پادشاه ابعادی
قسمت: 57
چپتر 57: غول ارباب (بخش اول)
«باهم سر شاخ نشیم؟»
«تا وقتی که با همدیگه دشمن نباشیم، هیچ ماموریت مرتبطی ایجاد نمیشه. همونطور که میدونی، محتویات ماموریتها به پادشاه ربط دارن. به بیانی دیگه، ما قادریم که باهم همزیستی کنیم. این ایده من نیست، بلکه حرف یکی از زیردستامه که یک پادشاه بوده.»
کشتن پادشاهان فقط بهخاطر ماموریت نبود. کشتن پادشاهان مزایای گرفتن کل امواشان را داشت.
کانگجون نیز این را میدانست.
هرچند، راحت نبود که یک رابطه قابل اعتماد را با دیگر پادشاهان در هوامونگ حفظ کند وقتی امکان داشت که خودت اول کشته شوی.
بهخاطر این بود که یک پیمان میتوانست هر زمانی شکسته شود.
بهتر بود که آنها را بکشی و مزایایش را ببری تا اینکه بعدا در دردسر بیفتی.
چشمان کانگجون به سردی درخشیدند.
«نه، من باهات سر شاخ میشم. به تو چیزی نمیرسه اگه منو شکست بدی، اما من 100 بیلیون وون برای کشتنت به دست میارم. اگه از سمت من بهش فکر کنی، جواب خیلی واضحه.»
«لعنت! واقعا میخوای اینو با من امتحان کنی؟»
شیشهای که یو سونگهوان نگه داشته بود، شکست. او چشمهای ناخوشایندش را به سمت کانگجون چرخاند.
«کوکوک! راحت نخواهد بود. متغیرهای زیادی توی جنگ وجود داره که تو هنوز نمیدونیشون. لطفا یادت باشه که من همین الانشم تضمین 10 پادشاه رو گرفتم. چی میشه اگه با اونا بر علیه تو متحد بشم؟ واقعا میخوای مخالف من قرار بگیری؟»
او غرورش را زیر پا گذاشته بود و به سمت کانگجون دست دراز کرده بود. اگر کانگجون قبول نمیکرد آن وقت او از تمام قدرتش برای شکست دادن او استفاده میکرد.
کانگجون خندید.
«درسته. امتحانش میکنم. این مکالمه تمومه.»
به محضی که کانگجون میخواست بلند شود، یو سونگهوان آهی کشید.
«صبر کن! بگو شروطت چیه. اگه شروطت خوبن اونوقت نمیدونم چرا باید خون و خونریزی بشه.»
کانگجون پوزخند زد.
«که اینطور؟ ولی اونوقت باید شرطهایی که گذاشتمو بهم بدی.»
«باشه. پس پول. 50...»
«اگه بکشمت اونوقت 100 بیلیون وون گیرم میاد. شایدم بیشتر، سرمایهی پنهانیت. اگه بهم سود برابری ندی پس علاقهای ندارم.»
«چی؟ طمعت خیلی بیش از اندازه نیست؟»
«میتونی تا وقتی ماه قرمز میتابه پابرجا در نظر بگیریش. به محض اینکه ماه بره، هیچ مذاکراتی نخواهد بود. و الانم میرم.»
کانگجون چرخید و اتاق را ترک کرد. یو سونگهوان دندانهایش را بهم سایید.
«آه! لوکان! داری منو خیلی ساده در نظر میگیری. کاری میکنم پشیمون بشی!»
بنابراین مذاکرات بیفرجام واقع شد.
دو روز بعد در هوامونگ.
کانگجون در قلمرواش در طبقه پنجم ساختمان یوگانگ ظاهر شد جایی که کایران با طوماری در دست ایستاده بود.
«سرورم! یک فراخوان از سوی فرمانده هکسیا اومده.»
«من به مرکز فرماندهی میرم؟»
«فقط ارباب میتونن بازش کنن.»
کانگجون طومار را که محتوی دستورای نظامی بود باز کرد.
[یک فرمان برای پادشاه لوکان.]
[سپاه غولهای تحت فرمان پادشاه شیطانی دوم حمله کردند بنابراین سریعا به محل نبرد عازم شوید.]
[فرمانده هکسیا]
یک دروازه جلوی کانگجون ایجاد شد. او به محض وارد شدن به محل نبرد برده میشد.
و نبرد یک راست شروع میشد.
-زمانی برای استراحت نیست.
کانگجون خندید. این چیزی بود که بهش امیدوار بود.
«وضعیت اینجا تو قلمرو خوبه؟»
«بله، سرورم. پول مناسبی برای احضار سربازان وجود داره. همینطور فرصتهایی برای مطالعه در موسسه تحقیقات. به محض اینکه تحقیق تموم شه، در نبرد برای ارباب کمک کننده خواهد بود.»
«باشه. پس من دیگه برم.»
«لطفا مراقب باشید، ارباب.»
«مراقب خواهم بود.»
«کواااه! اگر به من نیاز داشتید لطفا صدام بزنید، ارباب.»
کایران، گرموز و رودیام به سوی کانگجون تعظیم کردند.
کانگجون دستی تکان داد و با لبخندی وارد دروازه شد.
چوووت!
نور روشن دروازه ناپدید شد و صحرایی ناهموار دیده میشد.
آسمان به رنگ سرخ ماه در آمده بود و هیولاهای عجیب غریب پرنده در حال جنگیدن بودند.
موجوداتی مانند خفاشهای غولپیکر وجود داشتند و بعضیها هم شبیه هشت پا بودند.
«کووووه!»
«کوووووووه!»
هشت پاها از پاهای خود مثل بالی برای شنا در آسمان استفاده میکردند، بنابراین سرعت آنها خیلی زیاد بود. آنها با حیوانهای خفاشی گرفتار شده بودند و به همدیگر ضربه زده و یکدیگر را تیکه و پاره میکردند. انگار که نبرد پتروزار[1]های باستانی بود.
هرچند، یک زن با بالهای سرخ در جلوی دایره جادویی ساکت و بدون علاقهای برای نبرد، ایستاده بود.
کسی جز هکسیا نبود. او اخم کرده بود انگار که از چیزی ناراضی است.
«تو باید بعد از اومدن بیای و به من خوشامد بگی. من مافوق اولتم.»
در اخر، کانگجون سرش را آرام به سوی او خم کرد.
«سپاه غولها کجاست؟»
«وقتی که پادشاههای دیگه رسیدن توضیح میدم. چند بار توضیح دادن آزار دهندس.»
«هرطور مایلید.»
کانگجون سر تکان داد و کنار دایره جادویی منتظر ماند. یک یا دو پادشاه دیگر یکم دیگر ظاهر شدند.
اسمهای روی لباسهایشان آشنا بود.
زنیت، اویا، کاپر، روزیا و هاردیس.
«کوهوهوم!»
وقتی هاردیس کانگجون را دید، سرفهای از نارضایتی کرد و چرخید و رفت. به نظر میرسید از کانگجون بهخاطر رد کردن درخواستش عصبانی است.
نیمی از پادشاهان لبخند دوستانهای به کانگجون زدند در حالی که نیمی دیگر نگاه خصمانهای داشتند.
شاید بعضی برای این دوستانه بودند چون کانگجون به آنها در نبرد قبلی کمک کرده بود.
در سوی دیگر، از اینکه کانگجون همه چیز را به انحصار خود در آورد، محتاط شده بودند.
زنیت و اویا، که پادشاهانی با اشتیاق بالا برای پیروزی بودند، با چشمانی شعلهور به او نگاه میکردند.
-لعنت بهش! امروز باید بیشتر از اون هیولا نابود کنم.
-باه! سری پیش تو مود خوبی نبودم. امروز برنده میشم.
در سوی دیگر، هاردیس تصور نمیکرد که بتواند کانگجون را ببرد. اما، او فکرهایی برای اینکه جلوی کانگجون بهترین اجرایش را نشان دهد داشت.
-ای پسر احمق! بذار ببینم تا کی تنهایی قوی هستی. منم آدم سمجی هستم.
هرچند، کانگجون اهمیتی به اینکه دیگر پادشاهان چه فکر میکنند، نمیداد.
او فقط منتظر ماموریت امروز بود.
به محض اینکه همه پادشاهان جمع شدند، هکسیا توضیح داد.
«امروز شما با غولها به همراه من میجنگید. بر خلاف سری پیش، هیچ الماس احیایی در زمین نبرد وجود نداره و اگه بمیرید مجبور میشید تو مرکز فرماندهی منتظر بمونید. بنابراین، مراقب باشید که نمیرید. اگر آسیبی دیدید، برای استفاده از معجون دست دست نکنید. متوجه شدید؟»
«بله.»
پادشاهها همه مضطرب شدند.
امروز، آنها دیگر نمیتوانستند به زمین نبرد وارد شوند و امتیازهای دستاورد بیشتری کسب کنند و از دیگر پادشاهان عقب میافتادند.
برای کانگجون هم صدق میکرد.
او قبلا هم خودش به میدان نبرد میرفت بنابراین او همیشه در جنگها مضطرب بود.
هکسیا به صحبتش ادامه داد.
«قدرت انفرادی غولها از موجوداتی که سری پیش باهاشون دست و پنجه نرم کردید، کمتره. اما تعدادشون غیرقابل مقایسهاس. وقتی که من در مقابل ارباب غولها میجنگم، شما باید ازشون رد شید و گوهر تاریکی رو نابود کنید.»
«گوهر تاریکی؟»
بعد از پرسش کانگجون، هکسیا سحری را زمزمه کرد و وهمی از یک گوهر کوچک ایجاد کرد.
یک گوهر بود که ازش دود سیاه بیرون میزد.
«این گوهر تاریکی منبع قدرت غولهاست. اگه نابودش نکنید، غولها هی احیا میشن.»
یک گوهر با تواناییهای مشابه با الماس قرمز بود.
هکسیا نگاهش را روی پادشاهان چرخاند.
«در این نبرد، شما میتونید 30 امتیاز دستاورد کسب کنید اگر تا آخر زنده بمونید. پس سعی کنید که نمیرید. فردی که گوهر تاریکی رو نابود کنه 100 امتیاز دستاورد نصیبش میشه، در حالی که فردی که بیشترین غول رو بکشه 80 امتیاز اضافی دستاورد کسب میکنه.»
چشمهای پادشاهان درخشید.
تنها زنده ماندن 30 امتیاز دستاورد به ارمغان میآورد.
با این حال کلمات بعد از آن، کلماتی بودند که از همه مهمتر.
شخصی که گوهر تاریکی را نابود کند 100 امتیاز دستاورد کسب میکند!
به علاوه، ۸۰ امتیاز دستاورد برای کسی که بیشترین غول را بکشد وجود داشت!
زنیت دندانهایش را بهم سایید.
-من باید گوهر تاریکی رو نابود کنم.
برای اویا هم همین بود.
-به کس دیگهای توجه نکن و گوهر تاریکی رو نابود کن.
در سوی دیگر، هاردیس افکار متفاوتی داشت.
-هوهو. در حالی که رقابت شدیدی روی نابود کردن گوهر تاریکی هست، من فقط روی کشتن غولها تمرکز میکنم.
اگر گوهر تاریکی اینقدر مهم بود پس غولها به طور کامل ازش محافظت میکردند.
رد شدن از آنها راحت نخواهد بود. احتمال زیادی وجود داشت که توسط آنها احاطه و کشته شود.
بنابراین، هاردیس قصد داشت که خارج از مبارزهی گوهر تاریکی بماند و غولها را بکشد.
80 امتیاز خیلی ایمنتر از 100 امتیاز خطرناک بود. در کنار 30 امتیاز زنده ماندن، روی هم 110 امتیاز میشد.
-به هر حال، کسی که قراره گوهر تاریکی رو نابود کنه فقط لوکانه. بقیه فقط تلاششون رو هدر میدن.
لبخند معناداری روی صورت هاردیس وجود داشت.
سپس هکسیا نقشه را توضیح داد.
«شما تا یه مسافتی من رو دنبال میکنید. به محضی که من شروع به جنگیدن با ارباب غولها کردم، به سمت لشکرگاه غولها در سمت دیگه یورش ببرید. سمت من نیاید مگر اینکه قصد مردن داشته باشید. متوجه شدید؟»
«متوجه شدیم.»
«هرچه سریعتر گوهر تاریکی رو نابود کنید. ارباب غولها هرچه زمان بیشتری بگذره قویتر میشه و اون موقع من چارهای جز عقبنشینی و شکست ندادنش ندارم. اگر این ماموریت شکست بخوره اونوقت همه پادشاهان 20 امتیاز دستاورد ازشون کم میشه.»
پادشاهان بعد از شنیدن شرایط شکست مصمم شدند. هکسیا نیز آثاری از تنش از خودش نشان داد.
«امیدوارم که زنده بمونید و امتیازهای دستاورد رو کسب کنید.»
او بلافاصله به سمتی از صحرا دوید. کانگجون و دیگر پادشاهان با فاصله او را دنبال کردند.
بعد از مدتی، یک قله بزرگ کوه در جلوی آنها نمایان شد.
کوه بهخاطر پوشیده شدن از موجوداتی با دندانهای تیز، تاریک شده بود. در نگاه اول، به نظر هزاران موجود وجود داشت. آنها غولها بودند.
و در نوک کوه.
یک غول با چشمانی باز که چندین برابر از دیگر غولها بزرگتر بود وجود داشت.
«اهه! اون ارباب غولهاست؟»
«اه، دیوونه کنندس! عجب هیولای بزرگی!»
پادشاهان ترسیده بودند. هکسیا به اندازه غول بزرگ شد و بال زد.
«هوهوهو! یک ارتش! الان میرم سمتشون!»
غول ارباب متوجه هکسیا شد و به سمت او پرید.
فش فش-
او فاصلهای یک کیلومتری را در یک چشم بهم زدن طی کرد.
هکسیا نیز همچنان روی هوا بود.
پردازش صحنه سخت بود.
هکسیا به آرامی از حمله جاخالی داد و روی زمین آمد.
«باه! سریعتر. فکر میکنی میتونی من رو با اون سرعت بگیری؟»
«کاکاکاکات! چقدر خندهدار!»
غول ارباب هم روی زمین آمد و به سمت هکسیا دوید.
هوی هوی! کوا کوانگ! وورورور! کوا کوا کوا کوانگ!
آسمان و زمین لرزیند.
واقعا عظیم بود.
پادشاهان فقط صحنه را تماشا میکردند. این حسی هسن که مورچهها وقتی جنگیدن انسانها را میبینند دارند؟
در آن زمان، آنها متوجه شدند که کانگجون تنهایی به سمت غولها دویده است. آنها سلاحهایشان را بیرون کشیدند و به سمت غولها دویدند.
«کیکیکی! ا-انسانها!»
«هیهیهی! غذای خوشمزه تو راهه.»
غولها همینطور که هجوم میآوردند اظهار خوشحالی میکردند.
بدن غولها از راشینها بزرگتر بود و چابکتر بودند.
سه یا چهار تا سختی ایجاد نمیکرد، ولی در صورت احاطه شدن باید مراقب میبودند.
البته، اگر قوی نبودند اهمیتی نداشت. تمام غولهایی که به کانگجون، زنیت و اویا نزدیک شدند فروپاشیده شدند.
هرچند، تعدادی پادشاه توسط غولها احاطه و خورده شدند.
«آک!»
«کوااااک!»
اوجوک اوجوک. جیجاپ جیجاپ
«کیکیکی! خوشمزس. گوشت انسان!»
«قلبش برای منه. کوکوکوک!»
صدای جیغهای ترسناک و صدای غولهایی که استخوانها را میجویدند وجود داشت.
«آک! کمکم کنید!»
«کواااااک!»
تعداد پادشاهان مرده افزایش یافت.
هرچند، کانگجون بدون نگاه کردن به عقب، به جلو پیش میرفت.
رعد و برق سریع!
او سعی نکرد که جلوی مرگ پادشاهان دیگر را بگیرد. اگر دچار تردید میشد و هکسیا توسط ارباب گابلین[2]ها به عقب رانده میشد آن وقت همه چی تمام میشد.
سوکوک! سوکوک!
«ککاک!»
«کوییک!»
تمام غولهای جلویش به زمین خوردند. سرعت او تقریبا غیرقابل لمس بود همینطور که غولها را تیکه و پاره میکرد.
[2 گره کسب شد.]
[3 گره کسب شد.]
[یک سنگ ماه کوچک کسب شد.]
[۱ گره کسب شد.]
تنها مقدار کمی پول و تجربه کسب شد، اما گه گاهی یک سنگ ماه بیرون میآمد.
و قبل اینکه متوجه شود، کانگجون نزدیک قله بود. در سوی دیگر، زنیت و اویا به وسط سراشیبی هم نرسیده بودند.
-این گوهر تاریکیه.
کانگجون یک گوهر دراز که از خودش دود بیرون میداد را دید. دقیقا مشابه تصویری بود که هکسیا قبلا به او نشان داده بود. 8 غول وجود داشتند که آن را احاطه کرده بودند و 3 یا 4 برابر از غولهای عادی بزرگتر بودند.
«کودودوک! چطور جرئت کردی تا اینجا بالا بیای؟»
«کواااه! بگیریدیش!»
غولها به سمت کانگجون دویدند.
«بیاید! همتون رو به جهنم میفرستم.»
برق! برق برق!
کانگجون پشت هم از برش بهشتی برای شکست دادن 5 غول استفاده کرد، قبل از اینکه به آرامی 3 تای دیگر را بکشد.
[یک سنگ ماه کوچک کسب شد.]
[یک سنگ ماه کوچک کسب شد.]
[یک سنگ ماه بزرگ کسب شد.]
او سه سنگ ماه گرفت. به علاوه، یکی از آنها در اندازه بزرگ بود.
کانگجون با افتخار لبخند زد و فورا به سمت گوهر دوید.
«مراقب باش لوکان!»
او ناگهان صدای تیز هکسیا را شنید و دید که یک کوه بزرگ در هوا به سمت او میآید.
کوووونگ!
غول ارباب. غول ارباب خطر اینکه کانگجون گوهر تاریکی را نابود کند را حس کرده بود. بنابراین، بیخیال هکسیا شده و به سمت او آمده بود.
[1] از موجودات پرنده دوران ژوراسیک
[2] قاعدتا باید ارباب غولها نوشته میشد اما در متن انگلیسی گابلین نوشته شده بود.
کتابهای تصادفی
