میخوام پانکراست رو بخورم
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ششم
من او را تا شنبه هفتهای که برای ملاقاتش به بیمارستان رفتم، ندیده بودم. صبح بود و ابرها باعث میشدند هوا زیاد گرم نشود. او ساعات ملاقات بیمارستان را با پیام ارسال کرده بود و من برای ملاقات او رفتم. هرچند که اگر بگویم با اراده خودم برای دیدن او رفتم درست نخواهد بود؛ بلکه احضار شده بودم.
او یک اتاق خصوصی داشت. وقتی رسیدم، هیچ ملاقاتی دیگری نداشت و در کنار پنجره به بیرون نگاه میکرد. او پیژامه معمولی بیمارستان را به تن داشت، به بازوی او لولهای وصل بود و رقص عجیبوغریبی میکرد. از پشت سرش او را صدا زدم و از روی تعجب کمی به هوا پرید، بعد به طرف تخت خود دوید و خودش را زیر پتو پنهان کرد. من روی یک صندلی که کنار تخت بود نشستم و منتظر ماندم تا او آرام شود. ناگهان او ساکت شد و روی تخت نشست؛ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. ذات دمدمیمزاج او به زمان و مکان وابسته نبود.
او گفت: «تو نمیتونی اینطوری بدون هشدار ظاهر بشی. فکر کردم از خجالت میمیرم.»
ـ اگه بتونی اولین شخصی توی تاریخ باشی که اینطوری میمیره، حداقل میتونم داستان خندهداری رو تا آخر عمرم برای بقیه تعریف کنم. بیا، برات هدیه آوردم.
او با صدای بلند گفت: «چی؟» و آرامتر ادامه داد: «لازم نبود این کار رو بکنی. اوه، توتفرنگی! بیا باهم بخوریمشون. داخل اون کابینت بشقاب و وسایل دیگه هست. میتونی اونارو بیاری؟»
همانطور که خواست، چاقو، بشقاب و چنگال را از داخل کابینت برداشتم و به کنار او برگشتم و بر روی صندلی نشستم. توتفرنگیها را با پول مادرم خریده بودم؛ وقتی به مادرم گفتم برای ملاقات یک دوست به بیمارستان میروم، او اصرار کرد پول را بگیرم.
هنگامی که ساقههای توتفرنگی را بریدم و مشغول خوردن بودم، از او سؤال کردم که در چه حالی است.
او گفت: «کاملا خوبم. یکم حالم بد شد، خانواده من هم از روی نگرانی من رو آوردن بیمارستان، اما مشکلی ندارم. گفتن چند هفتهای باید اینجا باشم تا داروهای ویژهای به من بدن، بعد برمیگردم مدرسه.»
ـ تا اون موقع کلاسهای فوقالعاده تموم میشه. و واقعا تعطیلات تابستانی از راه میرسه.
ـ اوه، درسته. پس من و تو باید نقشههایی بکشیم.
چشمهای من لولهای را که به بازوی او وصل بود دنبال کرد و به سرمی منتهی شد که از لولهای آهنی آویزان بود. سؤالی به ذهن من آمد و پرسیدم.
ـ به بقیه چی میگی؟ مثلا به کیوکو؟
ـ بهشون گفتم دارن آپاندیسم رو عمل میکنن. خدمه بیمارستان هم دارن با این داستان همکاری میکنن. الآن که میبینم دوستانم چهقدر بهخاطر این ناراحت شدن، گفتن حقیقت خیلی سختتر شده. ولی نمیدونم، شاید باید از اون پسری که چند روز پیش منو روی تخت هل داد بپرسم که چیکار کنم. خب، نظرت چیه؟
ـ فکر میکنم حداقل باید به بهترین دوستت، یعنی به کیوکو بگی. ولی دوباره من باید به تصمیم دختری که چند روز پیش بغلم کرد اعتماد کنم.
ـ یادم ننداز! دوباره داری خجالتزدهام میکنی. به کیوکو میگم که منو هل دادی. وقتی اومد تورو بکشه نمیخوام مشکلی پیش بیاری.
ـ میخوای بهترین دوستت قاتل بشه؟ عجیبه.
او به من نگاه کرد و شانه بالا انداخت؛ مثل همیشه بود.
او در پیام به من گفته بود که حال خوبی دارد، اما از اینکه او را مثل همیشه سرزنده دیده بودم، احساس راحتی میکردم. از این میترسیدم که بیماری او سریعتر پیشرفت کرده و زمان او به پایان رسیده باشد. اما تا جایی که میتوانستم با دیدنش متوجه شوم، حالش بد نبود. چهره روشنی داشت و کارهای خود را باانرژی انجام میداد.
با خیالی راحت، کیف مدرسهام را باز کردم و از داخل آن دفترچهای را درآوردم.
گفتم: «حالا که تنقلات خوردیم، الآن دیگه وقته درس خوندنه.»
ـ چی؟ بیخیال، نمیتونیم اول یکم بشینیم؟
ـ من اینجا اومدم چون از من خواستی توی درس بهت کمکت کنم. درضمن، تنها کاری که تو اینجا میکنی نشستنه.
من در کنار دیدن او، دلیل خوبی برای ملاقات داشتم. او از من خواسته بود که در غیابش، از کلاسها یادداشتبرداری کنم و در یک جلسه توجیهی، به او درسهایی را که از دست داده بود توضیح بدهم. وقتی بدوندرنگ پیشنهاد او را قبول کردم، خیلی تعجب کرد که موافقت کردم. چهقدر کار او گستاخانه بود.
من به او دفتری تازه، خودکار و خلاصهای از کلاسهای تابستانی را دادم و قسمتهایی که فکر کردم لازم نیست یاد بگیرد را در داخل خلاصه درج نکردم. او با دقت به من گوش میداد. با استراحتهای کوچک، کلاس مسخره من در یک ساعت و نیم تمام شد.
او گفت: «ممنون. میدونی، توی درس دادن خیلی خوبی. باید یه معلم بشی.»
ـ نه ممنون. چرا به من کارهایی رو پیشنهاد میدی که باید با مردم سر و کله بزنم؟
ـ شاید از تو میخوام کارهایی انجام بدی که اگه نمیمردم، خودم انجامشون میدادم.
ـ اینو نگو. اینطوری هرموقع پیشنهادت رو رد میکنم، احساس میکنم که آدم بَده من هستم.
او خندید و دفتر را داخل قفسه قهوهای رنگی گذاشت که در کنار تخت او قرار داشت. داخل قفسه مانگا و مجلههای زیادی قرار داشت. احتمالا بستری شدن برای شخص فعالی مثل او بیشاز اندازه حوصله سر بر است. حتی بیحوصلگی ممکن بود او را مجبور به رقصهای عجیبوغریب کند.
این دفعه دقیقا قبل از ظهر، ساکورا به من گفته بود که بهترین دوست او قرار است بعد از ظهر بیاید و من تصمیم گرفته بودم قبل از اینکه کیوکو برسد، از بیمارستان بروم. وقتی این را به ساکورا گفتم، او گفت: «میتونی بمونی و به صحبتهای دخترانه ما ملحق بشی.» اما من مؤدبانه پیشنهاد او را رد کردم. معلمی کردن باعث شده بود گرسنه شوم و از آنجا که مطمئن شده بودم حال او خوب است، دلیل دیگری برای ماندن نداشتم.
او گفت: «قبل از اینکه بری، بذار یه حقه جادویی بهت نشون بدم.»
ـ از الآن یه حقه یاد گرفتی؟
ـ فقط یه حقه ساده. ولی چند تا دیگه رو دارم تمرین میکنم.
او یک حقه کارتی را انتخاب کرد؛ حقهای که من یک کارت انتخاب میکردم و او باید بدون نگاه کردن میگفت که کدام کارت را انتخاب کردم. او مدت کمی برای تمرین کردن داشت، اما خوب آن را یاد گرفته بود. از آنجا که من هیچوقت حقههای جادویی را یاد نگرفته بودم، نمیدانستم که این حقه چگونه عمل میکرد.
او گفت: «برای دفعه بعدی حقه سختتری انجام میدم، پس منتظر باش.»
ـ منتظرم. شاید آخرین حقهات فرار کردن از جعبهای باشه که توی آتیش میسوزه.
ـ مثل فرار کردن از کراماتوریوم؟ من نمیتونم از عهده اون حقه بر بیام.
صدایی پرنشاط از طرف در گفت: «ساکوراااا!» ناخودآگاه از روی شانه خود نگاه کردم. «چطوری؟ اوه، بازم تو؟»
بهترین دوست او قدمزنان وارد اتاق شد، اما هنگامی که متوجه من شد، ایستاد و اخم کرد. به نظر میرسید که او داشت به من حالت خصمانهای میگرفت. اگر اوضاع به اینگونه پیش میرفت، نمیدانستم چطور آرزوی ساکورا را برآورده کنم و بعد از مرگ ساکورا، چگونه با بهترین دوست او کنار بیایم.
از روی صندلی بلند شدم، خداحافظی سریعی کردم و در حال ترک اتاق بودم. بهترین دوست او به من خیره شده بود و من تلاش میکردم از نگاههای او اجتناب کنم. دیشب مستند حیات وحش نگاه کرده بودم که در آن میگفت هیچوقت به چشمهای حیوانات وحشی نگاه نکنید.
دقیقا وقتی که فکر میکردم میتوانم بدون هیچگونه دخالتی بین خودم و آن هیولا از بیمارستان بیرون بروم، دختری که روی تخت خوابیده بود چیز ظالمانهای به خاطر آورد و آن را گفت.
او مرا صدا کرد و گفت: «الآن یادم افتاد، لباسهای برادرم رو آوردی؟ همونایی که دفعه پیش بهت قرض داده بودم؟»
من هیچوقت حواسپرتی خودم را تا این حد نفرین نکرده بودم. من لباسهای برادر او را برای اینکه تحویل دهم با خودم آورده بودم.
اما الآن هیچ چیزی نمیتوانستم بگویم.
من برگشتم و دیدم که در حال لبخند زدن است. دوست او چهره مبهوتی داشت. من بهترین تلاش خود را کردم تا موقع تحویل دادن لباسهای برادر ساکورا، خونسرد به نظر برسم.
او گفت: «ممنون.» هنوز خنده شیطنتآمیزی داشت و مدام در حال نگاه کردن به من و دوست خود بود.
تنها یک بار به دوست ساکورا نگاه کردم، شاید بهخاطر انگیزه احمقانهای بود؛ مثل آرزوی نگاه کردن به چیزی وحشتناک. دوست او دیگر مبهوت نبود، بلکه با چشمانی نگاه میکرد که میتوانست بُکُشد. شاید این تصورات من باشد، اما شنیدم که او مثل یک شیر نعره کشید.
من سریعا چشمان خود را از روی بهترین دوست ساکورا برداشتم و از اتاق فرار کردم. دقیقا قبل از اینکه پای خود را بیرون از اتاق بگذارم، شنیدم که دوست ساکورا بازجویی خود را با پرسیدن سؤالاتی شروع کرده است.
بهخاطر اینکه نمیخواستم به داخل مشکل دیگری کشیده شوم، سرعت خود را افزایش دادم.
***
وقتی هفته بعد رسید و روز دوشنبه به مدرسه رفتم، در کلاس شایعه مزخرفی درباره من پخش شده بود.
به سر همکلاسیهایم زده بود که من همیشه دنبال ساکورا هستم. این را از پسری شنیدم که عادت داشت به من آدامس تعارف کند. به نظر میرسید وقتی که من به احمقانه بودن این شایعه اخم کرده بودم، او سرگرم شده باشد. او دوباره به من آدامس تعارف کرد که مؤدبانه تعارفش را رد کردم.
تلاش کردم فکر کنم کدام اتفاقات باعث ایجاد چنین شایعهای شده بودند. قطعاً چند تا از همکلاسیها ما را در کنار هم دیده بودند و احتمالا به این نتیجه رسیدهاند که من همیشه دنبال او هستم. این بهترین چیزی بود که میتوانستم تصور کنم.
بههرحال شایعه پخش شده بود، اما هیچ ربطی به واقعیت نداشت و همه این شایعه را باور کرده بودند. حالبهمزن بود. تقریبا همه داشتند به من نگاه میکردند و زمزمهکنان میگفتند که باید مواظب من باشند.
من دوباره میگویم: آنها حال مرا به هم زدند. چرا آنها بهصورت پیشفرض باید باور داشته باشند که ذهنیت جمع درست است؟ شرط میبندم که اگر سی نفر از آنها دست به یکی کنند و شخصی را بکشند، حتی به آن اهمیت هم نخواهند داد. افرادی که باور دارند حق با آنهاست میتوانند دست به هر کاری بزنند. آنها حتی متوجه نیستند که مثل چرخه یک ماشین عمل میکنند و نه مثل یک فرد.
در فکر بودم که آیا برای من قلدری خواهند کرد یا نه، اما این تفکر فقط از روی خودآگاهی من بود. درنهایت، توجه همکلاسیهایمان بر روی او بود و چسبیدن من به او هیچ چیزی را تغییر نمیداد. بههرحال هم من به او نمیچسبیدم.
آنها لازم نبود به خودشان زحمت داده و علیه من کاری انجام دهند، با انجام کاری هم هیچ منفعتی به دست نمیآوردند. تنها کسی که واقعا به من توجه میکرد، بهترین دوست ساکورا بود؛ او هر روز هنگام ورود به کلاس به من نگاه میکرد. دشمن او بودن واقعا ترسناک است.
روز سهشنبه، به بیمارستان رفتم تا ساکورا را برای دومین بار ملاقات کنم. وقتی شایعهها را به او گزارش دادم، او دست خود را روی لوزالمعدهاش گذاشت و شروع به خندیدن کرد.
او گفت: «اوه، تو خیلی خندهداری.»
ـ فکر میکنی پخش کردن شایعه سرگرمکنندهست؟ نمیدونستم اینقدر ظالمی.
ـ چیزی که خندهداره، اینه که هیچکی نمیدونه باهات چیکار کنه. اصلا میدونی چرا توی این بهمریختگی گیر افتادی؟
گفتم: «چون با تو وقت میگذرونم؟»
او گفت: «میخوای منو مقصر جلوه بدی؟» او به تخت خود لم داده بود و پرتغال پوست میکَند. «اشتباه میکنی. چون باهاشون صحبت نمیکنی بهت اعتماد ندارن. اونا نمیدونن چطور آدمی هستی، بهخاطر همون در موردت این گمانهزنیها رو میکنن. اگه میخوای جلوی اونارو بگیری، فکر کنم بهتره باهاشون دوست بشی.»
نه من و نه همکلاسیهایمان به چنین چیزی احتیاج نداشتیم. وقتی ساکورا فوت کند، دوباره تنها خواهم شد و آنها مرا فراموش خواهند کرد.
او گفت: «فکر میکنم اگه اونا بشناسن تو واقعا چهجور آدمی هستی، حتما متوجه میشن چهقدر آدم باحالی هستی. درضمن، باور نمیکنم اونا واقعا فکر کنن تو آدم بدی باشی.»
همانطور که پرتغالم را پوست میکندم، با خودم گفتم که این چه حرف احمقانهای است.
گفتم: «بهجز تو و کیوکو، احتمالا همه بچههای کلاس فکر میکنن که من در بهترین حالت، شخص قابلتوجهی نیستم.»
او سر خود را کمی تکان داد و گفت: «تا حالا از خودشون پرسیدی؟»
ـ نه، ولی همین فکر رو میکنم.
ـ اگه نپرسی نمیتونی مطمئن بشی. تا اون موقع، اینا فقط توی ذهنته. شاید حق با تو نباشه.
ـ مهم نیست حق با منه یا نه. من با اونا کاری ندارم. فقط این چیزیه که فکر میکنم. من دوست دارم وقتی اسم من رو میگن، تفکرات اونا رو در مورد خودم حدس بزنم.
ـ این چهقدر خودشیفتگیه؟ تو از اون افرادی هستی که شیفته خودشون هستن؟
ـ نه، من شاهزاده خودشیفتگیام و از سرزمین خودشیفتگان به تو درود میفرستم. تو باید به من احترام بذاری.
او نگاهی بیعلاقه به من انداخت و پرتغال خود را خورد. من انتظار نداشتم او زاویه دید مرا بفهمد؛ بههرحال او شخصیتی مخالف من داشت.
فعل و انفعالات انسان، زندگی او بود؛ حالتهای چهره و ذات او گویای این حقیقت بودند. در مقابل، تمام فعل و انفعالات من، البته بهجز خانوادهام، در ذهن خودم شروع میشد و پایان مییافت. من تصور میکردم که آنها از من خوششان میآید یا نه، اما تا وقتی که باعث آزار من نشود، اهمیت چندانی نمیدادم که کدام درست است. من از روز اول برای اجتماعی شدن تلاش نمیکردم. من دقیقا مخالف شخصیت او بودم؛ هیچ کسی به من نیاز نداشت. همچنین اگر کسی از من میپرسید که با این قضیه مشکلی دارم یا نه، احتمالا در جواب دادن به مشکل برمیخوردم.
او بعد از خوردن پرتغال، پوست آن را مثل توپ تا کرده و به طرف سطل آشغال پرتاب کرد. پوست پرتغال به داخل سطل افتاد و او بهخاطر پیروزی خود، دستانش را مشت کرد.
او گفت: «پس، به نظرت من درباره تو چی فکر میکنم؟»
ـ فکر کنم، پسری که باهاش کنار میای؟ اشتباه میکنم؟
این جواب صادقانه من بود، اما او گفت: «اشتباهه.» بعد ادامه داد: «قبلا درباره تو اینطوری فکر میکردم.»
با کمی گیجی سرم را تکان دادم. جملهبندی جالبی بود. به این معنی بود که در عوض تغییر دادن تفکراتش در مورد من، او متوجه شده بود که احساساتش نسبت به چیزی که اول فکر میکرده تغییر کرده است؟ کنجکاوی من تا حدودی برانگیخته شد.
گفتم: «خیلی خب، پس درباره من چطور فکر میکنی؟»
ـ اگه بهت میگفتم، دیگه سرگرمکننده نمیشد. دوستی و رابطه عاشقانه سرگرمکنندهست چون نمیدونی واسه طرف مقابل چی هستی.
ـ پس حق با من بود، تو اینطوری فکر میکنی.
ـ ها؟ ما قبلا درباره این صحبت کرده بودیم؟
شاید او واقعا فراموش کرده بود. او ابروهایش را پیش هم آورد و قیافهای متعجبشده و خندهدار به خود گرفت. من خندیدم. یک قسمت جدا از من نظارهگر این بود که به دست شخص دیگری خندهام میگرفت. من نیمه شککرده و نیمه تحتتاثیر قرارگرفته بودم و تعجب میکردم که چرا به چنین شخصی تبدیل شدهام. من فرای هر شک و تردیدی، میدانستم که دلیل تغییر کردن من جلویم نشسته است. من شک داشتم کسی بتواند قضاوت کند تغییر کردن من خوب بود یا بد، اما یک چیز حقیقت داشت: من تغییر کرده بودم.
درحالی که میخندیدم، او نگاهم میکرد. چشم هایش را باریک کرد و به آرامی گفت: «کاش میتونستم به همه نشون بدم که چهقدر آدم محشری هستی.»
جملهی عجیبی بود که او به من، یعنی به پسری که او را مدتی پیش به زمین زده بود، گفت. حتی با اینکه از اینکارم تا آخر عمر پشیمان خواهم بود.
گفتم: «همه میتونن صبر کنن، فعلا فقط به کیوکو نشون بده. اون منو میترسونه.»
ـ سعی میکنم بهش بگم. اون دوست خوب منه و فقط نگرانه، اون فکر میکنه تو داری من رو فریب میدی.
ـ حتما قدرت ارتباطی بدی داری. منظورم اینه که، فکر کنم اون به اندازه کافی باهوش باشه تا حرف تو رو متوجه بشه.
«وا، چه تعریفی.» او از دهان نفس کشید. «نگو که بعد از مرگ من میخوای اسباببازی خودت کنیش؟»
من به واکنش اغراقآمیز او با نگاهی بیعلاقه جواب دادم و مشغول خوردن پرتغال شدم. انگار که از کار من حوصلهاش سر رفته باشد، در تخت جابهجا شد. من دوباره خندیدم.
بعد او گفت: «وقت حقه جادویی امروزه.»
اینبار، او خطای دیدی را تمرین کرده بود که در آن کاری میکرد تا سکه در دست او محو و دوباره پدیدار شود. کار او مثل دفعه پیش اشکالات کوچکی داشت، اما از نظر من کاری که کرد برای تازهکاری مثل او خیلی شگفتانگیز بود؛ به اندازهای که باعث میشد کسی مثل من که هیچ چیزی از حقههای جادویی نمیدانست، فکر کند که او استعداد ویژهای برای اجرای حقههای جادویی دارد.
او توضیح داد: «خب، تنها کاری که میکنم تمرینه! من وقت زیادی ندارم.»
او انتهای سخن خود را باز گذاشت تا من چیزی شبیه به این بگویم «تو تمرین میکنی چون وقت داری.» کم مانده بود که این جمله را بگویم، اما تصميم گرفتم اینکار را نکنم و در عوض به او گفتم:
ـ توی یه سال، احتمالا بتونی حقههای شگفتانگیزی یاد بگیری.
او یک لحظه مکث کرد، و گفت: «آره، خب... البته!»
شاید او اهمیت نداد که شوخی او را نادیده گرفتم. او لبخند زد و حال خوبی داشت.
و اینگونه دومین دیدار من بدون هیچگونه مشکلی به پایان رسید.
سفر من به خانه بدون مشکل نبود
اگر از من بپرسید، در این دنیا هیچ مکانی بهتر از کتابفروشی نیست. در راه برگشت به خانه، داخل کتابفروشی رفتم تا از کولر لذت برده و به دنبال کتاب خوبی بگردم. خوشبختانه ساکورا در کنار من نبود و میتوانستم هرچهقدر که بخواهم در کتابفروشی بمانم.
من چیز زیادی برای به رخ کشیدن نداشتم، بهجز یک قابلیت که به آن اعتماد کامل داشتم: تمرکزم در هنگام خواندن کتاب. من میتوانستم برای همیشه به خواندن ادامه بدهم و اجازه ندهم که محیط اطراف تمرکز مرا به هم بزند، البته استثنائاتی هم وجود داشت؛ مثل وقتی که کسی آدامس تعارف میکرد و یا زنگ مدرسه زده میشد. اگر من یک حیوان گیاهخوار بودم، احتمالا چنان با دنیای خودم درگیر میشدم که متوجه شکارچیان نزدیک خود نمیشدم و سریع خورده میشدم.
و اینچنین، قبل از اینکه داستان کوتاهی که مشغول خواندن آن بودم را تمام کنم و به دنیای واقعی برگردم، متوجه شیری که در کنار من ایستاده بود نشدم.
من آنقدر شوکه شدم که نزدیک بود از جای خود بپرم. بهترین دوست ساکورا، یعنی کیوکو با کیف باشگاهی که در دست داشت، به کتابها نگاه میکرد. بهطور غریزی میدانستم که توجه کامل او بر روی من است، یعنی شکار او.
در فکر بودم که آیا به اندازهای سریع میتوانم حرکت کنم که از او فرار کنم یا نه. اما آن امید کوچکم سریع خرد شد.
ـ ساکورا برای تو چیه؟
او حتی بدون سلام کردن، سوال خود را از من پرسید. کلمات او به اندازهای تیز بود که اگر جواب اشتباهی میدادم، میتوانستند مرا گاز بگیرند.
عرق سرد میریختم. در فکر بودم که چگونه باید جواب بدهم. اینجا بود که متوجه شدم او فقط بهخاطر نگرانی برای دوستش مرا مورد بازجویی قرار داده است. او سؤال صادقانهای پرسیده بود و من هم چارهای جز صادقانه جواب دادن نداشتم.
ـ نمیدونم.
چند ثانیه سکوت برقرار شد، احتمالا داشت فکر میکرد چگونه جواب دهد یا شاید هم جلوی خود را گرفته بود تا مرا نکشد. چیز بعدی که میدانستم، این بود که پنجههای او روی بازوی من قرار داشت و مرا به طرف خود کشید.
همانطور که قدمهای لرزانی به جلو گذاشتم، او با صدایی تهدیدآمیز گفت: «مهم نیست ساکورا چطوری به نظر میرسه، اون به راحتی دوبرابر بیشتر از بقیه مردم ناراحت میشه. اگه واقعا نمیخوای، بهش نزدیک نشو. اگه اذیتش کنی، میکشمت.»
«میکشمت»؛ این از تهدیدهایی نبود که دانشآموزان دبستانی یا راهنمایی از آن استفاده کنند. این اعلانِ جدیتِ بهترین دوست ساکورا بود و مرا به لرزه انداخت.
دوست ساکورا بدون گفتن کلمه دیگری رفت. قلب من تندتر میتپید و هنگامی که تلاش کردم آرامتر شوم، سرعت تپش آن بیشتر شد. من آنجا ایستادم. نمیتوانستم حرکت کنم، تا وقتی که یک همکلاسی دیگر به داخل کتابفروشی آمد و به من آدامس تعارف کرد.
آن شب، تلاش کردم سخت فکر کنم که ساکورا واقعا برای من چه معنایی داشت.
اما نمیتوانستم هیچ جوابی پیدا کنم.
***
روز بعد از قضیه کتابفروشی، دختر پیامی به من داد و از من خواست که به سرعت خودم را به بیمارستان برسانم. این غیرمعمولی بود؛ در دو ملاقات قبلی، او یک روز قبل خبر میداد که به دیدن او بروم. با خودم گفتم که شاید اتفاقی برای او افتاده باشد، اما ثابت شد که قضیه این نبوده است. هنگامی که رسیدم، او لبخندی به من زد و گفت: «چطوره منو از این بیمارستان فراری بدی؟»
معلوم شد احساس اضطراری که از پیام او میآمد، بیصبری بود. او نتوانسته بود صبر کند تا مرا وارد آخرین ایده شیطنتآمیز خود کند.
گفتم: «امکان نداره، نمیخوام قاتل بشم.»
ـ اشکالی نداره. وقتی توی داستانهای عاشقانه، پسر عزیزدلش رو از بیمارستان نجات میده، همه میدونن که توی این سفر پسره هم میمیره. مردم درک میکنن.
ـ طبق این منطق، کسی ممکنه تشت پر از آبجوش رو جلوی پاش بذاره و بگه امیدواره کسی اون رو به داخلش هل نده، و من اون رو به داخل هل بدم و قِسِر در برم.
ـ قسر در نمیری؟
گفتم: «نه، بهخاطر صدمه زدن و یا بدتر دستگیر میشم. پس اگه میخوای از بیمارستان فرار کنی، یه عزیزدلی پیدا کن که براش مهم نباشه از عمرت کمتر کنه.»
او انگار که واقعا ناامید شده باشد، دندانهایش را به هم فشار داد و با انگشتهایش کشموی خود را میچرخاند. اینکار مرا متعجب کرد. آیا واقعا فکر کرده بود من کاری میکنم که او را به خطر بیندازد؟ حتی برای شوخی، از او انتظار نداشتم چنین حرکت خطرناک و احمقانهای پیشنهاد دهد.
یا او شوخی نمیکرد؟ با لبخندی آشنا به صورت او نگاه کردم و احساس ناآرامی به من دست داد. اما این احساس به سرعت محو شد.
او بعد پيشنهاد داد که کمک کنم از اتاق فرار کند. ما به مغازهای که در طبقه سوم قرار داشت رفتیم. او جلوی من قدم میزد و مواظب بود که سِرُم از بازویش خارج نشود. با اینگونه دیدن او، واقعا شبیه به افراد بیمار به نظر میرسید.
ما روی مبلی که نزیک مغازه بود نشستیم و درحال خوردن بستنی بودیم که گفت: «هی، میدونی چرا ساکورا (شکوفهی گیلاس) توی بهار گل میده؟»
در تعجب بودم که چه چیزی باعث شده او این موضوع را انتخاب کند.
گفتم: «تو توی بهار گل میدی؟ اصلا نمیدونم معنی این حرفت چیه.»
ـ تا حالا من به خودم بهصورت سوم شخص اشاره کردم؟ یا منو با یه دختر دیگه که اسمش ساکورا هست و اخیرا باهاش میگردی اشتباه گرفتی؟ نمیدونستم خیانتکاری. شاید تو هم باید بمیری.
ـ میشه کشیدن من به همراه خودت به اون دنیا رو بس کنی، اونم فقط بهخاطر اینکه فکر میکنی بهشت بدون من کسلکنندهست؟ حالا یه نظری دارم، باید مطمئن بشی که مراسم خاکسپاریت در روز توموبیکی گرفته بشه.
باوری خرافاتی وجود داشت که میگفت روزهای توموبیکی، بخت هرکسی را به دوستان آن شخص منتقل میکند؛ حالا چه بختش خوب باشد چه بد.
او گفت: «ابدا! من میخوام دوستانم به زندگی کردن ادامه بدن.»
ـ شاید برای مشق تابستانی، بتونی یه گزارش بنویسی که چرا با مردن من مشکلی نداری. بههرحال، پرسیده بودی چرا درختهای ساکورا توی بهار شکوفه میدن. مگه نوع اونا همینطوری نیستن؟
فکر کردم حدس من قابلاحترام بود، اما او با جدیت خرناس کشید. من به سختی جلوی خودم را گرفتم تا بستنی با طعم لیمویم را به دماغ او نکوبم.
با دیدن نارضایتی من، خندید و نکته خودش را گفت:
ـ بهت میگم چرا. میدونستی بعد از افتادن گلبرگهای ساکورا، شکوفههای بعدی توی سه ماه رشد میکنن؟ ولی شکوفهها میخوابن، اونا منتظر هوای گرم میمونن تا همشون باهم شکوفه بزنن. یعنی درختهای ساکورا منتظر وقت مناسب میمونن. این شگفتانگیز نیست؟
من فکر میکنم او هشیاری زیادی را به رفتارهای گلها نسبت میداد. آنها به سادگی منتظر حشرات و پرندهها بودند تا با گردهها بیایند، اما چیزی نگفتم. درعوض، تفکرات من به جهت دیگری سوق داده شد.
گفتم: «اسمت کاملا بهت میاد.»
ـ چون من یه گل زیبا هستم؟ خجالتزدهام میکنی.
ـ نه، چون اسم تو رو از روی گلی برداشتن که تصمیم میگیره توی بهار شکوفه بزنه؛ درست مثل تو که باور داری انتخابهای ما، تعیین میکنن ما با چه کسانی روبهرو میشیم و چه اتفاقاتی توی زندگی ما رخ میده.
برای لحظهای تعجب کرد، بعد خیلی خوشحال شد و گفت: «ممنونم.»
من متوجه نشدم چه چیزی او را خوشحال کرده بود. با گفتن حرفهای قبلی نمیخواستم از او تعریف کرده باشم. آنها فقط حقایقی جالب بودند، درست مثل وقتی که موقع خرید گفته بودم لباسهایی که خریده بود، بهش میآید.
او گفت: «اسم تو هم بهت میاد.»
ـ نمیدونم، واقعا؟
او درحالی که با غرور میخندید و با انگشت اشارهاش به من و خودش اشاره میکرد، گفت: «ببین، مرگ کنارته. فهمیدی؟» او به حروفی که اسم من با آنها نوشته میشد اشاره میکرد که به معنی مرگ نیز بود. «مرگ و درخت بهاری؟»
دوباره احساس کردم او کمی عجیب رفتار میکند. آن احساس به تمام مکالمات ما نفوذ کرده بود.
او بستنی هنداونهای خود را گاز میزد و مثل همیشه، به نظر میرسید که قرار است برای همیشه زنده بماند. اما در شوخیهای او چیزی بود که باعث میشد یاد... برای تمام کردن این فکرم به لحظهای نیاز داشتم، اما بعد متوجه شدم: او مرا یاد بچهای میانداخت که در روزهای آخر تعطيلات تابستانی است و تقلا میکند تکلیف درسی به تعویقانداخته خود را تمام کند.
از روی نگرانی با خودم گفتم اتفاقی برای او افتاده بود؟ اما سؤالی نپرسیدم. آن احساس ضرورتی که در او دیده بودم، به نظر میرسید طبیعی باشد؛ او تنها یک سال دیگر میتوانست زندگی کند. اوقاتی که او صبور باقی میماند، عجیب بودند.
و اینچنین، احساس غلطی که آن روز داشتم را بهعنوان چیزی ناچیز و ساخته زاویه دید ذهنی خودم، کنار گذاشتم.
فکر میکردم حق با من است.
***
اما بعد که از من خواست صبح روز یکشنبه او را ملاقات کنم، آن احساس مبهم دوباره خودش را نشان داد.
من سر موقع رسیدم و او سریع متوجه من شد، سلام کرد و اسمم را گفت. اما به نظر میرسید که لبخند او مثل همیشه نیست.
چهره رِسای او همانند یک پرده نقاشی بود که انگار احساسات او در روی آن نقاشی شده باشد تا من ببینم، و چیزی که دیدم عصبی بودن او بود. احساس کردم چیز بدی در راه است.
پاهای من میخواست به عقب برگردد، اما من آنها را ثابت نگه داشتم و بر روی همان صندلی نشستم که همیشه بر رویش مینشستم. او نفس عمیقی کشید و چیزی گفت که ترس و نگرانی مرا از بین نبرد.
ـ هی؟
من تردید کردم، نمیدانستم بحث به کجا میرفت. «آره، حالت خوبه؟»
او داشت یک دسته کارت از طاقچه کنار تخت خود برمیداشت که گفت: «ما فقط یک دور بازی میکنیم، ولی بازم با من جرئت یا حقیقت بازی میکنی؟»
بازی شیطانی.
پرسیدم: «چرا؟» او محکم زمزمه کرد: «اگه ازت بپرسم شاید خودت بگی، ولی نمیتونم ازت بپرسم، بهخاطر همون گفتم شانس تصمیم بگیره.»
چه چیزی باعث شده بود او اینگونه رفتار کند؟ من نمیتوانستم به رازی فکر کنم که من داشته باشم و اینچنین باعث اذیت او شود.
او به چشمان من خیره شد، انگار داشت عمق عزم خود را نشان میداد. بهصورت عجیبی، با خیره شدن او، مقاومت من تبخیر شد؛ شاید بهخاطر این بود که من شبیه قایقی از نی بودم و یا چیزی در وجود او بود که بر روی من تأثیر گذاشت.
تصميم خود را گرفتم.
ـ خب، من بهخاطر کتابی که قرض دادی یکی بهت بدهکارم. میتونم یه دور بازی کنم.
انگار که میدانست قبول میکنم، گفت: «ممنون.» و شروع به بُر زدن کارتها کرد. قطعا او کمی عجیب رفتار میکرد. معمولاً او همیشه در حال صحبت کردن بود و اجازه نمیداد سکوت برقرار شود، اما امروز فقط چیزهایی را میگفت که لازم داشت. کنجکاوی و نگرانی در وجود من میچرخید؛ مانند اینکه کسی ماست میوهای را هم بزند.
قانونها با بازی قبلی فرقی نداشت، اما چون فقط یک دور بازی میکردیم، هر کدام از ما باید پنج کارت شانسی انتخاب میکردیم و روی تخت او میگذاشتیم. هر کدام از ما هم میتوانستیم یک کارت انتخاب کنیم.
بعد از تقلای سختی برای انتخاب کارت، او تصمیم گرفت دومین کارت از سمت چپ را انتخاب کند. من اولین کارت از سمت راست را گرفتم. از آنجا که این کاملا یک انتخاب شانسی بود، هرکدام از کارتها شانس یکسانی داشتند. همچنین ما انتخاب کارت را خیلی هم جدی نگرفته بودیم. اگر میشنید که بگویم برای من مهم نیست این بازی را ببازم یا ببرم، احتمالا عصبانی میشد. اگر برنده از روی عزم ما برای بردن بازی انتخاب میشد، پس قطعا او پیروز بود.
تصور میکنم او بگوید زندگی سرگرمکننده است چون همیشه نتیجه همه چیز نامعلوم است.
ما کارتهای خود را باهم چرخاندیم و او ادا و اصول درآورد.
او ناله کرد: «آه، من باختم.»
او پتوی خود را در دست مچاله کرد و به نظر میرسید که منتظر است ناامیدی خردکنندهاش بگذرد. تنها کاری که میتوانستم بکنم نگاه کردن بود. در نهایت، او متوجه نگاه من شد، ناامیدی خود را کنار گذاشت و به من لبخند زد.
او گفت: «الآن نمیتونم عقب بکشم! راهش اینه! همین سرگرمکنندهاش میکنه.»
ـ اوه. حالا باید یه سؤال بپرسم، مگه نه؟
ـ بپرس، هرچیزی رو جواب میدم. میخوای درباره اولین بوسه من بدونی؟
ـ من نمیخوام این شانس رو برای چیزی که کمتر از یک اسفنج قدیمی ارزش داره هدر بدم.
ـ ولی اصولا اسفنجها چیزها رو به خودشون جذب میکنن، نه؟
ـ آره، پس فکر میکنی هرچیزی که میگم باید منطقی باشه؟
او خندید؛ به نظر میرسید حالش خوب شده و معمولی باشد. شاید این مدت من داشتم زیادی به مسائل فکر میکردم. شاید دلیل رفتار عجیب او یک راز بزرگ نبود. چهره او میتوانست بهخاطر کوچکترین مسائل تغییر کند، مثل الکل یا آب و هوا. حداقل امیدوار بودم که من در اشتباه باشم.
از آنجا که حق پرسیدن سؤال را کسب کرده بودم، حتی با اینکه نمیخواستم، درباره اینکه چه چیزی از او بپرسم فکر کردم. احتمالا سرگرمیهای او از آخرین باری که باهم بازی کردیم عوض نشده است. من میتوانستم از او بپرسم چه چیزی باعث شده به شخصی که الآن هست تبدیل شود. اگر بخواهم رک باشم، یک یا دو سؤال دیگر کنجکاوی مرا بیشتر برمیانگیخت، مثل تفکرات او درباره من.
اما من جرئت نداشتم چنین سؤالاتی را از او بپرسم. بودن در کنار او به من یاد داده بود که ترسو بودن باعث شده من به شخصی که الآن هستم، تبدیل شوم. در شجاعت او، شخصیت مخالف خودم را میدیدم.
من درحالی که در جستجوی سؤال خود بودم، به او نگاه کردم. او نیز درحالی که انتظار میکشید، به من نگاه کرد. او در سکوت روی تخت خود نشسته بود و به نظر میرسید نسبت به قبلتر درحال مردن است.
برای اینکه فکر قبلی خود را دور کنم، تصمیم گرفتم که چه سؤالی بپرسم و سریعا آن را به زبان آوردم.
ـ زندگی کردن برای تو چه معنی داره؟
او به شوخی گفت: «واو، چقد جدی.»
اما او درحالی که به جلو خیره شده بود، جدی به نظر میرسید و با خود زمزمه کرد: «زندگی کردن برای من چه معنی داره؟»
فقط حس اینکه او داشت به جای مرگ، به زندگی فکر میکرد، خیال مرا کمی آسوده میکرد. من متوجه شدم که بخشی از وجود من هنوز هم قبول نداشت که او خواهد مرد. من یک ترسو بودم.
به شبی که در هتل سپری کرده بودیم فکر کردم و اینکه بعد از دیدن محتویات کیف او چهقدر وحشتزده بودم و همینطور سؤالی که او در پایان شب از من پرسید؛ چهقدر مرا غافلگیر کرده بود.
او یکی از انگشتان خود را بالا برد و با هیجان گفت: «اوه! همینه. فهمیدم.»
من با دقت گوش میدادم؛ نمیخواستم جواب او را از دست بدهم.
او گفت: «زندگی کردن یعنی...»
من منتظر بودم.
ـ تقسیم کردن رابطهها با افراد دیگر. فکر میکنم معنی زندگی کردن این باشه.
من ناگهان احساس آگاهی از زندگی کردم.
اوه، حالا متوجه میشوم.
موهای پشت گردنم سیخ شد.
ـ شناختن کسی، دوست داشتن کسی، دوست نداشتن کسی، لذت بردن از کنارِ کسی بودن، متنفر بودن از کنار کسی بودن، دست کسی را گرفتن، کسی را بغل کردن، از کنار کسی گذشتن. زندگی کردن یعنی این. وقتی کاملا تنها هستی، تو نمیدونی که چه کسی هستی. من همون کسانی هستم که ازشون خوشم میاد، و کسانی که ازشون بدم میاد. من همون کسانی هستم که دوست دارم در کنارشون باشم، و کسانی که دوست ندارم در کنارشون باشم. این رابطهها مال من هستند. آنها زندگی من رو منحصربهفرد میکردن. من میدونم بهخاطر کسانی که اطراف من هستند، احساسات دارم. من میدونم یک بدن دارم، چون کسانی که اطراف من هستند میتونند بهش دست بزنند. این رابطهها به من شکل میدن. من اینجا زندهام. من الآن زندهام. زندگی کردن برای یک شخص این معنی رو میده، درست همونطور که تو و من انتخاب کردیم حالا و اینجا زنده باشیم.
او موجودیت خود را از طریق کلمات بیان کرده بود، نگاه و صدای او، عزم برانگیخته او؛ لرزشهای زندگی که روح مرا تکان داده بود.
او گفت: «خب پس، من یکم جوگیر شدم. شبیه به کسایی بودم که توی نمایش مراسمات جایزه سخنرانی میکنه، نه؟»
من رک گفتم: «نه، تو توی بیمارستان، یه بیماری.»
او لپهایش را با باد پر کرده و به طرف من فوت کرد. الآن وقت مناسبی برای چنین شوخی نبود. امیدوار بودم مرا ببخشد.
برای لحظهای ساکت ماندم، بعد او اسم مرا گفت.
گوش دادن به سخنرانی او، باعث شد که در اعماق وجودم یک احساس خالص را کشف کنم. زمانی که این احساس را شناختم، متوجه شدم که تمام این مدت جلوی چشم من بوده است. اما با اینحال، بهخاطر ترسو بودن، پیش از این متوجه آن نشده بودم.
و اينجا بودغ جوابی که برای چندین روز دنبال آن بودم. نه، جوابی که همیشه به دنبال آن بودم.
تو...
تلاش کردم تا حدی که میتوانم تفکرات خودم را بیان کنم.
ـ تو واقعا...
ـ اوه. بالاخره حرف زدی، ادامه بده.
ـ تو واقعا چیزهای زیادی به من یاد میدی.
او گفت: «واه، این از کجا اومد؟ خجالتزدهام میکنی.»
گفتم: «جدی میگم، ممنونم.»
ـ مطمئنی تب نداری؟
او کف دست خود را روی پیشانی من گذاشت. دمای بدن من معمولی بود و او سر خود را از روی سردرگمی تکان داد. او داشت شوخی میکرد، یا واقعا فکر کرده بود من تب دارم؟ فکر آن واقعا خندهدار بود و من نیز خندیدم. او درحالی که میخندید به من نگاه کرد و دوباره دستهای خود را روی سر من گذاشت.
به من خیلی خوش میگذشت؛ چون با او بودم.
هنگامی که او بالاخره قبول کرد من تب ندارم، پیشنهاد دادم آناناسهای تکهتکهشدهای را که بهخاطر درخواست ویژهای با خودم آورده بودم، تقسیم کنیم. او با دیدن آنها بسیار خوشحال شد.
ما درحال خوردن آناناسهای خوشمزه بودیم که آهی کشید و گفت: «من اصلا شانس ندارم.»
ـ بهخاطر بازی جرئت یا حقیقت؟ باشه، اگه از من سؤالی بپرسی من جواب میدم. برای تو این کار رو میکنم. بازی رو فراموش کن.
ـ نه، نتیجه اون مشخص بود.
او راهی برای بحث کردن سر موضوع نگذاشت. من هنوز هم هیچ ایدهای نداشتم که او چه سؤالی میخواست از من بپرسد.
بعد از اینکه تنقلات ما تمام شد و او را درگیر درسهای مدرسه تابستانه کردم، او حقه جادویی دیگری نمایش داد. از آخرین نمایش او مدت زیادی نمیگذشت، بنابراین حقه امروز او ساده بود. با اینحال من متخصص نبودم و تحتتأثیر حقه او قرار گرفتم. با آگاهی از احساسات ناشناخته قبلی من، چشمهایم در مدت کلاس یا نمایش به او دوخته شده بود.
آخر کار به او گفتم: «وقتشه برم. بههرحال باید برم ناهار بگیرم.»
او شانههای خود را مثل بچه کوچکی تکان داد و از روی اعتراض گفت: «چی؟ به همین زودی میری؟»
شاید او از تنها بودن متنفر بود و بیشتر از آنچیزی که فکر میکردم حوصلهاش در بیمارستان سر میرفت.
گفتم: «الآن ناهارت میاد، درسته؟ و من نمیخوام کیوکو پیداش بشه و منو به جای نهار بخوره.»
ـ فکر میکنی لوزالمعده تو رو بخوره؟
ـ احتمالا.
درحالی که خودم را بهعنوان غذای یک گوشتخوار تصور میکردم، ایستادم و او داد زد: «صبر کن!»
او تکرار کرد: «صبر کن.» و ادامه داد: «بهخاطر من یه لطفی بکن.»
او اشاره کرد نزدیکتر شوم. بدون احتیاط به او نزدیک شدم و او بدون هیچ بدخواهی، تردید، انگیزه پنهان، برنامهریزی، پشیمانی یا مسئولیتپذیری، از تخت خود کمی بلند شد، به طرف جلو خم شد و دستهایش را دور من حلقه کرد.
آغوش او بدون هیچ اخطاری آمد و برای من وقت کافی برای تعجب کردن نگذاشت. درعوض از چیزی که باور داشتم امکانپذیر است، آرامتر ماندم. چانه خود را روی شانه او گذاشتم. او بوی شیرینی داشت.
گفتم: «پس...»
ـ این مثل دفعه پیش نیست. شوخی نمیکنم.
لحظه دیگری گذشت. «پس این چیه؟»
ـ میدونی، چند وقتیه که یه عادت عجیبی پیدا کردم؛ میخوام گرمای بقیه رو حس کنم.
چیزی در نحوه صحبت او شکهای مرا تایید کرد. گفتم: «گوش کن، یه چیزی هست که من رو اذیت میکنه.»
ـ سایز سینه من؟ چون میتونی اونا رو حس کنی؟
ـ احمق.
او خندید.
گفتم: «داری عجیبغریب رفتار میکنی. جریان چیه؟»
درحالی که در بغل یکدیگر بودیم، خب، حداقل درحالی که من در بغل او منتظر جواب بودم، اینبار احساس نکردم او دارد مرا مسخره میکند. با خودم گفتم که اگر او میخواهد از گرمای بدن من استفاده کند، میتواند تا هروقت که بخواهد به این شکل بماند.
او آهسته سر خود را دو بار تکان داد.
او گفت: «هیچی، هیچی.»
البته که او را باور نکردم، اما جرئت این را هم نداشتم او را مجبور کنم چیزی بگوید که خودش نمیخواهد.
او گفت: «من فقط میخوام از لحظههای معمولی و واقعی که بهم میدی لذت ببرم.»
گفتم: «اوه، که اینطور.» حتی اگر شجاعت کافی داشتم، در این لحظه چیزی که او فکر میکرد مال من نبود که آن را بدانم.
او ساکت ماند و بعد از مدتی، غرغر یک هیولای وحشی را از پشت سرم شنیدم.
دقیقا وقتی که فکر میکردم شرایط نمیتواند بدتر از این باشد، هیولا گفت: «ساکورا، چطو...» غرغر به غرش تبدیل شد. «تو! دوباره؟»
من خودم را از آغوش دختر رهانیدم و به سمت در نگاه کردم، جایی که بهترین دوست ساکورا با صورت شیطانی خود داشت به من نگاه میکرد. احتمالا خودم نیز قیافه عجیبی داشتم. با پیشرویِ دوست ساکورا، سعی کردم یک قدم به عقب بروم، اما تخت مانع فرار من میشد.
دوست ساکورا میخواست از یقه من بگیرد و فکر میکردم هیچ امیدی برای من باقی نمانده که در لحظه آخر نجات یافتم. ساکورا سریع از تخت خود لغزید و بهترین دوست خود را محکم بغل کرد.
او گفت: «کیوکو، آروم باش.»
گفتم: «باشه. خب، بعدا میبینمت.» و بعد برای نجات دادن خود از اتاق بيمارستان خارج شدم. هرباری که برای ملاقات میآمدم، آخرش باید فرار میکردم؟ درحالی که به سرعت در سالن حرکت میکردم، صدای دوست ساکورا را شنیدم که اسم مرا داد میزد، اما توجهی نکردم و اینچنین، سومین ملاقات من به پایان رسید. مطمئن نبودم، اما از روی بدن من، بوی شیرین ساکورا میآمد.
شب آن روز، چیزی را شنیدم؛ احتمالا همان چیزی بود که ساکورا از من مخفی میکرد. میتوانم بگویم این موضوع را حدس میزدم، اما کاملا مطمئن نبودم.
او با پیامی آن را به من گفت.
او دو هفته دیگر باید در بیمارستان بستری میشد.
پایان فصل شش
کتابهای تصادفی
