NovelEast

پادشاه ابعادی

قسمت: 76

تنظیمات

قسمت 76: ملکه ناگا (3)

ناگا از همه جا حمله کردند. برخلاف غول‌ها و خوناشام‌هایی که با شکستن جواهر تاریکی ناپدید شدند، آن‌ها نمردند.

در هر حال، آن‌ها زنده بودند و خطر تهدید کننده‌ای نداشتند. تمام قدرت حمله‌شان از دست رفته بود.

اگر کانگ‌جون می‌خواست، سلاخی یک طرفه می‌بود. با این حال تا زمانی که ملکه ناگا زنده بود، آن‌ها فقط سربازانی عادی بودند.

«تو قبل از خشم ناگاها می‌میری!»

سوپاک

جرقه نیزه‌های تیز به سمتش نشانه گرفته شد.

کوانگ!

زمین، سنگ‌ها و ستون‌های نگهدارنده قلعه، شکسته بودند.

فقط به بالاتنه‌اش نگاه کرد. ملکه ناگا لاغر بود. او چهارمتر قد داشت. بنابراین مثل غول ارباب غول‌پیکر نبود.

در حقیقت به‌خاطر نیم تنه مار مانندش، در نهایت قدی هم اندازه کانگ‌جون داشت.

تمام بدنش خونی بود. به نظر می‌رسید قسمتی از کمرش به‌خاطر شلاق هکسیا بریده شده.

با این وجود، صلابت از چشمانش نرفت. گویی قرار بود تا آخرین نفس نیزه را در دست بگیرد.

کاکانگ! کانگ!

کانگ‌جون قبلا هم وقتی با کلونش جنگیده بود قدرت نیزه او را تجربه کرده بود. او الگو را می‌دانست و مطمئن بود اگر با کلونی دوباره روبرو شود می‌تواند پیروز شود.

هرچند که خود او در سطحی کاملا متفاوت قرار داشت. نیزه همان بود اما قدرتش فرق می‌کرد. مثل آن بود که با دیواری شکسته مواجه است.

کاکانگ!! کاکاکاکا! هویریریک!

اوق!

کانگ‌جون از شمشیر برای دفع حمله استفاده کرد اما در نهایت منفجر شد.

با قدرت به عقب پرت شد.

طبیعتا او سطحی متفاوت از کانگ‌جون داشت اما برای الان، ملکه ناگا ضربه سختی از هکسیا خورده بود و با نابودی جواهر تاریکی هم قدرت زیادی را از دست داده بود.

با این وجود، نیزه‌اش به نظر زنده بود و کانگ‌جون فریب خورده بود.

کاکانگ! کاکاکاک! هواریریک!

پس از چند ضربه، با نیزه کانگ‌جون را عقب هل داده بود یا از قدرت انعکاس برای ضربه زدن استفاده کرد.

ضربات شدید به او اجازه نفس کشیدن هم نمی‌داد.

کانگ‌جون با ناامیدی تکان خورد تا از هر ضربه‌ای جلوگیری کند.

ضربه‌ای سرنوشت ساز قطعا آسیب زننده می‌بود بنابراین کانگ‌جون از مهارتش برای دوری از ضربه‌های ملکه ناگا استفاده کرد.

و بعد از هر چندبار کانگ‌جون هم ضربه می‌زد.

فقط به‌خاطر چابکی و واکنش سریعش نبود بلکه به‌خاطر حرکت پاهایش نیز بود. پیش‌بینی اینکه کانگ‌جون به کجا می‌رود برای ملکه ناگا سخت بود.

هر یک لحظه‌ای که او حرکتی از کانگ‌جون را از دست می‌داد برقی می‌آمد که تاثیر زیادی رویش می‌گذاشت.

و این بار هم همینطور.

ملکه ناگا تلوتلو خورد.

«اوه! تو شمشیرزنی حیرت انگیزی داری. با این حال هنوز کافی نیست. اگه فقط کمی قدرت بیشتری داشتم مرده بودی.»

درست مثل کلون، ملکه ناگا به نیزه‌اش افتخار می‌کرد. همان زمان هم نسبت به شمشیرزنی کانگ‌جون کنجکاو بود و احساس می‌کرد در رقابت هستند.

کانگ‌جون در سکوت به او خیره شد. در حقیقت انرژی برای پاسخ نداشت.

نمی‌دانست چند بار به او حمله شده. و همینطور نمی‌توانست بشمارد که چند بار از برش بهشتی استفاده کرده است.

مشکل این بود که دیگر انرژی جادوی سیاه نداشت. معجون داشت اما قبل از اینکه بتواند بنوشد، ملکه ناگا او را سوراخ می‌کرد.

-لعنتی! واقعا قویه. با اینکه کلی جراحت برداشته ولی می‌تونه بازم حرکت کنه و آسیب برسونه!

در هر حال تا الان زنده مانده بود.

انرژی جادوی سیاهش تحلیل رفته بود، اما نصف جانش باقی مانده بود. ملکه ناگا هلش داد اما ضربه محکمی نبود که آسیب ببیند.

تا کی می‌توانست اینگونه تحمل کند؟

اینجا جایی بود که فرار از آن غیرممکن بود مگر اینکه یک طرف کشته می‌شد.

البته با مرگش ممکن بود. در حقیقت نمی‌توانست دوباره برگردد.

از هکسیا شنیده بود. بنابراین کانگ‌جون می‌دانست اگر که یکی از آن دو بمیرد، گرفتار می‌شود. ممکن بود دیگر قادر به بیدار شدن در هوامونگ نباشد. او در دنیای هوامونگ گرفتار می‌شد.

به همین دلیل، مجبور بود هر چه سریع‌تر تمامش کند.

ملکه ناگا را بکشد حتی اگر خودش بمیرد.

البته کانگ‌جون به کشتن ملکه ناگا فکر کرده بود.

اگر لازم نبود نمی‌خواست بمیرد. می‌خواست بجنگد.

چشمانش بعد از آنکه به ملکه ناگا خیره شد، درخشید.

همان زمان، چشمان ملکه ناگا طوری درخشید که گویا او هم ایده یکسانی دارد.

«گم و گورت می‌کنم ای فرمانروای انسانی!!»

«اونا حرفای منن!»

شمشیر کانگ‌جون و نیزه ملکه ناگا به هم برخورد کردند.

چانگ! چاچاچاچنگ! کاکانگ!

کانگ‌جون همزمان با ضدحمله‌هایش جلوی ملکه ناگا را می‌گرفت.

بعد از کمی، کانگ‌جون به‌خاطر ضعف ملکه متوجه الگوی حمله ملکه ناگا شد.

شمشیر کانگ‌جون ساعد راست ملکه ناگا را برید.

چواک!!

«آه!»

نیزه‌اش روی زمین افتاد.

«اوه!»

به نظر می‌آمد که ملکه با افتادن نیزه‌اش به جای درد کشیدن گیج شده بود. کانگ‌جون پوزخندی زد و شمشیرش را به سینه او زد.

همان لحظه ملکه ناگا دست چپش را دراز کرد.

سیوک!

او یادبود درفشی از شمشیر نگه داشته بود و سینه کانگ‌جون را چسبید.

پوک!

«اوق!»

زره سنگین غول ارباب را سوراخ کرد و با سلاح مخفی‌اش آسیب دید. خوشبختانه درفش به قلبش نرسیده بود.

کانگ‌جون هم به‌خاطر ضربه‌ای که با شمشیر به او زده بود به قلبش نزدیک بود.

هر دو غریزانه متوقف شدند.

چوروک!

خون از سینه کانگ‌جون و ملکه ناگا فوران کرد.

هیچ کدام از زخم‌ها کشنده نبودند با این حال، به‌خاطر آسیب جدی ممکن بود مرگ تهدیدشان کند. اگر هر کدامشان کمی از قدرت بیشتری استفاده می‌کرد حریفش مرده بود.

مسئله این بود اول چه کسی کشته می‌شد.

«این!»

کانگ‌جون از وضعیت غیرمنتظره غافلگیر شد. به نظر می‌رسید برای ملکه ناگا هم همینطور است.

هر دو مثل مجسمه سنگی ایستاده بودند.

کانگ‌جون با خودش فکر کرد.

-اگه همزمان بمیریم ماموریت چی می‌شه؟ دستاوردها؟

ماموریت چهاردهم درست قبل از اینکه با ملکه اژدها بجنگد ظاهر شد.

[ماموریت 14] ملکه ناگای زخمی را نابود کنید.

غرامت: تجربه، 10000 گره، 60 سنگ ماه بزرگ.

با این وجود سطح کانگ‌جون بلافاصله بعد از کشتن ملکه ناگا بالا می‌رفت.

اگر سطحش افزایش پیدا می‌کرد نمی‌مرد. اما اگر قبلش بمیرد چه؟ نه، همزمان بمیرند چه؟

چیزی به اسم مرگ همزمان وجود نداشت. حتی اگر کسی یک صدم ثانیه بعد می‌مرد، تفاوت داشت.

اگر زودتر می‌مرد، تجربه‌ای به دست نمی‌آورد. این ماموریت ناموفق می‌شد و او هیچ دستمزدی برای دستاوردهایش دریافت نمی‌کرد.

به همین دلیل کانگ‌جون نمی‌توانست بی‌پروا عمل کند.

از سوی دیگر، ملکه اژدها نمی‌توانست این وضعیت را قبول کند.

مهم نیست که چقدر مجروح شده، او هرگز نمی‌توانست تصور کند که فرمانروایی که حاکم ارتشی هم نیست همتای او باشد.

او هم نمی‌توانست بی‌پروا حرکتی کند. حتی اگر او اول نیزه را می‌زد، شمشیر کانگ‌جون نیز در سینه‌اش فرو می‌رفت و در نهایت هر دو می‌مردند.

-نمی‌خوام بمیرم! نمی‌تونم بمیرم!!!

او به عنوان عضوی از لشکر پادشاه شیطان دوم، پس از مرگش مقابل او ظاهر می‌شد.

کاملا قیامت نبود اما دوزخ ارواح بود.

پادشاه شیطان دوم به مقدار زیادی قدرت جادویی برای دستور به او نیاز داشت تا دوباره او را احیا کند. هرچند پادشاه شیطان دوم در جنگ بود و نمی‌توانست این حجم از قدرت را از دست بدهد.

در بهترین حالت او از قدرت محدودی استفاده می‌کرد تا او را به یک روح شیطانی تبدیل کند. درست مثل ارباب غول.

او مجازات وحشتناکی را پشت سر می‌گذاشت چرا که پادشاه شیطان دوم برای اربابانی که شکست خوردند مجازات شدیدی در نظر می‌گرفت!

در بعضی موارد هم بود که اربابی صدها سال از زیردستانش جدا شده، با انواع شکنجه‌ها و مهارگری‌ها یا هزاران سال در زندان اوک مبحوس باشند.

پادشاه شیطان دوم هیچ شکستی را نمی‌بخشید.

مخصوصا این که او همیشه ملکه ناسازگاری بوده. بنابراین احتمال مجازاتی فراتر از حد تصورش وجود داشت.

ملکه ناگا با این فکر لرزید.

او نمی‌توانست بمیرد. او قطعا نمی‌توانست شکست بخورد. او نمی‌خواست تحت هیچ شرایطی مجازات پادشاه شیطان دوم را تحمل کند.

-نه! من باید از دستش فرار کنم... اگه من بمیرم...

با این حال غیرممکن بود.

او ملیناد، ملکه‌ی ناگاها بود. در جنگ با پادشاه شیطان دوم او شکست خورد و عهد وفاداری ابدی را به شرط اینکه مردمش در امان باشند پذیرفت.

این ایثارگری فقط به‌خاطر نجات میلیون‌ها ناگا بود. در نتیجه او عضو لشکر پادشاه شیطان دوم شد.

از آن موقع پادشاه شیطان دوم با قربانی کردن ناگاهای زیادی در میدان جنگ، عهدش را با او زیر پا گذاشته بود.

ملیناد فریبش را خورده بود. او به عنوان عضوی از لشکرش نمی‌توانست کاری کند.

به‌خاطر عهد ابدی نمی‌توانست از دست پادشاه شیطان دوم فرار کند مگر اینکه آزادش می‌کرد. حتی مردن او را از این نفرین رها نمی‌ساخت.

اگر پادشاه شیطان دوم در این جنگ پیروز شود ممکن است پاداش آزاد کردنش را دهد. او نسبت به بازندگاه خشن و نسبت به برندگان بخشنده بود.

به همین خاطر ملیناد نمی‌توانست اینجا بمیرد.

ناگهان به کانگ‌جون خیره شد و گفت.

«لطفا فقط بمیر!!»

کانگ‌جون مات و مبهوت شد. مرگ. از او می‌خواست تا بمیرد.

«منم ازت می‌خوام بپرسم. نمی‌تونی تسلیم بشی و بمیری؟»

«نمی‌تونم اینکارو بکنم!»

«منم همینطور.»

کانگ‌جون باد در بینی انداخت.

چطور باید اینجا می‌مرد؟

حتی اگر مرگش اجتناب ناپذیر بود خودش از زندگی دست نمی‌کشید.

هر دو کمی سکوت کردند.

ملیناد بیشتر از این چیزی نگفت. می‌دانست که حرف‌هایش مضحکند.

با این وجود در این حالت نماندند. از ترس اینکه یک کدامشان ضربه عمیق‌تری وارد کند آرام و قرار نداشتند.

در نهایت ملیناد دوباره حرف زد.

«یکم عجیبه گفتنش اما اگه بمیری دوباره زنده می‌شی، اما من تو وضعیت بدتری قرار دارم.»

کانگ‌جون پاسخی نداد. با این حال ملیناد ادامه داد. به او گفت که اگر شکست بخورد پادشاه شیطان دوم به چه مجازاتی محکومش می‌کند.

-چی؟ داره به ترحمم متوسل می‌شه؟

کانگ‌جون هرقدر هم که برای ملیناد ترحمی قائل می‌شد قصد نداشت زندگی‌اش را رها کند. در حالی که ملیناد با شور و حرارت صحبت می‌کرد، حالت مبهمی در صدایش داشت.

«چرا از اول به پادشاه شیطان دوم پیوستی؟»

«برای نجات مردمم چاره‌ای نداشتم. اگر نه باید می‌مردم!»

چهره ملیناد پر از پشیمانی بود. میلیون‌ها ناگا مرده بودند و اکنون تنها 800 نفرشان باقی مانده بودند. اگر می‌دانست این اتفاق می‌افتد هیچ وقت قبولش نمی‌کرد. حداقل روحش برده نمی‌شد.

«باور کردن وعده‌های پادشاه شیطان دوم خیلی ساده لوحانه‌ست. به هر حال این مشکل توئه.»

«...»

«وضعیت با مرگ منم تغییری نمی‌کنه. من برمی‌گردم و می‌کشمت.»

حالت ملیناد تغییر کرد.

«نه! اگه تو بمیری اوضاع مثل قبل نیست! امروز اشتباه کردم!»

متقاعد شده بود که دیگر شکست نخواهد خورد.

«مزخرفه! فرمانده‌های بیشتری میان و در نهایت شکست می‌خوری.»

«هه! اگه فکر کردی می‌تونی برنده بشی توهم زدی!!»

«وقتی برگردم می‌فهمی توهم زدم یا نه!»

ناگهان کانگ‌جون فهمید که باید چه کند. ادامه این گفت و گو فایده‌ای نداشت. کانگ‌جون قصد مردن نداشت. برای ملکه ناگا هم همینطور بود.

وضعیت باید تغییر می‌کرد.

زمان گذشت و سلاح‌هایی که در سینه همدیگر فرو کرده بودند را بیرون کشیدند.

نمی‌دانست چقدر گذشته است.

«...!»

کانگ‌جون ناگهان حالت عجیبی از خودش نشان داد و به طور غیر‌منتظره‌ای حرف زد.

«به یه شرط آزادت می‌کنم!!»

چشمان ملیناد گرد شد. کانگ‌جون به او خیره شد و پرسید.

«می‌خوای زیر دست من باشی؟»

کتاب‌های تصادفی