نره، قبل از اینکه بازی رو تموم کنیم نمی‌تونی انصراف بدی. خودت قبول کردی. نمی‌خوای که غیرمتمدن بشی، مگه نه؟

او به من پوزخند بدی زد و دوباره از نوشیدنی میل کرد. من قیافه خودم را بی‌طرف نگه داشتم. نمی‌خواستم او از دیدن اذیت شدن من لذت ببرد.

به خودم گفتم: نه، اینقدر سریع تسلیم نشو. حتما باید یک چیزی باشد که بتوانم از آن استفاده کنم تا از این مخمصه بیرون بیایم.

این را امتحان کردم: «این یه بازی واقعیه؟ یا الآن خودت اختراعش کردی؟ من گفتم از یه بازی انصراف نمیدم، اما این یه بازی واقعی نیست، پس حساب نمی‌شه.»

ـ فکر می‌کنی اجازه میدم به همین سادگی در بری؟

ـ آره.

ـ متاسفم که دارم اینو بهت میگم، ولی این یه بازی واقعیه. یه بار توی یه فیلم دیدم و درباره‌اش جست‌وجو کردم. درواقع توی فیلم‌های زیادی می‌تونی این بازی رو ببینی. ولی ممنون می‌شم اگه دوباره قول بدی که از بازی انصراف ندی.

خنده‌های او متعلق به یک شیطان بود. این چندمین بار بود؟

او طعنه‌زنان گفت: «بهتره خوب بازی کنیم، باشه؟ وقتی نوبت تو شد تا از من جرئت یا حقیقت رو بپرسی، بهتره ذهنت مشغول نباشه.»

گفتم: «خفه شو.»

او گفت: «عوضی!»

او مابقی نوشیدنی خود را سر کشید و شروع به درست کردن سومین لیوان خود کرد. با توجه به نیشخندی که داشت، احتمالا مشروب اثر کرده بود. خود من نیز احساس می‌کردم گونه‌هایم سرخ شده است.

او گفت: «برگردیم به بازی. سوال من این بود: فکر می‌کنی بانمک‌ترین دختر کلاس کیه؟»

ـ من مردم رو از روی قیافه قضاوت نمی‌کنم.

ـ من نمی‌گم اونارو به‌عنوان انسان قضاوت کنی. من فقط می‌خوام بدونم به نظرت کدوم دختر قشنگ‌ترین صورت رو داره.

من هیچ چیزی نگفتم.

او گفت: «بذار اضافه کنم، اگه الآن جرئت رو انتخاب کنی، بهت آسون نمی‌گیرم.»

فکر نمی‌کردم انتخاب کردن جرئت حرکت درستی باشد.

فکر کردم چطور می‌توانم با کمترین خسارت این سؤال را پشت سر بگذارم و نتیجه گرفتم که گفتن حقیقت تنها گزینه مناسب است.

ـ همونی که ریاضیش خوبه، می‌شناسیش؟ فکر می‌کنم اون بانمک باشه.

او با هیجان گفت: «اوه!» و ادامه داد: « اسمش هیناست. می‌دونستی یک هشتم اون آلمانی هستن؟ هاه، پس از دخترایی مثل اون خوشت میاد. اون قشنگه، ولی فکر می‌کنم دوست‌پسر داشته باشه. اگه پسر بودم، ممکن بود منم اون رو انتخاب کنم. سلیقه خوبی داری!»

ـ خودپسندی داری؟ فقط به‌خاطر اینکه باهات موافقم، دلیل نمی‌شه سلیقه خوبی داشته باشم.

نوشیدنی دیگری میل کردم. طعم آن داشت بدتر می‌شد.

طبق دستور، کارت دیگری برداشتم. نُه دور دیگر و بازی تمام می‌شد. من تصور نمی‌کردم که قبل از اتمام بازی از آن خلاص شوم، بنابراین دعا می‌کردم از این به بعد من برنده باشم. اما شانس با من یار نبود.

من دو دل را کشیدم و او شش خشت.

او گفت: «به‌هرحال خدا دخترهای مهربون رو دوست داره.»

ـ فکر کنم الآن بی‌دین می‌شم.

ـ جرئت یا حقیقت؟

برای یک لحظه فکر کردم، اما جایگاه من مثل قبل باقی ماند. «حقیقت.»

ـ اگه هینا بانمک‌ترین دختر کلاسه، فقط از روی قیافه من چندمی‌ام؟

من از لیوان نوشیدم تا جرئتی به دست بیاورم. او نیز لیوان خود را برداشت و از من بیشتر نوشید.

گفتم: «فقط بین دخترهایی که صورتشون رو به خاطر دارم میگم، ولی تو سومی هستی.»

ـ واو. می‌دونم خودم پرسیدم، ولی باعث شدی خجالت‌زده بشم. فکر نمی‌کردم مستقیما جواب بدی.

ـ من فقط می‌خوام این بازی سریع‌تر تموم بشه. پس هیچ مقابله‌ای نمی‌کنم.

گونه‌های او رنگ قرمز به خود گرفته بودند. احتمالا به‌خاطر الکل قرمز شده بودند.

ـ عجله نکن، یه شب طولانی پیشِ رو داریم.

گفتم: «نکته خوبیه، انگار وقتی خوش نمی‌گذره زمان کندتر سپری می‌شه.»

او درحالی که مشروب آلو را داخل لیوان‌هایمان می‌ریخت، گفت: «به من خیلی خوش می‌گذره.» از آن‌جا که کلاب سودا را تمام کرده بودیم، بقیه لیوان را با مشروب غلیظی پر کرد. بوی آن شیرین‌تر شده بود و مزه آن خیلی شیرین‌تر از قبل.

او گفت: «خب، خب، پس من سومی‌ام، ها؟» او خنده فریبنده‌ای سر داد.

ـ کافیه دیگه، دوباره کارت می‌کشم. ملکه خشت.

ـ حداقل نمی‌خوای سعی کنی ازش لذت ببری؟ من کارت خودم رو می‌کشم. اه، دو خشت.

دیدن ناامیدی در چهره او، باعث ‌شد وجود من با امیدواری پر شود. بهترین دفاعِ من در این بازی، بردن دورهای زیادی نسبت به او بود. با خودم قسم خوردم که وقتی این بازی به اتمام رسید، دیگر هیچ‌وقت هیچ‌گونه بازی را که او پیشنهاد بدهد انجام ندهم.

او بی‌صبرانه گفت: «خب، نوبت توئه.»

ـ اوه، راست میگی. جرئت یا حقیقت؟

ـ حقیقت!

ـ باشه، خب پس، هممممم...

تلاش کردم درباره چیزی فکر کنم که بخواهم درباره او بدانم و آن‌چیز سریع به ذهنم رسید. هیچ سؤال دیگری نمی‌توانست به پای این سؤال برسد.

گفتم: «یه سؤالی دارم.‌»

ـ الآن دارم هیجان‌زده می‌شم.

ـ وقتی بچه بودی، چطوری بودی؟

او چشمک زد: «مطمئنی می‌خوای با این سوال بری جلو؟ حاضر بودم بهت چیزای دیگه‌ای هم بگم.»

گفتم: «خفه شو.»

او گفت: «عوضی!»

او به پشت تکیه داد و به بالا نگاه کرد، به نظر می‌رسید هنوز هم از این وضعیت لذت می‌برد. نکته سؤال من شنیدن داستان‌های دوران کوچکی او نبود. من می‌خواستم بدانم او چطور به شخصی که الآن هست تبدیل شده بود. ما موقع بزرگ شدن بر روی دیگران تاثیر می‌گذاریم و از دیگران تاثیر می‌گیریم. چه چیزی بود که مخالف مرا ساخته بود؟

برای دلیل پرسیدن این سؤالم، می‌توانم بگویم که فقط شیفته شده بودم. بین تجربیات زندگی ما چه تفاوت‌هایی وجود داشت که ما را به شخصی تبدیل کرده بود که الآن هستیم؟ این سؤال منجر به سؤال دیگری می‌شد: اگر طی راه یک قدم اشتباه برمی‌داشتم، ممکن بود شخصیتی شبیه به شخصیت او داشته باشم؟

او گفت: «بذار ببینم... وقتی بچه بودم، هیچ‌وقت یه جا ساکن نبودم.»

گفتم: «آره، می‌تونم تصور کنم.»

ـ درسته مگه نه؟ می‌دونی، توی پیش‌بستانی دخترا از پسرا قدبلندتر هستن؟ خب، من توی کلاس بلندقدترین بودم و با پسرها دعوا می‌کردم. بعضی از وسایل رو هم می‌شکستم. می‌شه گفت که خیلی اذیت می‌کردم.

شاید سایز بدن هر شخص بر روی شخصیت او تاثیر می‌گذارد. من همیشه کوچک و از لحاظ فیزیکی ضعیف بودم، احتمالا به‌خاطر همین درون‌گرا هستم.

او پرسید: «این واسه جوابت کافیه؟»

گفتم: «آره، بیا یه دور دیگه بریم.»

بعد از آن، خدا در حق فرد درستکار لطف کرد و من پشت سر هم پنج بار برنده شدم. دیگر هیچ اثری از دختر از خودراضی دیده نمی‌شد و با هر بار باخت، دختر و لوزالمعده‌ای که از طرف خدا رها شده بودند، بیشتر دلگیر می‌شدند. همچنین اگر بخواهم دقیق بگویم، وقتی سؤال می‌پرسیدم بیشتر ناراحت می‌شد تا هنگامی که دور را می‌باخت. هنگامی که تنها دو دور از بازی مانده بود، صورت او قرمز پررنگ شده بود و انگار در حال افتادن از مبل بود.

محض اطلاع، اینها پنج سوالی بود که پرسیده بودم و او نیز در نتیجه آن گفته بود: «این چیه؟ داری مصاحبه می‌کنی؟»:

ـ کدوم یکی از سرگرمی‌هات رو برای مدت بیشتری انجام دادی؟

ـ اگه باید انتخاب کنم، فکر می‌کنم همیشه عاشق دیدن فیلم بودم.

ـ کدوم یکی از افراد مشهور رو دوست داری، و چرا؟

ـ سوگیهارا چیونه! می‌دونی، همونی که به یهودی‌ها توی جنگ جهانی دوم ویزا داد؟ فکر می‌کنم اون باحاله چون روی انجام دادن کاری اصرار کرده بود که فکر می‌کرد درسته.

ـ چه چیزی رو به‌عنوان نقطه قوت و ضعف خودت می‌بینی؟

ـ قدرت من توی اینه که می‌تونم با همه کنار بیام. من ضعف‌های زیادی دارم، ولی فکر کنم خیلی حواس‌پرتم.

ـ چه چیزی توی زندگیت باعث شد خوشحال‌ترین شخص بشی؟

ـ فکر کنم، دیدن تو!

ـ به‌جز بیماری که داری، چه چیزی سخت‌ترین قسمت زندگیته؟

ـ فکر کنم وقتی که سگم مرد... این چیه، یه مصاحبه؟

چهره‌ای بی‌گناه به خود گرفتم و گفتم: «نه، این یه بازیه.»

او با چشمانی نمناک خمیازه کشید و گفت: «از من یه چیزی سرگرم‌کننده‌تر بپرس!» بعد نوشیدنی داخل لیوان خود را سر کشید و ادامه داد: «بیا، تو هم بخور.»

او به من خیره شد. می‌توانستم خطر را در چشمانش ببینم، بنابراین تصمیم گرفتم به حرف او گوش کرده و از لیوان خود بنوشم. مشروب قطعا بر روی من اثر کرده بود، اما می‌توانستم چهره خود را ثابت نگه دارم.

گفتم: «دو دور دیگه.» کارتی را انتخاب کردم و آن‌را چرخاندم. «سرباز گشنیز.»

او گفت: «چی؟» و با ناراحتی، ناامیدی و آزردگی ناله می‌کرد. «چطور می‌تونی اینقدر خوش‌شانس باشی؟ بیخیال.»

او کارتی را چرخاند. من به‌خاطر اینکه دوباره کارت بالاتری کشیده بودم در تعجب بودم، اما وقتی کارت او را دیدم، یک قطره عرق از ستون فقرات من پایین رفت.

کارت او شاه پیک بود.

او با گریه پیروزی از جای خود برخاست و ‌گفت: «من... من تونستم!» اما چون در پاهای او توانی نمانده بود، سریع بر روی مبل افتاد. جو کاملا تغییر کرده بود، او از حالت مستی خود به خنده آمده بود و خوشحال به نظر می‌رسید.

او گفت: «هی، می‌تونم در آنِ واحد ازت سؤال بپرسم و دستور هم بدم؟ و خودت یکیشون رو انتخاب کنی؟»

ـ بالاخره خودت رو آشکار کردی. الآن از جرئت رسیدیم به دستور دادن؟

ـ اوه، آره، آره. جرئت و حقیقت، گرفتم

گفتم: «فکر نکنم این کار خلاف قانون بازی باشه.»

ـ باشه پس. جرئت یا حقیقت. حقیقت، سه چیزی که درباره من دوست داری رو بگو. جرئت، منو تا تخت خواب ببر.

با تمام شدن صحبت‌های او، شروع کردم به حرکت کردن؛ لازم نبود درباره‌اش فکر کنم. حتی اگر حقیقت را انتخاب می‌کردم، در نهایت باز هم باید او را تا تخت می‌بردم. هیچ دلیلی نداشت تا انتخاب کنم که سریع این ماجرا تمام شود. در ضمن، آن سوال، سوال فجیعی بود.

وقتی ایستادم، به نظر می‌رسید بدنم از آن چیزی که بود سبک‌تر شده است. به او نزدیک شدم. او با خوشحالی می‌خندید، معلوم بود کاملا مست شده است. دستم را جلو آوردم تا به او کمک کنم بایستد. او خندیدن را متوقف کرد.

او پرسید: «این برای چیه؟»

ـ دارم کمکت می‌کنم. بیا، بلند شو.

«نمی‌تونم، پاهام شل شده.» به آهستگی، گوشه دهانش بالاتر رفت. «مگه حرفمو نشنیدی؟ گفتم منو تا تخت ببر.»

به او نگاه کردم.

ـ شاید می‌ذاری به پشتت سوار شم؟ یا منو بغل می‌کنی؟!

قبل از اینکه او بیشتر مرا خجالت‌زده کند، یکی از دستانم را پشتش گذاشتم و دست دیگرم را زیر پاهایش، بعد او را بلند کردم. من قوی نبودم، اما حداقل زور کافی برای حمل کردن او را داشتم. به خودم اجازه ندادم تا تردید کنم. مشکلی پیش نمی‌آمد، من مست بودم و این کارم قرار بود یک‌شبه فراموش شود.

قبل از اینکه او بتواند واکنشی نشان دهد، او را بر روی تخت انداختم. می‌توانستم گرمای بدن او را احساس کنم که داشت از پوست من دور می‌شد. چهره او از تعجب یخ زده بود. به‌خاطر الکل و زور زدن، کمی از نفس افتادم و هنگام نفس تازه کردن، او را تماشا می‌کردم. طولی نکشید که لبخند زد و شروع کرد به خندیدن؛ او مثل خفاشی که جیرجیر می‌کرد، می‌خندید.

او گفت: «این تعجب‌برانگیز بود! ممنون.»

او به سستی به طرف چپ تخت غلتید و رو به سقف شد. برای یک لحظه امیدوار بودم او به خواب برود، اما بعد با خوشحالی، درحالی که می‌خندید، با دو دست شروع به ضربه زدن به تخت کرد. به نظر نمی‌رسید آماده باشد که بیخیال بازی شود.

تصمیم خود را گرفتم و گفتم: «خیلی خب، این آخرین دوره. بهت لطف می‌کنم و کارتت رو خودم می‌چرخونم. بهم بگو از کجا می‌خوای کارتتو بکشی.»

ـ بذار ببینم، اونی که کنار لیوان منه.

او آرام شد و اجازه داد دستش بر روی تخت بیفتد.

در حالی که ايستاده بودم، کارتی را چرخاندم که نزدیک لیوان خالی او بود.

هفت خشت.

گفتم: «هفت.»

او گفت: «ریشکیه.»

ـ منظورت ریسکی بود؟

ـ آره، ریسکیه.

فکر می‌کنم او از کلمه جدید خود خوشش آمده بود، زیرا با صدای بلند برای چندین بار تکرارش کرد. وقتی داشتم به کارت‌ها نگاه می‌کردم، اجازه ندادم او حواس مرا پرت کند. آخرین کارت خودم را باید انتخاب می‌کردم. در چنین مواقعی، بعضی از مردم احتمالا به دقت فکر کرده و بعد انتخاب می‌کنند، اما ممکن بود آنها اشتباه کنند. کارت‌ها شانسی چیده شده بودند؛ تنها عنصر شانس لازم بود. بهتر بود بدون توقف عمل کنم. این‌چنین، زمان کمتری برای به وجود آوردن انتظارات و ناامیدی‌ها باقی خواهد ماند.

اتفاقی یکی از کارت‌ها را برداشتم. تلاش کردم هيچ‌گونه تفکری، تمرکز مرا به هم نزند و کارت را چرخاندم.

شانس همه چیز بود.

مهم نبود با چه شجاعتی کارت را انتخاب می‌کردم، این‌کار نتیجه را تغییر نمی‌داد.

کارت من...

او پرسید: «چی دراومد؟»

ـ شیش.

من برای دروغ گفتن خیلی صادق و دست و پا چلفتی بودم. شاید اگر از آن دسته افرادی بودم که موقع باخت در بازی جرزنی می‌کردند، زندگی برای من راحت‌تر سپری می‌شد، اما من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم چنین شخصی باشم.

او گفت: «من بردم. بذار ببینم این‌دفعه بهت چی بگم؟»

او ساکت شد. احساس می‌کردم مثل یک مجرم هستم که منتظر حکم اعدام است. من ایستادم و منتظر سؤال او ماندم.

یک سکوت طولانی اتاق را فرا گرفت. در این بلندی، تقریبا هیچ صدایی از بیرون نمی‌آمد و از اتاق‌های کناری نیز صدایی شنیده نمی‌شد. اتاق یک هتل گران‌قیمت می‌توانست سکوت زیادی فراهم کند. در این حالت سرخوش، صدای نفس کشیدن و ضربان قلبم به گوش خودم می‌رسید. همچنین به وضوح می‌توانستم صدای نفس کشیدن او را بشنوم. در فکر فرو رفتم که او خوابیده است یا نه، اما هنگامی که نگاه کردم، چشمان او باز بود و به سقف خیره شده بود.

دیگر قادر به ثابت ایستادن نبودم. از فضای بین پرده‌های اتاق به بیرون نگاه کردم. شهر با چراغ‌های دست‌ساز بشر می‌درخشید و هیچ نشانه‌ای از خواب وجود نداشت.

او پرسید: «جرئت یا حقیقت؟»

بدون هیچ هشداری سکوت اتاق در هم شکست. دعا کردم هر چیزی که در ذهنش قرار است انتخاب کند، چندان آزاردهنده نباشد. بدون اینکه از پنجره رو برگردانم، پاسخ دادم: «حقیقت.»

او نفس عمیقی کشید و آخرین سؤال شب را پرسید.

ـ اگه من...

صدای او نرم بود و کلمات او گرفتار بودند. من منتظر ماندم.

ـ ... اگه من بهت می‌گفتم که واقعا از مردن می‌ترسم، چیکار می‌کردی؟

به طرف او برگشتم.

صدای او ضعیف بود؛ تقریبا باعث لرزش من شده بود. برای دوری از چنین احساسی، به طرف او برگشتم. باید می‌دیدم که هنوز زنده است.

مطمئن بودم که او می‌توانست نگاه‌های مرا احساس کند، اما او هنوز هم به سقف خیره شده بود. لب‌های او محکم بسته شده بودند؛ هیچ چیز دیگری برای گفتن نداشت.

این احساس واقعی او بود؟ متوجه نیت او نشدم. می‌توانستم باور کنم که او درحال گفتن حقیقت بود، اما همچنین می‌توانستم باور کنم که او در حال شوخی کردن است. اگر این حقیقت بود، چه چیزی پاسخ درستی است؟ حتی اگر این فقط شوخی بود، چه چیزی پاسخ درستی است؟

من نمی‌دانستم.

هیولایی که در سینه من وجود داشت، دوباره نفس می‌کشید و به‌خاطر نبود بصیرت و ادراک من، می‌خندید.

همان‌طور که با تردید ترسناکی ایستاده بودم، دهانم باز شد و ناخودآگاه کلمه‌ای از زبانم پرید.

ـ جرئت.

او اول هیچ چیزی نگفت. او نگفت که موافق یا مخالف انتخاب من است. درعوض، در حالی که به سقف نگاه می‌کرد، به من دستور داد.

ـ با من توی تخت بخواب. بدون هیچ مخالفت یا بحثی.

او شروع به خواندن کرد: «ریشکی، ریشکی.»

مطمئن نبودم کار درست چه چيزی بود. اما در آخر، من نمی‌توانستم در بازی جرزنی کنم.

چراغ‌ها را خاموش کردم. به طرف دیگر تخت رفتم و پشت به او دراز کشیدم، منتظر ماندم تا خوابم ببرد. هر از گاهی او خود را جابه‌جا می‌کرد و می‌توانستم تغییر تخت‌خواب را احساس کنم. ما تخت را با هم تقسیم کردیم، اما در عین حال جدا از هم بودیم، درست همان‌طور که ما دو شخص جدا با تفکرات و احساساتی جدا گونه بودیم؛ بر روی همدیگر تاثیر می‌گذاشتیم، اما هنوز تنها بودیم.

تخت به اندازه کافی بزرگ بود که پشت به هم بخوابیم و باز هم بین ما فاصله‌ای قرار بگیرد.

ما بی‌گناه بودیم.

قلب ما پاک بود.

من بهانه آوردم، اما کسی مرا نبخشید.

***

هر دوی ما ساعت هشت صبح با صدای بلند تلفن از خواب بیدار شدیم. من بلند شدم و گوشی خود را از کیف خود برداشتم، گوشی من بی‌صدا بود. گوشی او را از روی مبل برداشتم و برای او تا تخت آوردم. دختر خواب‌آلود تلفن تاشو خود را باز کرد و بر روی گوش خود گذاشت.

از جایی که ايستاده بودم می‌توانستم فریادهای طرف مقابل را بشنوم.

ـ سااااااکورااااااا!!! کجایی؟

صورت دختر چروک شد و گوشی را از گوش خود دور کرد. وقتی که فریادها تمام شد، گوشی را دوباره به گوش خود نزدیک کرد و گفت: «صبح بخیر، چه خبر؟»

ـ اینارو ولش کن! ازت یه سؤال پرسیدم. کجایی؟

او کمی نامطمئن بود، اما جواب داد: «توی فوکوکا هستم.» از روی صدا معلوم بود چه کسی پشت خط است.

ـ اونجا چه خبره؟ چرا به خانواده‌ات دروغ گفتی که با من میری سفر؟

پس این بهترین دوستش بود. او با بی‌خیالی خمیازه‌ای کشید و گفت: «چطوری فهمیدی؟»

ـ انجمن اولیاء مدرسه برای امور مدرسه داشت به همه زنگ می‌زد. یادته که بعد خونه شما به خونه ما زنگ می‌زنن؟ وقتی مامانت زنگ زد، من بودم که گوشی رو برداشتم. توضیح دادن وضعیت مثل کابوس بود!

ـ انگار تونستی اوضاع رو کنترل کنی. ممنون کیوکو، تو بهترینی. چطور تونستی این کار رو بکنی؟

ـ صدای خواهرم رو تقلید کردم، ولی موضوع این نیست! چرا به خانواده‌ات دروغ گفتی تا به فوکوکا بری؟

ـ خب...

ـ و اگه می‌خواستی واقعا بری اونجا، لازم نبود دروغ بگی. می‌تونستیم واقعا باهم بریم. می‌دونی که باهات می‌اومدم.

ـ ایده خوبیه، بیا تعطیلات تابستان با هم بریم سفر. کِی فعالیت کلوپت تعطیل می‌شه؟

«بذار برنامه رو نگاه کنم، بعد خبرت می‌کنم.» می‌توانستم کنایه دوستش را بشنوم.

اتاق ما به اندازه کافی ساکت بود؛ آنقدر که حتی بدون اینکه دوستش داد بزند، می‌توانستم صدایش را از پشت تلفن بشنوم. به اتاق روشویی رفتم، صورت خود را شستم و هنگامی که مسواک می‌زدم به مکالمه آنها گوش می‌دادم. طعم خمیردندان اینجا نسبت به خمیردندانی که در خانه داشتم تیزتر بود.

دوست او گفت: «برای چی مثل گربه‌ای که داره می‌میره تنهایی پا میشی میری سفر؟»

به نظر من شوخی غیرعمدیِ دوست او خنده‌دار نبود. جواب همراه من حتی بدتر از آن بود، ولی خب، داشت حقیقت را می‌گفت.

ـ من تنها نیستم.

او با چشمانی قرمز که اثر نوشیدنی‌های دیشب بود، به من نگاهی انداخت. می‌خواستم سرم را به داخل دستانم فرو ببرم، اما در یکی از دستانم مسواک قرار دا‌شت و در دست دیگرم نیز لیوان آب بود.

ـ تو... تو تنها نیستی؟ صبر کن. کی همراته؟ دوست‌پسرته؟

ـ نه، بی‌خیال. می‌دونی که باهاش بهم زدم.

ـ پس کی؟

ـ همون همکلاسی که توی کافی‌شاپ با همدیگه دیدیمون.

سکوت شگفت‌انگیزی در آن‌طرف تلفن حکمفرما شد. از این نقطه به بعد، برای من هیچ اهمیتی نداشت و به مسواک زدن ادامه دادم.

دوست او به تندی و با لحن خشن گفت: «تو... ها؟»

ـ گوش کن کیوکو.

به نظر می‌رسید دوست او در حال گوش دادن است.

صدای او جدی شد. «می‌دونم اینا برای تو هیچ دلیل منطقی نداره و خیلی عجیب دیده می‌شه، ولی قول میدم یه روزی بهت همه چیز رو توضیح بدم. ازت نمی‌خوام که قبول کنی، اما لطفا منو ببخش. و ازت می‌خوام این جریان رو فعلا پیش خودت نگه داری.»

انگار دوست او نمی‌دانست که چگونه واکنش نشان دهد. این طبیعی بود. چرا باید اجازه بدهید بهترین دوست شما با یک همکلاسی که به سختی می‌شناسیدش به سفر برود؟

دوست او برای مدت کمی ساکت ماند. همراه من صبورانه گوشی را نگه داشته بود. بالاخره، صدایی از اسپیکر گوشی آمد.

ـ باشه.

ـ ممنونم کیوکو.

ـ البته شرایطی داره.

ـ البته، هرچی که بخوای.

ـ به سلامت برگرد. برای من هم یه چیز خوشمزه بیار. و موقع تعطیلات تابستان با من بیا سفر. و یه چیز دیگه، به اون پسره بگو اگه کاری باهات بکنه می‌کشمش.

او خندید و گفت: «باشه.»

آنها با چند کلمه خداحافظی کردند و او تلفن را قطع کرد. من هم دهانم را شستم و بر روی مبلی که او دیشب از من دزدیده بود نشستم. کارت‌ها هنوز روی میز پخش بودند، شروع به جمع کردن آنها کردم. وقتی به او نگاهی انداختم، داشت با انگشتان خود، موهایش را درست می‌کرد.

گفتم‌: «یه دوستی داری که نگرانته، این خیلی خوبه.»

او گفت: «واقعا خوبه، اوه، شاید شنیده باشی، ولی انگار کیوکو می‌خواد تو رو بکشه.»

بهش یادآوری کردم: «اگه باهات کاری کردم، منظورت اینه؟ وقتی داری تعریف می‌کنی که چه اتفاقاتی افتاد، حتما بهش بگو که من یه جنتلمن کامل بودم.»

ـ انگاری یادم میاد چطوری منو روی دستات مثل یه دوشیزه تا تخت بردی.

ـ اوه، از نظر تو اینطوری شد؟ من که احساس‌ کردم فقط دارم چند تا جعبه جابه‌جا می‌کنم.

ـ تازه مطمئنم به‌خاطر اینطوری فکر کردنت هم تو رو می‌کشه.

درحالی که صبر می‌کردم، او دوش گرفت تا موی خود را درست کند. وقتی کار او تمام شد، برای صبحانه به طبقه اول رفتیم.

صبحانه در بوفه‌ای سرو شد که با افراط نشان می‌داد این هتل چه‌قدر مجلل است. من بشقاب خود را با ماهی و توفو آب‌پز پر کردم تا به سبک ژاپنی باشد. به میز کنار پنجره خود برگشتم و هنگامی که او برگشت، با خود یک سینی پر از غذا حمل می‌کرد.

او گفت: «صبحانه مهم‌ترین وعده روزه.» اما به‌هرحال یک‌سوم از غذای خود را دست‌نخورده باقی گذاشت، که البته من آنها را میل کردم. همان‌طور که مشغول خوردن آنها بودم، از برنامه‌ریز خوبی بودن دفاع می‌کردم.

وقتی به اتاق برگشتیم، مقداری آب‌جوش آماده کردم. برای خودم قهوه درست کردم. او هم برای خودش چای درست کرد. همان جایی نشستیم که دیشب نشسته بودیم و کمی مشغول تماشای برنامه‌های صبحگاهی تلویزیون شدیم. اتاق احساس آرامش‌بخشی داشت و نور خورشید از لابلای پرده وارد اتاق می‌شد. به نظر می‌رسید که هر دوی ما آخرین سؤال دیشب را فراموش کرده باشیم.

پرسیدم: «برای امروز نقشه چیه؟»

او روی پای خود جهید، به طرف کیف آسمانی‌رنگ خود رفت و از داخلش یک دفترچه برداشت. بین صفحه‌های آن بلیت برگشت به خانه‌هایمان قرار داشت.

او گفت: «قطار ما ساعت دو و نیم حرکت می‌کنه، وقت کافی برای خوردن نهار و پیدا کردن هدیه داریم. برای ادامه صبح به کجا بریم؟»

ـ نمی‌دونم، میسپرم به عهده خودت.

بدون عجله‌ای از هتل خارج شدیم. هنگام خروج ما از هتل، خدمه از روی وظیفه‌شناسی به ما تعظیم می‌کردند.

او تصمیم گرفت با اتوبوس به یک مرکز خرید شناخته‌شده‌ برویم. طبق کتاب راهنما، در این مرکز می‌توانستیم همه چیز پیدا کنیم؛ از فروشگاه‌های مختلف گرفته تا تئاتر در آن وجود داشت. ظاهرا این مرکز خرید یک مقصد توریستی نیز بود. وقتی خودمان به آن‌جا رسیدیم، دیدیم که ساختمان‌های قرمز نمای خوبی ایجاد کرده‌اند.

ما در دهلیز مرکزی قرار داشتیم، اطراف ما را ساختمان‌هایی بلند احاطه کرده بودند و مطمئن نبودیم به کجا برویم. کمی در اطراف پرسه زدیم. یک دلقک را دیدیم که نمایش اجرا می‌کرد، مشغول تماشای آن شدیم.

نمایش حدودا بیست دقیقه طول کشید و تماشای آن لذت‌بخش بود. و سپس دلقک بعد از تمام شدن اجرای خود، شروع به پول خواستن از مردم کرد. مثل زمانی که بچه دبیرستانی بودم، داخل کلاه او یک سکه صد ینی انداختم. همراه من نیز با خوشحالی سکة پانصد ینی به او داد.

دختر خطاب به من گفت: «خیلی جالب بود. تو هم باید توی خیابان نمایش اجرا کنی.»

ـ هیچ ایده‌ای داری که با کی داری صحبت می‌کنی؟ من هیچوقت نمی‌تونم کاری مثل این که شامل غریبه‌های زیادی بشه انجام بدم. تعامل با غریبه‌ها چشمگیرترین بخش نمایش بود.

او گفت: «خیلی بد شد، شاید من باید یاد بگیرم توی خیابان نمایش بذارم. اوه صبر کن، یادم رفته بود، به‌زودی قراره بمیرم.»

ـ همه این مکالمات رو گفتی تا آخر سر اینو بگی؟ ببین، یه سال باقی مونده، درسته؟ شاید توی این مدت به سطح اون دلقک نرسی، ولی اگه خوب تمرین کنی، مطمئنم به خوبی نمایش اجرا می‌کنی.

وقتی او توصیه مرا شنید، چهره‌اش با خرسندی روشن شد. لبخند او از لبخندهایی بود که می‌توانست بقیه را نیز شاد کند.

او گفت: «حق با توئه! شاید این کار رو کردم.»

او از ایده خود هیجان‌زده شد. در مرکز خرید چند مغازه شعبده‌بازی پیدا کرد و از آنها بسته‌های مختلف آموزشی خرید. او به من اجازه نداد که همراهش وارد مغازه شوم. می‌گفت روزی حقه‌های شعبده‌بازی را برای من اجرا خواهد کرد، بنابراین اگر همراه او برای خرید می‌رفتم، متوجه می‌شدم که چه حقه‌هایی می‌خواست اجرا کند. هنگامی که او مشغول خرید بود، من هم بیرون مغازه ایستادم. از تلویزیون تبلیغاتی چند ویدئو شعبده‌بازی نشان می‌دادند و من هم همراه با گروهی از بچه‌های دبستانی مشغول تماشای آن بودم.

او با کیسه‌های خرید خود از مغازه بیرون آمد و گفت: «و این چنین افسانه متولد می‌شود، جادوگری که به شهرت ناگهانی رسید و با سرعت نیز ناپدید شد.»

ـ البته، شاید. ولی اگه واقعا استعداد داشته باشی.

او گفت: «تا جایی که فهمیدم، ارزش یه سال برای من، مثل ارزش پنج سال برای افراد دیگه‌ست. موفق می‌شم، فقط ببین.»

گفتم: «فکر می‌کردم گفتی ارزش هر روز یکیه.»

او به نظر جدی بود، چهره او پرقدرت‌تر و زنده‌تر از حالت معمولی بود. داشتن یک هدف، هرچه‌قدر هم کوچک، انرژی‌بخش بود.

در حالی که مشغول قدم زدن در مرکز خرید بودیم، زمان با سرعت بیشتری سپری می‌شد. او چندتا لباس خرید؛ هروقت که چیزی جالب پیدا می‌کرد، تی‌شرت یا دامن، به من نشان می‌داد و نظر مرا می‌خواست. من نمی‌دانستم در مد بانوان کدام لباس بهتر است و کدام نیست، بنابراین با این جمله جواب می‌دادم: «بهت میاد.» و خوش‌بختانه، او شاد می‌شد. از آن‌جا که دروغ نمی‌گفتم، لازم نبود احساس گناه کنم.

در این نقطه، مغازه‌ای را دیدیم که محصولات اولترامن را می‌فروخت. او برای من عروسک انگشتی وینیل را خرید که شبیه به اسکلت یک دایناسور بود. من نمی‌دانستم چرا او این عروسک را برای من انتخاب کرده بود و هنگامی که پرسیدم، گفت به من می‌آید. با خودم گفتم با خرید یک اولترامن برای او انتقام بگیرم، اما با هر کاری که انجام می‌دادم، موفق نشدم حال خوش او را خراب کنم.

با عروسک‌هایی که در انگشت‌هایمان قرار داشتند، تصمیم گرفتیم قبل از برگشتن به ایستگاه قطار، بستنی بخوریم.

ما دقیقا ظهر به ایستگاه رسیدیم. به‌خاطر اینکه از بستنی خوردنمان زمانی نگذشته بود، تصمیم گرفتیم به جای خوردن نهار، سوغاتی بخریم تا او بتواند برای دوستش و خانواده خود ببرد. ایستگاه قطار یک ناحیه بزرگ داشت که فقط چنین محصولاتی را می‌فروخت. تنوع سوغاتی‌ها بسیار زیاد بود و او برای انتخاب کردن بین آنها، سختی می‌کشید.

او قبل از اینکه انتخابی کند، چندین نمونه از خوراکی‌ها را امتحان کرد و برای خانواده خود و دوستش شکلات‌های مختلفی خرید. از آن‌جا که من در کنار او بودم، برای خودم یک جعبه کوچک شیرینی خریدم که برای چندین سال است که برنده مدال طلا می‌شود. به‌خاطر اینکه به خانواده‌ام گفته بودم در خانه دوستم می‌مانم، برای آنها سوغاتی نخریدم. کمی احساس‌ بدی به من دست می‌داد، اما چاره‌ی دیگری نداشتم.

ما برای نهار رامن خوردیم، اما در رستورانی متفاوت از دیروز. بعد از آن هنوز وقت کافی داشتیم، بنابراین قبل از سوار شدن به قطار، در کافه‌ای مشغول نوشیدن چای شدیم. در آخر این سفر احساس پرشوری داشتم.

برخلاف من که تفکراتم برای گذشته مردد بود، نگاه او از الآن رو به جلو بود.

او گفت‌: «بیا با هم به یه سفر دیگه بریم.» به بیرون پنجره خیره شده بود. «شاید زمستان بعدی این کار رو کردیم.»

نمی‌دانستم چطور به سرعت جواب او را بدهم، اما با خودم گفتم حداقل کاری که می‌توانم الآن انجام دهم، همکاری است.

ـ نظر خوبیه.

ـ ببین چطوری قبول می‌کنه. یعنی این سفر بهت خوش گذشت؟

ـ آره، سرگرم‌کننده بود.

واقعا خوش گذشته بود. والدین من همیشه مشغول کار بودند و چندان به سفر نمی‌رفتند. هیچ دوستی هم نداشتم که با آنها به سفر بروم. این گردش نادر از آن‌چیزی که انتظار داشتم، خیلی بهتر بود.

او با تعجب به من نگاه کرد، اما بعد لبخند معمولی او سریع بازگشت. او بازوی مرا گرفت. من نمی‌دانستم او چه کار می‌خواست بکند و ترسیده بودم. شاید او متوجه واکنش من شده بود که مرا ول کرد و درحالی که با خجالت دستانش را به عقب می‌کشید، گفت: «ببخشید.»

پرسیدم: «می‌خواستی چیکار کنی؟ می‌خواستی لوزالمعده من رو به زور بگیری؟»

ـ نه، فقط به‌خاطر اینکه با من صادق بودی خوشحال شدم. به‌هرحال، بهم خیلی خوش گذشت. ممنونم که با من اومدی. دارم فکر می‌کنم بعد این به کجا بریم. احتمالا بخواهم برم شمال. می‌خواهم سرما رو تجربه کنم.

ـ چرا اینطوری خودت رو زجر بدی؟ من از سرما متنفرم. اگه سفر بعدی ما قراره توی زمستان باشه، ترجیح میدم تا حد ممکن بریم جنوب.

ـ دیدگاه‌های ما واقعا باهم جور در نمیاد!

در حالی که او از روی ناراحتی لپ‌هایش را باد می‌کرد، من جعبه کوچک شیرینی که خریده بودم را باز کردم. یکی از شیرینی‌ها را به او دادم و یکی دیگر را خودم خوردم. طرح شیرینی، گرد و کره‌ای بود و همچنین داخل آن را با لوبیا شیرین پر کرده بودند.

وقتی به شهر خودمان رسیدیم، آسمان تابستانی شروع به تغییر رنگ کرده بود. ما سوار قطار محلی شدیم که ما را تا نزدیک‌ترین ایستگاه به خانه‌مان می‌رساند و از آن‌جا تا مدرسه با دوچرخه رفتیم. به‌خاطر اینکه قرار بود روز دوشنبه همدیگر را ببینیم، خداحافظی ما کوتاه بود و هر کدام به راه خودمان رفتیم.

وقتی به خانه رسیدم، والدین من هنوز بیرون بودند. از روی مسئولیت‌پذیری، قبل از اینکه وارد اتاقم شوم، دستانم را شستم و دهانم را تمیز کردم. بر روی تختم دراز کشیدم و ناگهان احساس خستگی کردم. تلاش می‌کردم بفهمم که این خستگی به‌خاطر کمبودخواب بود یا چیز دیگری که خوابم برد.

هنگام شام، مادرم مرا بیدار کرد و در حالی که نودل یاکیسوبا می‌خوردیم، مشغول تماشای تلویزیون بودیم. مردم می‌گویند وقتی به خانه می‌رسی، سفر تمام می‌شود، اما فهمیدم که این حرف واقعیت نداشت. سفر من تا زمانی که طبق معمول در خانه غذا می‌خوردم، به پایان نرسیده بود.

تمام آخر هفته خبری از او نشنیدم. طی این دو روز خودم را مثل همیشه در اتاقم حبس کردم تا کتاب بخوانم. اگر بیرون می‌رفتم، تنها می‌رفتم و معمولا از سوپرمارکت بستنی می‌خریدم. دو روز بدون سانحه‌ سپری شد و در شب یکشنبه، متوجه چیزی شدم.

من منتظر بودم که از او خبری بشنوم.

روز دوشنبه، وقتی به مدرسه رفتم، همه همکلاسی‌های ما درباره سفر دونفره ما فهمیده بودند.

کفش‌های داخل‌مدرسه‌ای خود را در سطل زباله پیدا کردم. نمی‌دانم ربطی دارد یا نه، ولی تا جایی که می‌دانستم، کفش‌هایم را خودم به سطل نینداخته بودم.

پایان فصل چهارم

کتاب‌های تصادفی