مسابقه بقای جهانی
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر هفتم
🚓 داخل ماشین پلیس – مسیر به سمت اداره
پوریا روی صندلی عقب، دستبند به مچ، پشتش به شیشهی سرد تکیه داده بود. یان فنگ هم کنارش نشسته بود، ولی جوری بیحرکت و ساکت که انگار اصلاً نفس نمیکشید.
پوریا رو کرد بهش:
«داداش، این نگاهت خیلی جدیه. من اگه جای پلیسا بودم الان فکر میکردم داری نقشه میکشی فرار کنی.»
یان فنگ بیتفاوت جواب داد:
«اگه نقشهای باشه، بهت نمیگم.»
پوریا با لبخند شیطنتآمیز:
«پس منم بهت نمیگم که دیشب چی خوردم که باعث شد وسط خواب با گلدون حرف بزنم.»
رانندهی پلیس زیر لب غر زد:
«***ی من، دو تا دیوونه رو انداختن عقب ماشین من…»
جیل که جلو نشسته بود، برگشت و گفت:
«ساکت شین. داریم به منطقهی مرکزی گاتهام نزدیک میشیم. اینجا جای شوخی نیست.»
پوریا پوزخند زد:
«خانوم کارآگاه، این جمله رو باید روی تابلو خوشآمد شهر بنویسن. گاتهام: جای شوخی نیست… فقط میترسم شهرداری اشتباهی شکل دلقک بکشه روش.»
یان فنگ به پنجره نگاه کرد و برای اولین بار، یک جملهی کوتاه گفت که پوریا رو ساکت کرد:
«اینجا… هر سایهای میتونه یه تهدید باشه.»
ماشین توی خیابونهای باریک و تاریک گاتهام پیچید. نور نئونها روی شیشه افتاده بود و از بیرون صدای موتور و آژیر میاومد.
یهو پوریا خم شد سمت یان فنگ و با صدای پایین گفت:
«تو جدی چرا تسلیم شدی؟»
یان فنگ لحظهای مکث کرد، بعد خیلی آهسته گفت:
«آدم بعضی وقتا باید بره وسط تله… تا ببینه شکارچی کیه.»
پوریا با چشمهای گرد:
«وای… این جملهتو میشه قاب گرفت! میدی واسه کاور
پادکستمون؟»
یان فنگ فقط یک نگاه کوتاه بهش کرد. نگاهش اونقدر سرد بود که حتی پوریا هم تصمیم گرفت پنج ثانیه سکوت کنه.
ماشین جلوی ادارهی پلیس ایستاد. در رو که باز کردن، هوای خنک و بوی قهوهی سوخته زد توی صورتشون.
پوریا همونجا گفت:
«وای به جون خودم اگه الان چایی بدن، این قیمهی ذهنی رو عملی میکنم.»
....
💬 اتاق پخش زنده – کاربران ایرانی
کاربر: چایی_تلخ
«پوریا تو زندانم بره بازم فکرش تو قابلمهست 😂»
کاربر: دمپایی_سامورایی
«یان فنگ: شکارچی رو پیدا کن. پوریا: باشه ولی با سماور!»
کاربر: نون_بربری_بیکنجد
«این دو تا یا آخرش بهترین دوست میشن یا یکی از اون یکی سوپ میسازه 😭»
💬 اتاق پخش زنده – کاربران چینی (ترجمه شده)
👤 老刀面 (نودل قدیمی)
«یان فنگ رفت اداره پلیس؟ این حتماً بخش مخفی بازیه. الان مرحلهی اطلاعاته.»
👤 柠檬茶熊 (خرس چای لیمو)
«من فقط میخوام ببینم پوریا تو سلول هم همینقدر حرف میزنه یا نه.»
....
🔦 اتاق بازجویی – اداره پلیس گاتهام
نور زرد لامپ سقفی مستقیم افتاده بود روی صورت پوریا. روی میز فلزی، یه لیوان آب نیمهخالی بود که از بس مونده بود، مزهش حتماً شبیه “یخچال قهوهخونه” شده بود.
پشت میز، جیل نشسته بود و با نگاه خسته گفت:
«خب… پوریا. میتونی توضیح بدی چرا داشتی وسط بیابون دفن میشدی؟»
پوریا صاف نشست، با قیافهی جدی:
«ببینید خانوم کارآگاه، این یه سنت قدیمیه… ما بهش میگیم “اسپا درمانی خفن” برای فعالسازی چاکرا.»
جیل چشمهاشو ریز کرد:
«چاکرا یا چاخان؟»
پوریا لبخند زد:
«ترکیبیه، اختراع خودمه.»
در همین لحظه، در باز شد و یان فنگ رو آوردن. همون آرام و بیهیجان نشست روی صندلی کناری، بدون اینکه حتی به پوریا نگاه کنه.
جیل شروع کرد:
«یان فنگ… تو از کجا میشناسی این پسر رو؟»
یان فنگ:
«نمیشناسم.»
پوریا با دستبند دستشو بلند کرد:
«عهههه… این جوابش عین اون فامیلاست که تو عروسی میگی “من پسر عمهتونم” ولی میگه “نه، اشتباه گرفتی”!»
یان فنگ فقط آهسته گفت:
«هممسیر بودیم.»
جیل با بیحوصلگی:
«هممسیر… کجا؟»
یان فنگ:
«اونجایی که یا شکارچی میشی… یا طعمه.»
پوریا:
«و یا سرآشپز، که اون وسط قیمه میزنه!»
جیل با کف دست زد به پیشونیش:
«***ی من…»
💬 اتاق پخش زنده – کاربران ایرانی
کاربر: لیموشیرین
«پوریا تو بازجویی هم استندآپ اجرا میکنه 😂»
کاربر: قرمه_سبزی_گاتهام
«یان فنگ داره با دیالوگهای فلسفی میره جلو، پوریا هم با دیالوگهای فسنجونی 😭»
کاربر: تخم_مرغ_ابپز
«جیل الان داره تو ذهنش استعفا نامه مینویسه.»
💬 کاربران چینی (ترجمه شده)
👤 白米饭君 (آقای برنج سفید)
«یان فنگ حتی تو بازجویی هم شبیه فیلمهای جاسوسی حرف میزنه.»
👤 辣椒面猫 (گربه فلفلقرمز)
«پوریا؟ این همون بازیکنه که فکر میکنه بازی آشپزیه؟»
....
🚓 داخل ماشین پلیس – مسیر به سمت اداره
پوریا روی صندلی عقب، دستبند به مچ، پشتش به شیشهی سرد تکیه داده بود. یان فنگ هم کنارش نشسته بود، ولی جوری بیحرکت و ساکت که انگار اصلاً نفس نمیکشید.
پوریا رو کرد بهش:
«داداش، این نگاهت خیلی جدیه. من اگه جای پلیسا بودم الان فکر میکردم داری نقشه میکشی فرار کنی.»
یان فنگ بیتفاوت جواب داد:
«اگه نقشهای باشه، بهت نمیگم.»
پوریا با لبخند شیطنتآمیز:
«پس منم بهت نمیگم که دیشب چی خوردم که باعث شد وسط خواب با گلدون حرف بزنم.»
رانندهی پلیس زیر لب غر زد:
«***ی من، دو تا دیوونه رو انداختن عقب ماشین من…»
جیل که جلو نشسته بود، برگشت و گفت:
«ساکت شین. داریم به منطقهی مرکزی گاتهام نزدیک میشیم. اینجا جای شوخی نیست.»
پوریا پوزخند زد:
«خانوم کارآگاه، این جمله رو باید روی تابلو خوشآمد شهر بنویسن. گاتهام: جای شوخی نیست… فقط میترسم شهرداری اشتباهی شکل دلقک بکشه روش.»
یان فنگ به پنجره نگاه کرد و برای اولین بار، یک جملهی کوتاه گفت که پوریا رو ساکت کرد:
«اینجا… هر سایهای میتونه یه تهدید باشه.»
ماشین توی خیابونهای باریک و تاریک گاتهام پیچید. نور نئونها روی شیشه افتاده بود و از بیرون صدای موتور و آژیر میاومد.
یهو پوریا خم شد سمت یان فنگ و با صدای پایین گفت:
«تو جدی چرا تسلیم شدی؟»
یان فنگ لحظهای مکث کرد، بعد خیلی آهسته گفت:
«آدم بعضی وقتا باید بره وسط تله… تا ببینه شکارچی کیه.»
پوریا با چشمهای گرد:
«وای… این جملهتو میشه قاب گرفت! میدی واسه کاور
پادکستمون؟»
یان فنگ فقط یک نگاه کوتاه بهش کرد. نگاهش اونقدر سرد بود که حتی پوریا هم تصمیم گرفت پنج ثانیه سکوت کنه.
ماشین جلوی ادارهی پلیس ایستاد. در رو که باز کردن، هوای خنک و بوی قهوهی سوخته زد توی صورتشون.
پوریا همونجا گفت:
«وای به جون خودم اگه الان چایی بدن، این قیمهی ذهنی رو عملی میکنم.»
....
💬 اتاق پخش زنده – کاربران ایرانی
کاربر: چایی_تلخ
«پوریا تو زندانم بره بازم فکرش تو قابلمهست 😂»
کاربر: دمپایی_سامورایی
«یان فنگ: شکارچی رو پیدا کن. پوریا: باشه ولی با سماور!»
کاربر: نون_بربری_بیکنجد
«این دو تا یا آخرش بهترین دوست میشن یا یکی از اون یکی سوپ میسازه 😭»
💬 اتاق پخش زنده – کاربران چینی (ترجمه شده)
👤 老刀面 (نودل قدیمی)
«یان فنگ رفت اداره پلیس؟ این حتماً بخش مخفی بازیه. الان مرحلهی اطلاعاته.»
👤 柠檬茶熊 (خرس چای لیمو)
«من فقط میخوام ببینم پوریا تو سلول هم همینقدر حرف میزنه یا نه.»
....
🔦 اتاق بازجویی – اداره پلیس گاتهام
نور زرد لامپ سقفی مستقیم افتاده بود روی صورت پوریا. روی میز فلزی، یه لیوان آب نیمهخالی بود که از بس مونده بود، مزهش حتماً شبیه “یخچال قهوهخونه” شده بود.
پشت میز، جیل نشسته بود و با نگاه خسته گفت:
«خب… پوریا. میتونی توضیح بدی چرا داشتی وسط بیابون دفن میشدی؟»
پوریا صاف نشست، با قیافهی جدی:
«ببینید خانوم کارآگاه، این یه سنت قدیمیه… ما بهش میگیم “اسپا درمانی خفن” برای فعالسازی چاکرا.»
جیل چشمهاشو ریز کرد:
«چاکرا یا چاخان؟»
پوریا لبخند زد:
«ترکیبیه، اختراع خودمه.»
در همین لحظه، در باز شد و یان فنگ رو آوردن. همون آرام و بیهیجان نشست روی صندلی کناری، بدون اینکه حتی به پوریا نگاه کنه.
جیل شروع کرد:
«یان فنگ… تو از کجا میشناسی این پسر رو؟»
یان فنگ:
«نمیشناسم.»
پوریا با دستبند دستشو بلند کرد:
«عهههه… این جوابش عین اون فامیلاست که تو عروسی میگی “من پسر عمهتونم” ولی میگه “نه، اشتباه گرفتی”!»
یان فنگ فقط آهسته گفت:
«هممسیر بودیم.»
جیل با بیحوصلگی:
«هممسیر… کجا؟»
یان فنگ:
«اونجایی که یا شکارچی میشی… یا طعمه.»
پوریا:
«و یا سرآشپز، که اون وسط قیمه میزنه!»
جیل با کف دست زد به پیشونیش:
«***ی من…»
💬 اتاق پخش زنده – کاربران ایرانی
کاربر: لیموشیرین
«پوریا تو بازجویی هم استندآپ اجرا میکنه 😂»
کاربر: قرمه_سبزی_گاتهام
«یان فنگ داره با دیالوگهای فلسفی میره جلو، پوریا هم با دیالوگهای فسنجونی 😭»
کاربر: تخم_مرغ_ابپز
«جیل الان داره تو ذهنش استعفا نامه مینویسه.»
💬 کاربران چینی (ترجمه شده)
👤 白米饭君 (آقای برنج سفید)
«یان فنگ حتی تو بازجویی هم شبیه فیلمهای جاسوسی حرف میزنه.»
👤 辣椒面猫 (گربه فلفلقرمز)
«پوریا؟ این همون بازیکنه که فکر میکنه بازی آشپزیه؟»
....
کتابهای تصادفی
