میخوام پانکراست رو بخورم
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل پنجم
آن روز صبح، مجموعه اتفاقات عجیبی شروع به رخ دادن کردند. من به کفشهای گمشدهام اشاره کردم، اما آن تازه شروع ماجرا بود.
مثل همیشه به مدرسه رسیدم و هنگامی که برای گرفتن کفشهای مدرسهای خودم به طرف قفسهها رفته بودم، کفشهای من سر جای خود نبودند. در تعجب بودم آنها به کجا رفتهاند که شخصی گفت: «صبح بخیر...»
آن دختر تنها کسی از کلاس بود که به من سلام کرد، اما صدای او مثل همیشه پرانرژی نبود. فکر کردم شاید لوزالمعده او مشکل پیدا کرده است. برگشتم تا او را ببینم، اما متعجب شدم، زیرا کسی که سلام کرده بود، ساکورا نبود.
بهترین دوست ساکورا که جلوی قفسهی کفشها ایستاده بود، با نگاهی خصمانه به من نگاه میکرد.
ستون فقراتم به لرزه افتاد، اما شخصی غیراجتماعی مثل من نیز میدانست که جواب ندادن به او بیادبی است. «صبح بخیر» گفتم. او به چشمان من خیره شد، بعد خرناس کشید و مشغول عوض کردن کفشهایش شد. با گم شدن کفشهایم نمیدانستم چه کار کنم و برای مدتی در آنجا ایستادم.
وقتی عوض کردن کفشهایش تمام شد، فکر کردم که او برود. اما قبل از رفتنش دوباره به من نگاه کرد و خرناس کشید. اینکار او برایم مهم نبود. البته از آن لذت هم نبردم، چون مازوخیست نیستم، ولی میتوانستم تردید را در چشمان او ببینم. به این شک کردم که او دقیقا نمیداند با من چگونه رفتار کند.
حتی اگر او تصمیم میگرفت خصمانه رفتار کند، چون به من سلام کرده بود، به او احترام میگذاشتم. اگر خود من جای او بودم، احتمالا گوشهای پنهان میشدم تا او برود.
کل قفسه کفشها را گشتم، اما اثری از کفشهای من نبود. امیدوار بودم که کسی آنها را اشتباها برداشته باشد و به من برگرداند، بنابراین تصمیم گرفتم که فقط با جورابهایم به کلاس بروم.
وقتی وارد کلاس شدم، احساس کردم که از همه طرف به من خیره شدهاند، اما اهمیتی ندادم. وقتی تصمیم گرفته بودم در کنار دختر باشم، میدانستم ممکن است چنین اتفاقاتی بیفتد. او هنوز به مدرسه نرسیده بود.
بر روی میز خودم نشستم و وسایل موردنیاز کلاس را از کیف خود درآوردم. از آنجا که امروز جواب امتحانات قبلی را میگرفتیم، فقط به برگه سؤالات نیاز داشتم. همچنین خودکارم را هم داخل کیف گذاشتم.
داشتم به سؤالات امتحانی هفته پیش نگاه میکردم و در فکر بودم که چه بلایی سر کفشهای من آمده است که در همین هنگام، جلوی کلاس سروصدایی شروع شد. نگاه کردم تا دلیل آن را ببینم؛ ساکورا با شادی وارد کلاس شده بود. عدهای از دانشآموزان به طرف او رفتند و دور او دایره تشکیل دادند. بهترین دوست او با آنها نبود، در عوض از میز خودش آنها را تماشا میکرد. کیوکو به من نگاه کرد و از آنجا که من هم به او نگاه میکردم، چشمهای ما باهم برخورد کرد، اما من سریع نگاهم را دور کردم.
تصميم گرفتم که به آن گروه و سروصدای آنها توجهی نکنم. اگر سروصدا درباره من نبود، پس لازم نبود اهمیتی بدهم. اگر هم درباره من بود، نمیخواستم بدانم.
کتابم را باز کردم و غرق دنیای داخل صفحات شدم. همکلاسیهایی که صحبت میکردند نمیتوانستند تمرکز من روی کتاب را به هم بزنند.
حداقل این چیزی بود که فکر میکردم، تا وقتی که متوجه شدم یکی از همکلاسیها دارد مستقیما با من صحبت میکند. عمق عشق من برای خواندن کتاب مهم نبود؛ قرار بود به دست کسی به دنیای واقعی کشیده شوم.
حالا در یک روز، دو نفر با من صحبت کرده بودند و تازه صبح بود. دوباره غافلگیر شدم. به بالا نگاه کردم و پسری را دیدم که قبلا در نظافت به من کمک کرده بود. او با نیشخند به من نگاه میکرد، انگار وضعیت وخیمی داشتم. اگر از من بپرسید، میگویم هیچ اثری از فکر کردن او دیده نمیشد.
او کشیده گفت: «هـــــی، چرا کفشهای داخلمدرسهایت رو انداختی، ها؟»
چندین باز پلک زدم و گفتم: «چی؟»
ـ اونا رو توی آشغالدونی دستشویی دیدم. وضعیتشون هنوز خوب بود، پس چرا اونارو انداختی؟ نکنه روی مدفوع سگ پا گذاشتی؟
گفتم: «فکر کنم پیدا شدن مدفوع سگ توی مدرسه مسئله نگرانکنندهتری باشه. ولی ممنون، بهخاطر اینکه گمشون کردم ناراحت بودم.»
ـ اوه. خب تو باید بیشتر مراقب باشی. آدامس میخوای؟
ـ نه. بذار کفشهامو بردارم. الآن برمیگردم.
ـ اوه، وایسا. با یامائوچی به جایی رفتی؟ دوباره همه دارن درباره شما حرف میزنن. شما دو تا واقعا باهم قرار میذارین، مگه نه؟
خوشبختانه همه کسانی که در کنار من مینشستند، رفته بودند تا به بقیه بچههای دور ساکورا بپیوندن، و اينجا نبودند که این سؤال رک را بشنوند.
گفتم: «نه، ما فقط جلوی ایستگاه قطار باهم ملاقات کردیم. احتمالا یکی مارو دیده.»
ـ همممم، باشه. خب، اگه چیزی بین شما اتفاق افتاد، اول به من خبر بده.
درحالی که داشت آدامس میجوید، به صندلی خود بازگشت.
از روی میز خود بلند شدم و به نزدیکترین دستشویی رفتم تا کفشهایم را از سطل آشغال بردارم. خوشبختانه آنها نزدیک سطح بودند و چیز غیربهداشتی هم انداخته نشده بود تا کفشها را کثیف کند، بنابراین آنها را برداشته و پوشیدم و به کلاس برگشتم. وقتی وارد کلاس شدم، قبل از اینکه سروصدا دوباره شروع شود، سکوت مطلقی کلاس را فرا گرفت.
کلاس بدون اتفاق خاصی سپری میشد. من جواب امتحانات را گرفتم و متوجه شدم که امتحان را به خوبی گذراندهام. صندلی ساکورا در جلوی کلاس قرار داشت و دخترها داشتند با هیجان نمرههای خود را باهم مقایسه میکردند. برای یک لحظه با ساکورا چشم در چشم شدیم و او با افتخار ورقه امتحان خود را به من نشان داد. من خیلی عقبتر از آن نشسته بودم که بتوانم نمره او را واضح ببینم، اما میتوانستم ببینم که تعداد جوابهای درست او خیلی بیشتر بود. بهترین دوست او متوجه ما شد و به نظر میرسید ناراحت شده باشد، بنابراین من چشمان خود را برگرداندم. این تنها ارتباط من با دختر برای آن روز بود.
همچنین روز بعد نیز باهم صحبت نکردیم. تنها فعل و انفعالات من با همکلاسیهایم، خیره شدن دوباره کیوکو و آدامس تعارف کردن آن پسر بود. تنها اتفاق دیگری که رخ داد، این بود که جامدادی خود را که از فروشگاه صد ینی خریده بودم، گم کردم.
بعد از چند روز، اولین فرصت صحبت کردن با او فراهم شد. یک روز مانده بود تا شش هفته تعطیلی تابستانه شروع شود، همچنین به کلاس ما خبر رسید که ما باید دو هفته در مدرسه تابستانی حضور داشته باشیم. با اینحال برای آخرین روز یک ترم، امروز قرار بود که مدرسه بعد از اعلانات و گردهمایی تعطیل شود، اما مسئول کتابخانه از من خواست تا برای کمک در کارها بمانم. همچنین گفت که دختر را نیز با خودم بیاورم.
در این روز بارانی، برای اولین بار بود که در کلاس با او صحبت کردم. او امروز وظیفه داشت تختهسیاه را تمیز کند و من به جلوی کلاس رفتم تا او را از کارهای کتابخانه باخبر کنم. میدانستم که چند تا از همکلاسیها چشمشان به ما بود، اما تصمیم گرفتم نگاههای آنها را نادیده بگیرم. فکر نمیکردم ساکورا از این بابت اذیت شود.
بعد از اینکه کلاس خاتمه یافت، او باید در کلاس میماند تا برای بستن کلاس کمک کند. من قبل از اینکه به کتابخانه بروم، اول به کافه تریا رفتم. تعداد کمی از دانشآموزان آنجا بودند؛ بالاخره آخر ترم بود.
وظیفه ما اداره کردن کتابخانه بود، تا مسئول کتابخانه بتواند به جلسه معلمان برود. طی جلسه، پشت پیشخان نشسته و مشغول خواندن کتاب بودم. دو نفر از همکلاسیهایمان آمدند تا جداگانه کتاب بگیرند. یکی از آنها دختری خجالتی بود که بدون نشان دادن هیچ علاقهای به من، پرسید: «ساکورا کجاست؟» و دومین نفر، نماینده کلاس ما بود. او همیشه در کلاس خوشاخلاق است، لحن و چهره او در تأثیرگذار بودنش کمک میکند. او نیز پرسید: «یامائوچی کجاست؟» من به هر دو آنها در یک زمان جواب دادم و گفتم که احتمالا او الآن در کلاس است.
کمی نگذشت که ساکورا رسید. او لبخند همیشگی خود را داشت.
او گفت: «یوهو، بدون من احساس تنهایی میکردی؟»
ـ خودت یوهو. اوه، دو تا از همکلاسیهامون داشتن دنبال تو میگشتن.
ـ کیا؟
ـ اسمهاشون رو یادم نمیاد. دختر خجالتی و نماینده کلاس بودن.
او گفت: «اوه آره. میدونم کی رو میگی، باشه.»
او خودش را بر روی صندلی چرخان پشت پیشخان پرت کرد. قسمتهای آهنی صندلی صدا داد و صدای آن در کل کتابخانه پیچید.
گفتم: «فکر میکنم داری صندلی بیچاره رو اذیت میکنی.»
ـ باید همچین چیزی رو به یه خانم جوان بگی؟
ـ فکر نمیکنم تو یه خانم باشی.
او خندهای شیطنتآمیز سر داد و گفت: «مطمئنی؟ میدونی، یه پسر دیروز بهم گفت از من خوشش میاد.»
گفتم: «چی؟» خبر او غیرمنتظره بود و اشتباها اجازه دادم که تعجبم آشکار شود.
او گوشه لبهایش را بالا برد؛ آنقدر بالا برد که بین ابروهایش چین افتاد. خیلی تحریککننده بود.
او بهصورتی ملودراماتیک آه کشید و گفت: «دیروز بهم گفت که بعد از کلاس ببینمش. اونجا بود که بهم ابراز علاقه کرد.»
گفتم: «اگه این درست باشه، مطمئن نیستم اون پسر راضی باشه اینها رو بهم بگی. این مسئله به نظر شخصی میاد.»
ـ خب، بهت نمیگم که پسره کی بود. دهن من مثل میفی قرصه.
او انگشتهای سبابه خود را جلوی دهانش آورد و شکل ایکس را ترسیم کرد.
گفتم: «منظورت میفی خرگوشه است؟ تو هم از اونایی هستی که فکر میکنه ایکس دهنشه؟ صورت اون توی وسط تقسیم میشه؛ قسمت بالایی بینی اونه و قسمت پایینی دهنش.
من برای او خرگوش را نقاشی کردم. او بدون درنظر گرفتن اینکه در کتابخانه بودیم، با تعجب داد زد: «امکان نداره!» چشمان و دهان او کاملا باز شده بود. صحنهای که میدیدم راضیکننده بود. بالاخره انتقامم را از او برای اینکه به شوخی من درباره گویشهای ژاپنی نخندیده بود، گرفتم.
او گفت: «نمیدونم چی بگم، شوکه شدم. احساس میکنم این هفده سال اخیر همش یه دروغ بوده. ولی بههرحال، اون پسر گفت از من خوشش میاد.»
ـ اوه، برگشتیم سر این موضوع؟ خب، تو بهش چی گفتی؟
ـ گفتم بهش علاقهای ندارم. فکر میکنی چرا این کار رو کردم؟
گفتم: «نمیدونم.»
او از روی آزار گفت: «بهت نمیگم.»
ـ بذار بهت بگم. اگه کسی گفت نمیدونم، یا گفت هاه، این معنی رو میده که طرف علاقه چندانی نداره که بپرسه چی شده. قبلا به این نکته توجه نکرده بودی؟
او حاضر بود که جواب مرا بدهد، اما دانشآموزی آمد تا کتابی بگیرد و این، زمانبندی او را خراب کرد.
بعد از اینکه کتاب را تحویل دادیم، هنوز هم مشغول انجام دادن کارهای خود بودیم. البته او موضوع را عوض کرد.
ـ از اونجایی که هوا بارونیه و نمیتونیم بیرون سرگرم بشیم، باید بیای خونه من.
ـ نه. راه خونه شما دقیقا برعکس راه خونه منه.
ـ حداقل میتونستی بهانه بهتری بیاری. انگار واقعا نمیخوای من تو رو دعوت کنم.
ـ ها. انگار واقعا فکر میکنی من میخوام دعوت بشم. نمیتونم تصور کنم چی باعث شد اینطوری فکر کنی.
او با عصبانیتی خندهدار گفت: «چی؟ آه، حالا هرچی. تو اینطوری حرف میزنی، ولی بههرحال با من میای.»
حق با او بود. تا وقتی که او به من توجیه، تهدید، یا احساس وظیفهشناسی میداد، قانع میشدم که به حرفش گوش دهم. اگر یک راهی برای من ارائه میشد، با آن مخالفت نمیکردم. فقط بهخاطر اینکه شخصیت من اینگونه است، نه بهخاطر دلیل دیگری.
او گفت: «هنوز همه چیز رو بهت نگفتم. اگه بشنوی چی برای گفتن دارم، شاید خودت بخوای بیایی خونه من.»
ـ عزیمت من از فرویچه محکمتره. مطمئن نیستم بتونی تصمیم من رو بشکنی.
ـ فرویچه؟ اون که از همه چیز نرمتره. پسر، فرویچه، ها؟ خاطراتم داره جلوی چشمام میاد. خیلی وقته که از اونا نخوردم. دفعه بعدی که رفتم بیرون از اونا میخرم. وقتی بچه دبستانی بودم مامانم از اونا واسم درست میکرد. من بیشتر طعم توتفرنگی رو دوست دارم.
ـ قطار تفکراتت مثل ماست محکمه. شرط میبندم میتونی اون رو با عزیمت من مخلوط کنی.
ـ شاید باید امتحان کنیم.
او پاپیون یونیفورم تابستانی خود را شل کرد و دکمه بالایی لباس خود را باز کرد. احتمالا او با گرما مشکل داشت، یا فقط داشت کار احمقانهای میکرد؛ احتمالا گزینه دوم درست بود.
او گفت: «اینطوری بهم نگاه نکن. باشه، برگردیم سر موضوع. خب، میدونی قبلا بهت گفته بودم که کتاب نمیخونم؟»
ـ آره. بهجز مانگا.
ـ درسته. خب، بعدا متوجه شدم چیزی که گفته بودم کاملا درست نیست. من اساسا بهکلی کتاب نمیخونم، ولی یه کتابی هست که از بچگی عاشقش بودم. پدرم اون رو به من داده بود. حالا بهم بگو که این نظرتو جلب نمیکنه.
ـ که اینطور، اتفاقا این نظرم رو جلب میکنه. کتاب موردعلاقه هر شخصی، حقایقی رو درموردش آشکار میکنه. دوست دارم بدونم شخصی مثل تو از چه کتابهایی خوشش میاد. خب، اسم کتاب چیه؟
او برای یک اثرگذاری دراماتیک کمی مکث کرد، بعد گفت: «تا حالا شازده کوچولو رو خوندی؟»
ـ از سنت اگزوپری؟
او با تعجب داد زد: «چی؟ این کتاب رو میدونی؟ بیخیال، این کتاب خارجیه. مطمئن بودم دربارهاش نشنیدی، لعنتش کنن.»
او اخم کرد و به یکباره بر روی صندلی خود نشست، که باز صدای صندلی درآمد.
گفتم: «اگه نمیدونی شازده کوچولو چقد مشهوره، یعنی واقعا به کتابها علاقه نداری.»
او ناله کرد و گفت: «مشهوره؟ پس تو هم حتما خوندیش.»
ـ درواقع، یکم خجالت میکشم که قبول کنم ولی هنوز نخوندمش.
ـ واقعا؟
او با انرژی از روی صندلیش برخاست و به طرف من خم شد. من خودم را با صندلی کمی به عقب کشیدم. البته او درحال لبخند زدن بود. ظاهراً چیزی گفته بودم که او را خوشحال میکرد، شاید هم زیادی خوشحال بود.
او گفت: «منظورم اینه که، البته که هنوز نخوندیش. از قبل میدونستم.»
ـ نمیدونی آدمایی که دروغ میگن به جهنم فرستاده میشن؟
او نظر مرا نادیده گرفت. «اگه هنوز نخوندیش، باید این کار رو بکنی. کپی خودم رو بهت میدم. امروز بیا خونه من و بگیرش.»
ـ نمیتونی بیاریش مدرسه؟
ـ تو که نمیخوای یه دختری ظریفی مثل من اون کتاب حجیم رو تا مدرسه حمل کنه؟
ـ میخوام یه حدس شانسی بزنم. و میگم کتاب جلد کاغذی داره. درست گفتم؟
او پیشنهاد داد: «به جاش میتونم کتاب رو تا خونه خودت بیارم.»
پرسیدم: «مگه کتاب خیلی سنگین نبود؟ آه، فراموش کردم. بحث کردن با تو به همون اندازهای که بیهوده هست، خستهکننده هم هست. درضمن، اگه حاضری تا خونه من کتاب رو حمل کنی، میتونم به تو رحم کنم و خودم بیام خونه تو.»
من میتوانستم اینکار را بهعنوان وظیفهشناسی قبول کنم.
اگر بخواهم حقیقت را بگویم، مطمئن بودم کتابخانه ما، کتاب مشهوری مثل شازده کوچولو را در خود داشت، اما من نمیخواستم حال شاد او را خراب کنم، بنابراین چیزی در اینباره نگفتم. من نمیدانستم که چرا چنین کتاب مشهوری را نخوانده بودم؛ فکر کنم مسئله مربوط به زمانبندی بود.
او گفت: «خب، خب، از کی تا حالا اینقدر معقول شدی؟»
ـ این چیزیه که از تو یاد گرفتم، قایقی که از نی ساخته شده نمیتونه در مقابل کشتی بزرگی مقاومت کنه.
ـ میدونی، بعضی اوقات یه چیزی میگی که اصلا متوجه منظورت نمیشم.
در حالی که با علاقه به او بیان استعاریام را توضیح میدادم، مسئول کتابخانه برگشت و طبق عادت، من و دختر با مسئول کتابخانه چای نوشیدیم، شیرینی خوردیم و صحبت کردیم. ما به مسئول کتابخانه گفتیم که چگونه مجبور هستیم طی تعطیلات تابستانی برای دو هفته به مدرسه بیاییم و بعد، آنجا را ترک کردیم.
بیرون، هوا با ابر پر شده بود و اجازه نمیداد نور خورشید دیده شود. من از روزهای بارانی متنفر نبودم. به نظر میرسید همیشه باران بقیه دنیا را خاموش میکرد و بیشتر اوقات، از این موضوع خوشم میآمد.
دختر با ناله گفت: «از بارون بدم میاد.»
ـ دیدگاههای ما واقعا متفاوته، مگه نه؟
ـ کسی واقعا از بارون خوشش میاد؟
درواقع، بله. اما سر این موضوع با او بحث نکردم و تصمیم گرفتم که جلویش راه بروم. من دقیقا نمیدانستم او کجا زندگی میکرد، اما خانه او دقیقا در جهت مخالف خانه من بود، بنابراین از جلوی مدرسه به طرف مخالف مسیر خانه خودم حرکت کردم.
او درحالی که به من میرسید، گفت: «قبلا تو اتاق یه دختر بودی؟»
جواب دادم: «نه، ولی هردوی ما دانشآموز دبیرستانی هستیم. فکر نمیکنم خیلی شوکهکننده باشه.»
ـ فکر نکنم اینطوری باشه. اتاق من ساده است. اتاق کیوکو پر از پوسترهای موسیقیه، اتاقش پسرانهتر از اتاق خودِ پسراست. هینا، دختری که تو ازش خوشت میاد، اتاقش پر از عروسک و چیزهای بانمکه. شاید یه روزی سه نفری باید بریم بیرون.
گفتم: «نه، ممنون. نمیتونم جلوی دخترهای خوشگل صحبت کنم، باعث میشن عصبی بشم.»
ـ میدونم داری تیکه میندازی که من خوشگل نیستم و من قراره به حرفت واکنش نشون بدم، ولی کور خوندی. هنوز یادم نرفته که خودت گفتی من سومین دختر قشنگ کلاس هستم.
ـ آره، ولی چیزی که نمیدونی اینه که من فقط صورت سه تا از دخترهای کلاس رو یادمه.
این کمی اغراق بود، اما با اینحال، صورت همه دخترهای کلاس را به خاطر نمیآوردم. قابلیت به خاطر سپردن چهرهها برای شخصی که غیراجتماعی باشد، فایده چندانی ندارد. شاید آن عضلههای ذهنی بهخاطر استفاده نکردنم، خشک شده بودند. در هر صورت، وقتی همه مسابقهدهندهها حضور ندارند، نباید مسابقهای صورت بگیرد.
خانه او دقیقا هممسافت خانه من تا مدرسه بود. رنگ خانه او کرمی بود و سقف آن، قرمز رنگ شده بود.
از آنجا که من همراه با او بودم، هنگام وارد شدن به مِلک تردیدی نشان ندادم. بین خانه او و خیابان، حیاط کوچکی وجود داشت، بنابراین چتر خود را هنوز باز نگه داشته بودم.
او مرا از جلوی در به داخل راهنمایی کرد و من مثل گربهای که از خیس شدن فرار میکند، وارد خانه او شدم.
او با صدایی بلند ورود خود را با گفتن «تادایما!» اعلام کرد.
از وقتی که دانشآموز راهنمایی بودم، با خانواده یک همکلاسی ملاقات نکرده بودم و برای همین کمی عصبی بودم. به آرامی گفتم: «اوم، سلام. ببخشید مزاحم شدم.»
دختر گفت: «هیچکی خونه نیست.»
ـ اگه کسی خونه نیست، پس به کی سلام دادی؟ ذهن تو حتما مشکل داره.
ـ به خونه سلام دادم. من اینجا بزرگ شدم. این خونه برای من مهمه.
هر از گاهی او چیزی میگفت که ارزش احترام گذاشتن را داشت. جوابی نداشتم. من نیز به خانه سلام دادم و کفشهایم را درآوردم.
او اول از من وارد شد و چراغهای خانه را روشن کرد. به نظر میرسید زندگی به خانه برگشته است. او مرا تا روشویی همراهی کرد تا دستانم را بشویم. بعد ما به اتاق او در طبقه دوم رفتیم.
اولین احساس من بعد از وارد شدن به اتاق یک دختر آن هم برای اولین بار، اینچنین بود: بزرگ بود. و منظورم از بزرگ بودن، همه چیز بود؛ خود اتاق، تلویزیون او، تخت او، قفسه کتاب او، کامپیوتر او. برای یک لحظه حسودی کردم، که بعد متوجه شدم همه اینها نشاندهنده اندوه و رنجش خانواده او هستند، و حسادت من ناپدید شد.
او گفت: «هرکجا خواستی بشین. اگه میخوای استراحت کنی، میذارم روی تخت من بخوابی، اما به کیوکو میگم.»
او بر روی صندلی قرمز خود که کنار میز بود نشست و شروع به چرخیدن کرد. من قبل از اینکه بر روی تخت او بنشینم، برای لحظهای ایستادم. تشک او فنری بود.
از جایی که نشسته بودم، دوباره اتاق او را زیرنظر گرفتم. طبق گفته خودش، سبک اتاق معمولی بود. اتاق او شبیه به اتاق من بود، اما آنها در وسعت، بانمک بودن خرتوپرتها و محتوای قفسه کتاب باهم متفاوت بودند. قفسه او پر از مانگا بود؛ از مانگاهای مشهور گرفته تا مانگاهایی که حتی اسم آنها را نشنیده بودم.
او چرخیدن را متوقف کرد و آروغ تهوعآوری زد. من داشتم او را با چشمانی خسته نگاه میکردم که ناگهان او به طرف من برگشت و گفت: «چی بازی کنیم؟ جرئت یا حقیقت؟»
ـ فکر میکردم میخوای بهم کتاب قرض بدی. بهخاطر همون اینجام، یادته؟
او گفت: «راحت باش، اگه اینطوری بمونی قبل از من خودت میمیری.»
من نگاهی کثیف به او انداختم و او اخم کرد. با خودم گفتم ممکن است این یک بازی باشد که ما ببینیم حال چه کسی از آن یکی به هم میخورد. اگر اینطور میبود، من درحال باختن بودم.
او بلند شد و به طرف قفسه کتاب خود رفت. فکر کردم که میخواهد کتاب شازده کوچولو را برای من بیاورد، ولی به جای آن، کشوی پایینی را باز کرد و یک سِت شوگی از داخل آن درآورد.
او گفت: «بیا اینو بازی کنیم، یکی از دوستام اینو اینجا جا گذاشته و هنوز نیومده پسش بگیره.»
دلیلی نمیدیدم که پیشنهادش را رد کنم، بنابراین قبول کردم که با او شوگی بازی کنم. من بازی را بردم، اما نبرد خیلی سختی بود. من فکر کرده بودم که برد آسانی نصیب من خواهد شد، اما بازی کردن در مقابل یک حریف واقعی خیلی سختتر از پازلهای شوگی بود که با خودم بازی میکردم. وقتی بالاخره پادشاه او را در چنگ داشتم، از روی عصبانیت بازی را خراب کرد.
هنگامی که داشتم مهرههای شوگی را از روی تخت جمع میکردم، از پنجره به بیرون نگاه کردم. باران هنوز با شدت میبارید.
انگار او داشت ذهن مرا میخواند، گفت: «وقتی بارون قطع شد میتونی بری خونه. بیا تا اون موقع بازی کنیم.»
او شوگی را کنار گذاشت و یک کنسول بازی آورد و به تلویزون خود وصل کرد. خیلی وقت بود که بازی ویدئویی بازی نکرده بودم.
ما با یک بازی مبارزهای شروع کردیم؛ از آن دسته بازیهای وحشی که پلیرها با فشار دادن دکمههای دسته، باعث میشوند که کاراکترهای داخل بازی با هم مبارزه کنند و از آن لذت میبرند.
بهخاطر اینکه من با بازیهای ویدیویی چندان آشنایی نداشتم، او به من کمی مهلت داد تا تمرین کنم. درحالی که بر روی دکمهها کلیک میکردم، چشمانم به صفحه تلویزیون دوخته شده بود و او به من توصیههایی میداد. اما اگر فکر میکردم که او قرار است به من آسان بگیرد، سخت در اشتباه بودم. وقتی زمان مسابقه اصلی شد، او کاراکتر مرا نابود کرد؛ انگار که داشت بهخاطر بازی شوگی انتقام میگرفت. او حرکتهای خاصی انجام میداد که باعث میشد رنگ صفحه عوض شود و از دست کاراکتر او توپهای آتشین عجیبی بیرون میآمد.
اما من قبول نکردم که بدون یک نبرد خوب شکست بخورم. بعد از یک مدت کوتاه بازی را بهتر یادگرفتم و حداقل قادر بودم که تعدادی از حملات او را جاخالی بدهم و درحالی که او در حالت دفاع بود، او را پرت کنم. هنگامی که کاراکتر او برای حمله خودسرانهای اقدام کرد، موفق شدم به او ضدحمله بزنم. درست قبل از اینکه تعداد بردهایمان را مساوی کنم و از او بگذرم، او کنسول را خاموش کرد.
من به او نگاه انتقادی انداختم، اما او توجهی نکرد. او بازی بعدی را در داخل کنسول گذاشت و دکمه روشن شدن را زد.
او بازیهای مختلفی داشت و تعدادی از آنها را بازی کردیم. بهترین بازی بین آنها، یک بازی مسابقهای بود. بازی عنصر رقابتی در خود داشت، اما در نهایت نبرد علیه زمان بود. از یک زاویه دید، در این بازی، خودم رقیب خودم بودم. بازی مسابقهای به شخصیت من بهتر از هر بازی دیگری میخورد.
در بازی، گاهی من از او پیشی میگرفتم و گاهی هم او از من. در شرایط معمولی من شخصی پرحرف نبودم و حالا که بر روی بازی تمرکز کرده بودم، حتی از حالت معمولی هم کمتر صحبت میکردم. در این هنگام، او تقریبا برای همه چیز با صدای بلند واکنش نشان میداد.
بعضی اوقات او سعی میکرد که با صحبت کردن تمرکز مرا به هم بزند، اما وقتی به دور آخر بازی رسیدیم، او از من این سؤال را پرسید.
ـ خب، کلا به پیدا کردن دوستدختر فکر میکنی؟
در داخل بازی مانعی را رد کردم و به او جواب دادم: «نه، و فکر نمیکنم دوستدختر پیدا کنم. من حتی دوست معمولی هم ندارم.»
ـ پس فعلا دوستدختر فراموش کن و سعی کن دوستای معمولی پیدا کنی.
ـ اگه حس کردم لازمه، باشه.
او تکرار کرد: «اگه حس کردی، ها؟ هی، میتونم ازت یه سؤالی بپرسم؟»
ـ چی؟
ـ تو نمیخوای من دوستدخترت بشم، نه؟ مثلا به هیچ عنوان؟
سؤال او بسیار غیرمنتظره و رک بود، از روی رفلکس، نگاهم را از تلویزیون برداشتم و به او نگاه کردم و ماشین من داخل بازی تصادف کرد.
او خندید و گفت: «تصادف کردی!»
پرسیدم: «داری درباره چی حرف میزنی؟»
ـ اوه، منظورت موضوع دوستدختره؟ فقط داشتم چک میکردم. تو به من نظر نداری، درسته؟ تو نمیخوای با من قرار بذاری، مثلا به هیچوجه... درسته؟
برای یک لحظه ساکت شدم، بعد گفتم: «نه، نمیخوام.»
او گفت: «خوبه، خیالم راحت شد.»
راحت؟ نمیتوانستم بفهمم چرا او باید احساس راحتی کند. تلاش کردم خوب فکر کنم.
آیا او واقعا شک داشت که من به او تمایلات رمانتیک داشته باشم؟
آیا او بهخاطر اینکه شب را در هتل ماندیم و امروز به اتاق او آمده بودم، احساس ترس داشت؟
من کاری انجام نداده بودم که لایق چنین شکی باشم.
من احساس راحتی نداشتم. این احساسی نبود که به آن عادت کرده باشم. مشکل ناخوشایندی در معده من شروع به شکل گرفتن کرد.
مسابقه را تمام کردم و کنترلر آن را کنار گذاشتم.
این احساس در وجود من باقی ماند. میخواستم قبل از اینکه او متوجه شود مشکلی دارم، از آنجا فرار کنم.
گفتم: «خیلی خب، میتونی کتاب رو بدی. میخوام برم خونه.»
من ایستادم و به طرف قفسه کتابها رفتم. باران به شدت قبل میبارید.
او گفت: «میتونی بیشتر بمونی، ولی مشکلی نداره. وایسا.»
او به طرف قفسه کتابها آمد و پشت من ایستاد. میتوانستم صدای نفس کشیدن او را بشنوم؛ از حالت معمولی سنگینتر نفس میکشید.
مشکل او هرچه که بود، من دنبال کتاب بودم. جستجوی خود را از قفسه های بالا شروع کردم و به طرف قفسههای پایین میرفتم. شاید او هم دنبال کتاب میگشت. این مسئله کمی مرا آزار میداد؛ اگر او میخواست کتاب را به من قرض دهد، باید از قبل کتاب را در جایی میگذاشت که بتواند به راحتی پیدایش کند.
من شنیدم که او نفس عمیقی کشید و دستش را دیدم که وارد زاویه دید من میشد. اول فکر کردم او کتاب را پیدا کرده است، اما در این هنگام دست دیگر او را نیز دیدم.
ناگهان، تعادل خودم را از دست دادم.
تجربه ارتباط فیزیکی کمی با مردم داشتم و اول متوجه نشدم چه اتفاقی دارد میافتد.
تنها چیزی که میدانستم، این بود که پشت من به دیوار کنار قفسه فشار میآورد. دست چپ من آزاد بود، اما دست راست من کمی بالاتر از سطح شانه به دیوار چسبیده بود. صدای تنفس او نزدیکتر شده بود و میتوانستم ضربان قلبش را بشنوم؛ گرمای او، رایحه شیرین. بازوی راست او به سینه من فشار میآورد. نمیتوانستم صورت او را ببینم و دهان او نزدیک گوش من بود. گونههای ما خیلی نزدیک بودند و گاهی به هم میخوردند.
داری چیکار میکنی؟ لبهایم را تکان دادم تا این سؤال را بپرسم، اما نتوانستم هیچ صدایی در بیاورم.
او زمزمه کرد: «یادته گفته بودم یه لیستی آماده کردم تا توی اون کارهایی که میخوام قبل مرگ انجام بدم رو بنویسم؟»
میتوانستم نفس او را در گوشم احساس کنم. او منتظر جواب من نماند.
ـ دلیل اینکه ازت پرسیدم میخوای من دوستدخترت باشم، برای انجام دادن یکی از کارهای توی لیست بود.
موهای مشکی او جلوی چشمان من تاب میخورد.
ـ همچنین بهخاطر همون ازت دعوت کردم بیای اینجا.
فکر کردم خنده کوچکی شنیدم.
ـ ممنون که گفتی نمیخوای دوستدخترت باشم. وقتی جوابتو شنیدم احساس راحتی به من دست داد. اگه میگفتی منو بهعنوان دوستدخترت میخوای، نمیتونستم این کار رو بکنم.
من نمیتوانستم بفهمم که او داشت چه میگفت و چه چیزی در حال اتفاق افتادن بود.
ـ کاری که میخوام بکنم...
او بوی شیرینی میداد.
ـ ... کاریه که نباید با کسی جز دوستپسرم انجام بدم.
کاری که نباید انجام دهد؟ کاری که نباید انجام دهد؟
کلمات او در ذهن من میپیچید. منظور او چه چیزی بود؟ او داشت درباره کاری که انجام میداد صحبت میکرد؟ کاری که میخواست انجام دهد؟ کارهایی که در گذشته انجام داده بودیم؟ هر سه مورد میتوانست درست باشد. قرار نبود من درباره بیماری او چیزی بدانم. او قرار نبود باقیمانده زندگی کوتاه خود را با پسری بگذراند که دوست نداشت. ماندن در یک اتاق هتل، و من که در اتاقخواب او بودم؛ همه چیز تا الآن، کارهایی بودند که قرار نبود انجام دهیم.
او گفت: «این یک بغله.» انگار او داشت ذهن مرا میخواند. ما به قدر کافی نزدیک بودیم تا ضربان قلب همدیگر را احساس کنیم. شاید ضربان قلب من به او گفته بود که چه احساسی دارم، اما ضربان قلب او چیزی به من نمیگفت. «کاری که الآن میخوام انجام بدم، همون کاریه که نباید انجام بدم.»
نمیدانستم چگونه رفتار کنم.
ـ با تو...
من هیچ چیزی نگفتم.
ـ میتونم کار اشتباهی انجام بدم.
هیچ نظری نداشتم که چگونه پاسخ بدهم، اما از دست آزادم استفاده کردم تا دست او را از روی سینه خودم بردارم. او را به اندازه یک بازو از خودم دور کردم، تا حدی که دیگر صدای نفس کشیدن و ضربان قلب او شنیده نمیشد. اما حالا میتوانستم صورت او را ببینم. گونههای او سرخ شده بودند و این دفعه مست نبود.
وقتی او صورت مرا دید، تعجب کرد. با اینکه نمیدانستم با چه چیزی مخالفت میکردم، سر خود را آرام میچرخاندم.
چشم در چشم شدیم و سکوت ما را فرا گرفت.
من چهره او را تماشا کردم. او قبل از اینکه چشمان خود را برگرداند، چندین بار به داخل چشمهای من نگاه کرد. بعد گوشههای دهان او کمی بالا رفت، انگار تلاش میکرد لبخند نزند، و بعد به من نگاه کرد.
بعد شروع به خندیدن کرد؛ اول یک پوزخند، بعد نتوانست خود را کنترل کند و با تمام وجود شروع به خندیدن کرد. من به کار او ملحق نشدم.
او گفت: «انگار که!» و بازوی راست مرا ول کرد و به خندیدن ادامه داد.
ـ اوه خدای من، خیلی خجالتزده شدم. این یه شوخی بود، یه شوخی! یه شوخی دیگه. اینقدر جدی نباش. باعث میشی خجالتزده بشم.
کار او مرا گنگ کرد.
او هنوز حرف میزد: «خیلی جرئت میخواست، منظورم فقط برای اینکه خودم رو اونطوری روی تو بندازم. ولی میدونستی که یه شوخی خوب، زمینهسازی خوبی هم میخواد؟ آره، واقعا دل و جرئت به خرج دادم. و وقتی که هیچی نگفتی، انگار فکر کردی جدی بودم. عصبی شدی؟ خوشحالم اول مطمئن شدم که به من علاقهای نداری، وگرنه این شوخی میتونست خیلی جدی بشه! خب، بههرحال تونستم شوخی خوبی بکنم. فقط بهخاطر اینکه طرف مقابلم تو بودی این شوخی اثر کرد. اوه، چهقدر هیجانی بود.»
از وقتی که با او ملاقات کرده بودم، برای اولین بار از او عصبانی بودم. نمیدانم چرا این شوخی باعث این واکنش من شد، اما عصبانیام کرد.
دختر هنوز درحال صحبت کردن بود؛ انگار تلاش میکرد خجالتزدگی خود را از بین ببرد. عصبانیت من آهسته از درون فوران کرد و به حدی رسید که دیگر امکان نداشت به خودی خود ناپدید شود.
او فکر میکرد من کی هستم؟ احساس میکردم او داشت مرا مسخره میکرد. شاید هم او واقعا داشت همین کار را میکرد.
اگر تعامل داشتن با دیگران به این معنی بود، پس من حق داشتم که با کسی اجتماعی نشدم. اصلا همه آنها میتوانند بهخاطر بیماری لوزالمعده بمیرند. ایده بهتری به ذهن من رسید: لوزالمعده همه آنها را میخوردم. من تنها فرد درستکار بودم.
دستانم را روی شانههای او گذاشتم و او را به طرف تخت هل دادم.
او فریاد زد، ولی من نشنیدم. عصبانیت اجازه نمیداد صدایی به گوش من برسد.
بالاتنه او را به تخت فشار دادم، بعد شانه او را ول کردم و در عوض بازوهایش را گرفتم، تا او را همانجا نگه دارم. ذهن من خالی بود، درباره هیچچیزی فکر نمیکردم.
وقتی او متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است، کمی پیچ خورد تا آزاد شود. اما طولی نکشید که تسلیم شد و به صورت من که بر روی او سایه میانداختم، نگاه کرد. من هنوز نمیدانستم که چه نوع قیافهای داشتم.
او با سردرگمی گفت: «داری چیکار میکنی؟ بذار برم، داری اذیتم میکنی.»
چیزی نگفتم، فقط به چشمان او نگاه کردم.
او گفت: «اون فقط یه شوخی بود. فقط داشتم سر به سرت میذاشتم، مثل همیشه.»
من نمیدانستم چه چیزی میتوانست عصبانیت مرا تسکین دهد. نمیتوانستم خودم را درک کنم.
درحالی که من ساکت باقی ماندم، چهره او احساسات مختلفی به خود گرفت که طی زندگی خود تجربه کرده بود.
او پوزخند زد و گفت: «آه آه، تصمیم گرفتی شوخی من رو ادامه بدی. انتظارشو نداشتم. خیلی خب، کافیه دیگه. حالا ولم کن.»
او داشت نگران میشد. «بیخیال، مشکل چیه؟ این کارا بهت نمیاد. تو با بقیه شوخی نمیکنی. درسته؟ بذار برم.»
او عصبانی شد. «بسه دیگه! فکر میکنی میتونی این کار رو با یه دختر بکنی؟ حالا بذار برم!»
هنوز به او خیره شده بودم، چشمهایم را تا حدی که میتوانستم بیغرض نشان دادم. او هم به چشمهای من نگاه میکرد. وقتی داشتیم به چشمهای یکدیگر خیره میشدیم، صحنهای که ایجاد شد تقریبا شبیه به رویا بود.
بالاخره حرف زدن را متوقف کرد. صدای بلند باران که از بیرون پنجره اتاقش میآمد، شبیه به سرزنش بود. میتوانستم صدای نفس کشیدن او را بشنوم، حتی میتوانستم پلک زدن او را ببینم و به نظر میرسید که انگار آنها مرا موردسؤال قرار دادهاند.
به نگاه کردنم ادامه دادم و او نیز به من نگاه میکرد.
و بعد، من دیدم.
او ساکت شده بود، چهره او ثابت بود و اشکها در چشمهایش گرد هم آمده بودند.
با دیدن اشکهای او، عصبانیت من ناپدید شد؛ انگار که اصلا عصبانی نشده باشم. نمیدانم آن احساسات کجا رفتند؛ من حتی نمیدانستم آنها از کجا آمده بودند.
به جای آن احساسات تلخ، احساس پشیمانی به من دست داد.
به آرامی، بازوی او را رها کردم و ایستادم. او با سردرگمی به من نگاه کرد. نمیدانم بعد از آن چه قیافهای داشت، زیرا دیگر نمیتوانستم دوباره به او نگاه کنم.
گفتم: «ببخشید.» او جواب نداد و در تخت باقی ماند؛ درست همانجایی که او را نگه داشته بودم.
وسایلم را از روی زمین برداشتم و دستم را روی دستگیره در گذاشتم تا فرار کنم.
او اسم مرا صدا زد.
با شنیدن صدای او، برای یک لحظه در جای خود یخ زدم، بعد درحالی که پشتم به او بود جواب دادم.
ـ متأسفم. من میرم خونه.
در اتاقخواب او را باز کردم؛ اتاقی که احتمالا دیگر هیچوقت نخواهم دید. با قدمهای سریع فرار کردم. هیچ کسی دنبال من نیامد.
در هوای بارانی، چند قدم برداشتم و متوجه شدم که موهایم داشت خیس میشد. قبل از اینکه پا به خیابان بگذارم، چتر خود را باز کردم. بوی باران تابستانی از طرف آسفالت میآمد.
وقتی راه مدرسه را پیش گرفتم، قسمتی از وجودم را سرزنش کردم که باعث میشد بخواهم از روی شانه خود به پشت نگاه کنم. باران قدرتمندتر میشد.
الآن که ذهن من آرامتر شده بود، به اتفاقی که افتاد فکر میکردم.
اما مهم نبود چهقدر فکر کنم، تنها جوابی که پیدا میکردم، پشیمانی و ناامیدی از خودم بود. من چه کار کرده بودم؟
من نمیدانستم جهتبخشیدن عصبانیتام به شخص دیگری میتوانست آنها را به شدت اذیت کند. من نمیدانستم که این میتوانست مرا اینچنین اذیت کند.
صورتش را دیدی؟ من داشتم خودم را مورد سرزنش قرار میدادم. اشکهایش را دیدی؟ آنها زخمهایی بودند که سرازیر میشدند.
دندان من درد میکرد و متوجه شدم که داشتم آنها را به هم فشار میدادم. هیچوقت فکر نمیکردم روزی بیاید که بهخاطر رابطهای، به خودم درد فیزیکی تحمیل کنم. داشتم دیوانه میشدم. اما من فریب نخورده بودم تا این درد را مجازات خودم بدانم. درد نمیتوانست مرا از جرمی که مرتکب شدم، مبرا کند.
شوخی او بود که مرا عصبانی کرد. شوخی او مرا به راه اشتباه سوق داده بود. حقیقت این بود، اما با اینحال، این بهانه، اجازه استفاده از خشونت را به من نمیداد. مهم نبود که او به من آسیب زده است، حالا چه عمدی باشد یا غیرعمدی.
او به من آسیب زده بود؟ از خودم پرسیدم. چطور؟ کجای من آسیب دید؟
بو و ضربان قلب او به خاطرم آمد، اما نمیدانستم که آن خاطرات چه معنی داشتند. تنها چیزی که میدانستم، این بود که نمیتوانستم به راحتی از توهین او چشمپوشی کنم. از روی احساسات غیرمنطقی رفتار کرده و به او آسیب رسانده بودم.
درحال قدم زدن بودم. بعدازظهر بود و کسی در اطراف دیده نمیشد.
اگر ناگهان ناپدید میشدم، کسی هم متوجه آن نمیشد.
سکوت خیابان باعث شد بهخاطر صدای پسری که اسم مرا از پشتسر میگفت، کمی بترسم.
پسر به آرامی اسم مرا به زبان آورد.
به پشت برگشتم و یکی از همکلاسیهایم را دیدم که چتری در دست داشت. قبل از اینکه با من صحبت کند، اصلا وجود او را حس نکرده بودم. دو چیز مرا گیج میکرد: یک، اینکه او با من صحبت کرد؛ دو، او قیافهای سختی داشت؛ در عوض لبخندی که همیشه فکر میکردم در صورت او باشد، عصبانی به نظر میرسید.
این دومین باری بود که در یک روز باهم صحبت میکردیم. چنین اتفاقی برای من خیلی نادر بود.
او نماینده کلاس ما بود و همیشه رفتار آرامی داشت. معمولا، او هیچ دلیلی ندارد تا با من صحبت کند و کنجکاو بودم که او چرا الآن با من حرف میزد. من هنوز بهخاطر اتفاق قبلی لرزان بودم، اما خودم را آرام کردم و با خونسردی گفتم: «هی.»
او در سکوت به من خیره شده بود. نمیدانستم چه کاری انجام دهم، دوباره سعی کردم با او صحبت کنم. گفتم: «پس این نزدیکی زندگی میکنی؟»
بعد از یک لحظه سکوت، او گفت: «نه.»
او قطعا حال بدی داشت. شاید او هم از باران متنفر بود. باران همیشه به این معنی بود که باید وسایل بیشتری حمل کنی. هرچند که الآن او فقط لباسهای معمولی به تن داشت و یک چتر حمل میکرد.
به صورت او نگاه کردم. اخیرا میتوانستم از چشمان مردم، حالت احساسی آنها را درک کنم. به دنبال امیدی بودم تا متوجه بشوم چرا او با من حرف میزد. به نظر رسید حتی نگاه کردن من نیز او را اذیت کرده باشد.
من هیچ چیز دیگری نگفتم. درحالی که احساسات خود را تحتکنترل داشتم، سعی میکردم چهره او را بررسی کنم و او پیش از من صبر خود را از دست داد. او دندانهایش را به هم کوبید و اسم مرا به نحوی گفت که انگار دارد اسم یک حشره را به زبان میآورد.
ـ خودت چی، خودت اینجا چیکار میکنی؟
او اسم مرا با کمی بیادبی به زبان آورد. من دلیل اینکار او را متوجه نمیشدم، اما تصمیم گرفتم تا وقتی که از دلیل او مطلع نشدم، حرفی نزنم.
وقتی پاسخی ندادم، او با تمسخر گفت: «موضوع چیه، مگه صدای منو نشنیدی؟ ازت پرسیدم اینجا چیکار میکنی؟»
ـ کار داشتم.
ـ موضوع ساکورائه؟ مگه نه؟
با شنیدن آن اسم، سینه من تنگ شد. نفس من در گلو حبس شد و نتوانستم در لحظه پاسخ بدهم. او حوصله صبر کردن نداشت.
او تکرار کرد: «گفتم موضوع ساکورائه، مگه نه؟»
من ساکت باقی ماندم.
امید کوچکی داشتم که او اشتباه کند، گفتم: «اگه منظورت از ساکورا، همون دختریه که توی کلاس ما هست، پس آره.»
او دندانهای خود را به هم چسباند و در آن لحظه، بدون هیچ شکی میدانستم که نشانه خصومت او به من بود. من فقط نمیدانستم که چرا او باید چنین خصومتی داشته باشد.
تلاش کردم به آن فکر کنم، اما با سخن بعدی او، به سرعت جوابم را پیدا کردم.
او گفت: «چرا ساکورا باید...» سخن او بهخاطر تنفس سنگینش قطع شد. صبر کردم. «چرا ساکورا باید با کسی مثل تو باشه؟»
اوه، حالا متوجه شدم.
کم مانده بود این جمله را با صدای بلند بگویم، اما جلوی خودم را گرفتم. حالا میدانستم که او چه احساسی داشت. من سرم را خاراندم، کمی ناراحتکننده بود. این ماجرا قرار بود برای من خستهکننده باشد.
اگر او فقط متوقف میشد و صبر میکرد، میتوانستم با صحبت کردن قضیه را حل کنم یا توضیح مختصری به او بدهم، اما عصبانیت او باعث شده بود که منطقی فکر نکند.
این احتمال را در نظر گرفتم که ما بهصورت اتفاقی با همدیگر روبهرو نشدیم. میتوانستم به سناریوهای مختلفی فکر کنم؛ برای مثال، شاید او ما را از مدرسه دنبال کرده بود.
احتمالا او عاشق ساکورا بود و حالا از روی اشتباه، به من حسودی میکرد. او قدرت ملاحظه واقعیت را از دست داده بود؛ او چشمانداز خود را از دست داده بود. چه چیز دیگری از دست داده بود؟
تصميم گرفتم از تاکتیکی استفاده کنم که بیشترین احتمال موفقیت را داشت: توضیح دادن حقیقت.
گفتم: «رابطه ما چیزی نیست که تو فکر میکنی.»
خشم چشمان او را پر کرد. اوضاع خوب پیش نمیرفت. فکر کردم، اما قبل از اینکه بتوانم چیز دیگری بگویم، او به من فشار بیشتری آورد. ایندفعه از روی صدای بلند او احساس کردم که آماده دعوا است.
ـ پس بهم بگو قضیه چیه! شما باهم غذا میخورید، فقط شما دوتا. تنهایی میرین سفر، و امروز خودت تنهایی میای خونه اون. همه کلاس دارن درباره شما حرف میزنن. از ناکجاآباد شروع کردی به چسبیدن به اون.
من کمی کنجکاو بودم که از کجا درباره سفر ما شنیده بودند.
توضیح دادم: «نمیشه گفت من بهش چسبیدم. مطمئن نیستم اسمشو چی بذارم. اگه میگفتم بهش اجازه میدم که با من بیاد بیرون، کمی گستاخانهست و اگه میگفتم اون به من اجازه میده که باهاش برم بیرون، یعنی به خودم اعتبار کافی ندادم.»
او با هربار شنیدن اینکه ما بیرون رفتیم، به خود لرزید و من وقتی متوجه لرزیدن او شدم، سعی کردم تصریح کنم: «وقتی میگم باهم رفتیم بیرون، منظورم بیرون رفتن مثل سر قرار نیست، ما باهم قرار نمیذاریم.» سر خود را تکان دادم. «بههرحال، رابطه ما چیزی نیست که تو یا همکلاسیهای دیگه فکر میکنن.»
ـ اون باهات وقت میگذرونه.
بعد از یک لحظه گفتم: «درسته.»
کلمات او با تنفر خارج میشد: «با کسی کجخلق و غیراجتماعی مثل تو.»
من هیچ بحثی سر گفته او نداشتم. فکر کردم بقیه اینگونه مرا میبینند و شاید واقعا آنگونه بودم.
اگر او میخواست بداند که چرا ساکورا وقت خود را با من سپری میکند، خب، من هم میخواستم این را بدانم. او به من گفته بود من تنها کسی هستم که میتوانست به او معمولی بودن و واقعیت را بدهد. او را باور کرده بودم، اما به نحوی جواب او قانعکننده نبود.
من ساکت ماندم. او شدیدا به من خیره شده بود و فقط زیر باران ایستاده بود.
سکوتی طولانی برقرار شد؛ درواقع به قدری طول کشید که فکر کردم مکالمه ما پایان یافته است. شاید او فهمیده بود که عصبانیتش بیاساس است و مثل من احساس پشیمانی بعد از عصبانیت به او دست داده بود. یا شاید هم نه؛ شاید او هنوز هم آنقدر عصبانی بود که نمیتوانست فکر کند.
برای من مهم نبود کدام یکی درست بود. بههرحال، هیچکدام از ما منفعتی برای به دست آوردن نداشتیم. فکر کردم که اگر پشتم را به او برگردانم و بروم، او فقط تماشا خواهد کرد، بنابراین همین کار را انجام دادم. یا شاید میخواستم هرچه سریعتر دوباره تنها باشم. مهم نبود کدام یکی درست است، در هر صورت قرار بود یک کار را انجام دهم.
اگر واقعا برای فکر کردن ایستاده بودم، متوجه میشدم که تنها تجربه من با مردمی که با عشق کور شده بودند، در کتابها بود. تلاش برای پیشبینی حرکات انسانهای زنده که با آنها رابطه احساسی نداشتم، مغرورانه بود. کاراکترهای داستانها شبیه به انسانهای واقعی نبودند. داستانها واقعی نبودند. واقعیت زیبا نبود.
همانطور که دور میشدم، میتوانستم چشمان او را احساس کنم، اما برای نگاه کردن برنگشتم. برگشتن هیچ فایدهای برای کسی نداشت. با پشت کردن به او امیدوار بودم که بفهمد امکان ندارد آن دختر عاشق شخصی مثل من باشد؛ شخصی که فکر میکرد رابطه بین انسانها، شبیه به معاملات ریاضی است. احتمالا او پیام مرا نفهمید.
من نفهمیده بودم که عشق، تنها چیزی نبود که میتوانست داوری یک شخص را معیوب کند؛ بلکه منطق هم ممکن بود باعث اینکار شود. در نتیجه تا وقتی که از شانهام نگرفته بود، متوجه نشدم مرا دنبال کرده است.
او گفت: «صبر کن!»
من ایستادم و برای نگاه کردن به او برگشتم. سوءتفاهم باشد یا نه، داشتم از رفتار او خسته میشدم. اما اجازه ندادم خستگی من روی چهرهام دیده شود.
او گفت: «صحبتم با تو تموم نشده.»
شاید من هم زیادهروی کرده بودم. من هیچوقت در مجادلهای نبودم، احساسات یک شخص با شخص دیگری همخوانی نداشت. در حالی که به طرف او برگشته بودم، فکر کردم که ظرفیت خود را برای صحبت منطقی از دست دادهام.
کلماتی از دهان من خارج شد که هدفی نداشتند جز اینکه به او صدمه بزنند.
«بذار بهت چیزی بگم. شاید به دردت خورد.» به چشمان او نگاه کردم و ادامه دادم: «ساکورا از پسرهای چسبناک متنفره. فکر کنم دوستپسر قبلیش هم اینطوری بود.»
چهره او به چیزی زشتتر تبدیل شد. نمیدانستم معنی آن چهره چه بود، اما برای من مهم هم نبود. دانستن آن نتیجه را عوض نمیکرد.
ضربه شدیدی به کنار چشم چپ من اصابت کرد. تعادل خودم را به پشت از دست دادم و به روی آسفالت خیس افتادم. باران سریعا یونیفرم مدرسه مرا خیس کرد. چتر من به شکل احمقانهای به زمین افتاد و چرخید. کیف مدرسه من نیز افتاد. با تعجب و عدم درک به او نگاه کردم. به سختی میتوانستم با چشم چپ چیزی ببینم، تصویر من تیره شده بود.
با اینکه دقیقا نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است، فهمیده بودم مورد خشونت قرار گرفتم. یک شخص بدون هیچ دلیلی به زمین نمیافتد.
او داد زد: «منظورت از چسبناک چیه؟ من... من...»
او به طرف من نگاه میکرد، اما به وضوح میتوانستم بگویم که کلماتش برای من نبود. من موجب خشم قدرت قویتری شده بودم. سعی کرده بودم به او آسیب بزنم، اما خودم آسیب دیده بودم. احساس شرمساری به من دست داد و از کاری که کردم شدیدا پشیمان شدم.
این اولین بار بود که از شخصی مشت میخوردم و واقعا درد میکرد. میدانستم چرا جایی که او ضربه زد درد میکرد، اما متوجه نمیشدم چرا از درون نیز درد میکشیدم. اگر امروز قرار باشد اینطوری پیش برود، فکر میکنم قلب من بشکند.
هنوز بر روی پیادهرو نشسته بودم و به او نگاه کردم. هنوز نمیتوانستم با چشم چپ خود به خوبی ببینم.
پسر نفس سنگینی با بینی خود میکشید. او احتمالا دوستپسر سابق ساکورا بود، اما مطمئن نبودم. به من نگاه تحقیرآمیزی کرد و گفت: «کسی مثل تو حق نداره به ساکورا نزدیک بشه!»
او چیزی را از درون جیب خود بیرون آورد و به طرف من پرتاب کرد. آن را برداشتم و دیدم همان نشان لای کتابی است که گم کرده بودم. حالا میتوانستم نقطهها را به هم وصل کنم.
گفتم: «کار تو بود.»
او جوابی نداد.
من باور داشتم که ظاهر خوشتیپ او، نشانگر ذات مهربانش باشد. هنگامی که او بحثهای کلاس را هدایت میکرد و اوقاتی که برای قرض گرفتن کتاب به کتابخانه میآمد، همیشه میشد لبخند را در صورت او دید. اما من فقط تصویری را میدیدم که او با دقت به نمایش میگذاشت، نه اخلاق واقعی او را. ساکورا راست میگفت: چیزی که در درون بود مهم است، و نه ظاهر.
فکر کردم که باید چه کار کنم. اول من به او آسیب رسانده بودم و میشد واکنش او را بهعنوان دفاع از خود تلقی کرد. البته، او شاید زیادهروی کرده باشد، اما نمیدانستم چهقدر به او آسیب رسانده بودم، بنابراین مناسب نبود که بلند شوم و به او مشت بزنم.
او بالای سر من ایستاده بود و به نظر میرسید که هنوز هم خشمگین است. من نیاز داشتم او را آرام کنم، اما گفتن جمله اشتباه یا حتی جمله درست، ممکن بود او را عصبانیتر کند.
همانطور که به همدیگر نگاه میکردیم، با خودم گفتم که شاید او بیشتر از من حق داشته باشد. احتمالا او واقعا از ساکورا خوشش میآمده است. شاید روشهای او تا حدی دست و پا چلفتی و یا دلیل اصلی این مشکل باشد، اما او درباره احساسات خود صادق بود و میخواست وقت خود را با ساکورا بگذراند.
بهخاطر همین او از من متنفر بود: برای اینکه زمانی را که او میتوانست با ساکورا بگذراند دزدیده بودم.
و من چه؟ اگر من نمیدانستم که او تنها یک سال دیگر میتواند زنده بماند، هیچوقت با او برای غذا خوردن بیرون نمیرفتم، با او سفر نمیکردم، یا اتفاقی که در خانه او افتاد هرگز رخ نمیداد. چه چیزی جز شانس اتفاقی ما را به هم نزدیک کرده بود؟ ما فقط بر حسب اتفاق باهم زمان میگذراندیم. اما او از روی نیت و احساسات واقعی میخواست با ساکورا وقت بگذراند و من چنین ادعایی نداشتم.
حتی با نداشتن تجربه اجتماعی، یک حقیقت اساسی را میدانستم: کسی که در اشتباه است، باید تسلیم کسی شود که حق دارد.
خب، پس من میتوانستم به او اجازه بدهم تا وقتی که راضی شود، مرا بزند. این تقصیر من بود که سعی کردم بدون دانستن احساسات مردم، وارد رابطهای با یک شخص شوم.
برای نشان دادن اینکه تسلیم او شدهام، سعی کردم به چشمان او نگاه کنم. اما متوجه منظور من نشد.
شخصی پشت پسر ظاهر شد.
دختر گفت: «اینجا... چه خبره؟»
پسر که انگار صاعقه خورده باشد، به پشت برگشت. چتر او کنار رفت و اجازه داد قطرات باران به شانه او برخورد کنند. همانند یک ناظر آنها را تماشا میکردم و مطمئن نبودم که آمدن دختر در زمان خوبی بود یا بد.
او در دست خود چتر را نگه داشته بود و دائماً به من و به نماینده کلاس نگاه میکرد تا متوجه شود چه اتفاقی افتاده است.
به نظر میرسید پسر میخواهد چیزی بگوید، اما قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، دختر به سمتم دوید و چتر مرا برداشت و برایم آورد.
او گفت: «اینطوری سرما میخوری.»
حرکت مهربانانه او را قبول کردم، هرچند که احساس میکردم لایق آن مهربانی نیستم. بعد او گفت:
ـ خونریزی داری!
چهره او نشان میداد ناراحت شده است. از جیب خود دستمالی را درآورد و بر روی ابروی چپ من گذاشت. من متوجه نشده بودم که خونریزی دارم. من فکر میکردم که او با دست خالی به من ضربه زده است. یا از اسلحهای استفاده کرده بود؟ در فکر بودم، در این هنگام هم به جزئیات علاقهای نداشتم.
در عوض به صورت او نگاه کردم. او در جای خود ثابت ایستاده بود. بعد از اینکه دختر از کنار او رد شد، کلمات نمیتوانست تغییر چهره او را توصیف کند. من قبلا توضیح «سرریز از احساسات» را خوانده بودم و حالا معنی آن کلمات را میدیدم.
او میگفت: «برات چه اتفاقی افتاده؟» و «چرا خونریزی داری؟» و ادامه میداد و من او را نادیده میگرفتم. از روی عمد نبود، اما چهره پسر کاملا توجه مرا به خود جلب کرده بود. پسر به جای من به او پاسخ داد.
پسر گفت: «ساکورا... با کسی مثل اون چیکار داری؟»
او درحالی که دستمال را بر روی ابروی من نگه میداشت، از روی شانه خود به او نگاه کرد. وقتی او صورت ساکورا را دید، دوباره چهرهاش تغییر کرد.
ساکورا گفت: «کسی مثل اون...؟»
او با لحنی دفاعی گفت: «آره، همونی که کنارته. اون داشت خودشو بهت میچسبوند، منم بهخاطر تو به حسابش رسیدم. دیگه تو رو اذیت نمیکنه.»
شاید پسر باور داشت که ساکورا نظر مثبتی به او پیدا کند. شاید او میخواست دوباره نظر دختر را جلب کند. اما او نمیتوانست ببیند که ساکورا چه فکری داشت.
من الآن کاملا نقش یک ناظر را داشتم و تنها کاری که میتوانستم بکنم، تماشای این صحنه بود. دختر بیحرکت ماند. چشمان او روی پسر بود و با یک دستش دستمال را روی پیشانی من نگه میداشت. پسر یک لبخند نیمهای داشت؛ مثل بچهای که منتظر تحسین بود و نیمه دیگر او ترسیده بود.
چند ثانیه بعد، ترس کل چهره او را در بر گرفت.
بالاخره دختر کلمهای گفت؛ مثل اینکه همه احساساتش را در یک کلمه جمع کرده باشد و لازم بود بیرون بیاید:
ـ منفور.
او مات و مبهوت ماند.
او سریعا رو به من کرد و بهخاطر چهره دختر غافلگیر شدم. فکر میکردم او دارای احساسات مختلفی بود، اما همه آنها حداقل یک عنصر شادی در خود داشتند. حتی وقتی که عصبانی بود، حتی وقتی که گریه کرد، چهره او هیچوقت تاریک نبود. اما من اشتباه میکردم.
این چهرهای بود که هیچوقت از او ندیده بودم. این نگاهی بود که میتوانست شخص مقابل را زخمی کند.
وقتی او به طرف من برگشت، نگاه او به لبخندی مخلوطشده با تردید تبدیل شد. او کمک کرد سر پای خود بایستم. لباس و شلوارم خیس شده بود، اما بههرحال در تابستان بودیم و سردم نبود. هوای تابستانی مرا گرم نگه میداشت؛ مثل دست او که بازوی مرا گرفته بود.
من کیف خود را برداشتم. او وقتی به سمت پسر میرفت، مرا هم به دنبال خود کشید. به صورت پسر نگاه کردم؛ او چنان ناراحت و ناامید شده بود که فکر نمیکردم دیگر وسایل مرا بدزدد.
ما از کنار او رد شدیم و فکر کردم که او به کشیدن من ادامه خواهد داد که ناگهان ایستاد. کم مانده بود به پشت او برخورد کنم. چترهای ما با هم برخورد کرد.
بدون اینکه برگردد، با صدایی صحبت کرد که نه آرام بود و نه بلند.
ـ تاکاهیرو، من دیگه از تو خوشم نمیاد. دیگه هیچوقت با من یا هرکسی که دور و بر منه کاری نداشته باش.
پسری که ساکورا او را تاکاهیرو صدا زده بود، هیچ سختی نگفت. برای آخرین بار به او نگاه کردم؛ او به ما نگاه نمیکرد. احتمالا داشت گریه میکرد.
ساکورا مرا تا خانه خود کشاند. ما وارد خانه شدیم، اما صحبت نکردیم؛ بهجز وقتی که او به من حوله و لباس داد و گفت دوش بگیرم. من نیز همان کار را کردم.
تا وقتی لباسهایی که به من داده بود را ندیده بودم، نمیدانستم که او یک برادر دارد که چند سال از خودش بزرگتر است. من حتی نمیدانستم خانواده او چه کسانی هستند.
بعد از اینکه لباسهایم را عوض کردم، او مرا به داخل اتاق خواب خود صدا زد. او بهطور رسمی روی کف اتاق نشسته بود.
در این اتاق کاری انجام داده بودیم که قبلا آن را انجام نداده بودم. بهخاطر اینکه فرد اجتماعی نبودم، نمیدانستم اسم این وضعیت را که دو نفر تلاش میکردند صادقانه باهم صحبت کنند، چه بگذارم.
او به این پروسه میگفت: «آشتی کردن.»
بین تمام تعاملات انسانی که تا حالا تجربه کرده بودم، این یکی باعث میشد از خجالت خارش پیدا کنم.
او از من عذرخواهی کرد. من از او عذرخواهی کردم. او به من توضیح داد که وقتی مرا بغل کرده بود، او فکر کرده من دست و پای خودم را گم خواهم کرد، اما بعد خندهاش گرفت. من هم توضیح دادم که بنابر دلیلی که متوجه آن نشدم، احساس کردم در حال مسخره شدن هستم و عصبانی شدم. او گفت که زیر باران دنبال من آمده تا بین ما کدورتی ایجاد نشود، و گفت هنگامی که من او را هل داده بودم، فقط از قدرت فیزیکی یک مرد ترسیده بود و نه چیز دیگر.
من از اعماق قلبم از او عذرخواهی کردم.
طی مکالمات، از روی کنجکاوی بحث آن پسری را به پیش کشیدم که زیر باران گذاشته بودیم. حدس من درست بود: نماینده کلاس دوستپسر سابق ساکورا بود. من به ساکورا گفتم هنگامی که زیر باران بودم چه فکری داشتم؛ اینکه بهتر بود ساکورا با کسی باشد که به او علاقه واقعی داشته باشد. ما فقط بر حسب اتفاق باهم در بیمارستان آشنا شده بودیم.
بعد از گفتن این، او نصیحت کرد: «اشتباه میکنی. از روی شانس نبود. همه مردم الآن بهخاطر انتخابهایی که قبلا کردن، در وضعیت فعلی خود هستن. انتخابهای ما باعث شد توی یک کلاس قرار بگیریم. انتخابهای ما باعث شد بریم به یک بیمارستان. شانس نه، چیزی به اسم سرنوشت وجود نداره. همه تصمیماتی که تو گرفتی و همه تصمیماتی که من گرفتم باعث شد کنار هم بیایم. تو و من بهخاطر انتخابهای خودمون باهم آشنا شدیم.»
من ساکت بودم؛ چیزی نبود که بگویم. در تعجب بودم که چهقدر مسائل زیادی از او یاد گرفتم. اگر او بیشتر از یک سال برای زندگی داشت، اگر او میتوانست بیشتر زنده بماند، بعد از اینهمه مسائلی که از او یاد گرفته بودم، چهقدر دیگر میتوانست به من یاد دهد؟ من مطمئنم که هیچ مدت زمانی کافی نخواهد بود.
در کنار لباسهای خشک و کتابی که قول داده بود، از او یک کیسه پلاستیکی هم قرض گرفتم تا لباسهای خیس خود را در آن بگذارم. به او اطلاع دادم که کتابهایم را بر اساس زمانی که گرفتم میخوانم و طول خواهد کشید تا نوبت به کتاب او برسد. او به من گفت میتوانم کتاب را تا یک سال بعد به او برگردانم و من هم موافقت کردم. به بیان دیگر، به نوعی قول دادم که تا موقعی که او زنده است، با هم خوب کنار بیاییم.
روز بعد، برای اولین روز مدرسه تابستانه، به مدرسه رفتم. کفشهای مدرسهای من در همان جایی بودند که قرار بود باشند.
وقتی به کلاس رفتم، او در کلاس نبود. وقتی اولین کلاس شروع شد، او هنوز هم حضور نداشت و به کلاس بعدی هم نیامد و نه به کلاس آخر. حتی تا آخر مدرسه، او را ندیدم.
آن شب، فهمیدم چرا طی روز او را ندیدم.
او در بیمارستان بستری شده بود.
کتابهای تصادفی


