NovelEast

پادشاه ابعادی

قسمت: 126

تنظیمات

قسمت 126: اراده قوی شدن (بخش اول)

چونگدام جایی بود که فروشگاه‌های بلند و ساختمان‌هایی با اسم طراحان برجسته کره‌ای و برندهای خارجی در آن ردیف شده بود.

کانگ‌جون قبلاً وقتی با اتوبوس از آنجا رد می‌شد نگاهی به آن انداخته بود.

البته که امروز به جای اتوبوس، با ماشینی خارجی به آنجا آمده بود.

هایون درست مثل فیلم‌ها، لباس‌های مختلفی را امتحان می‌کرد و به کانگ‌جون نشان می‌داد.

«این سیاه سفید شطرنجیه چطوره؟»

«بذار ببینم. نه زیاد.»

کانگ‌جون سرش را تکان داد و هایون با پیراهنی صورتی بیرون آمد.

«این یکم زیادی نیست؟»

قلب کانگ‌جون شروع به تپیدن کرد. سرش را تکان داد و گفت،

«نه. همین خوبه. همینو می‌خریم.»

هایون چشمانش را تنگ کرد.

«واقعاً می‌گی خوبه؟»

«آره. کلاً یه آدم دیگه شدی.»

کانگ‌جون اشتباه نمی‌کرد. لباس طرح ساده‌ای داشت ولی خیلی شیک بود.

زیبایی آن فقط در اندام خاصی مانند اندام هایون دیده می‌شد. هایون لبخندی زد و گفت،

«پس همینو می‌خرم.»

«خیله خب. بریم فروشگاه بعدی.»

«باشه.»

کانگ‌جون لباس‌های هایون را بدون اینکه نگران قیمتشان باشد خرید. علاوه بر آن چند لباس دیگر هم از همان اطراف خرید.

کانگ‌جون جن‌گیر معروفی بود و همه چهره‌اش را می‌شناختند. با این حال اگر با عینک آفتابی و کلاه صورتش را مخفی می‌کرد دیگر قابل شناسایی نبود.

چیزی که توجه بقیه را جلب می‌کرد زیبایی هایون بود.

پس از پارک کردن در پارکینگ، دست در دست وارد ساختمان سینما شدند، برای دیدن جدیدترین فیلم فانتزی‌ای که اکران شده بود.

در تمام مدتی که فیلم را تماشا می‌کردند، هایون با حالتی پر از انتظار سرش را روی شانه کانگ‌جون گذاشته بود.

کانگ‌جون با خجالت از رودررو شدن با نگاه هایون خودداری می‌کرد.

به محض اینکه به عقب نگاه کرد، چیزی به خاطر آورد.

تظاهر کردن کار جالبی بود. کانگ‌جون به خوبی می‌دانست هایون چه می‌خواهد.

خودش هم احساس مشابهی داشت.

احساسات رمانتیک در واقعیت چیزی طبیعی بود.

ولی طبیعی بود که به هایون حسی داشته باشد؟

هایون عضو خانواده کانگ‌جون بود و وجودش به او وابسته بود.

با این حال به نظر می‌آمد که طبیعی باشد، چون قبل از اینکه کانگ‌جون اربابش شود با هم دوست بودند.

پس دوست د*ختر داشتن چنین حسی داشت؟

کانگ‌جون تا به حال حسش را به هایون ابراز نکرده بود، ولی به نظر می‌آمد که هر دو حس عمیقی نسبت به هم دارند.

اگر الان هم متوجه حس خود نمی‌شدند خیلی ناجور می‌شد.

هایون با اینکه انسان نبود می‌توانست احساساتش را با کانگ‌جون در میان بگذارد.

ولی اگر می‌دانست که ملکه روح آب عاشق کانگ‌جون شده چه؟

کانگ‌جون نمی‌توانست رابطه خود با آکوانا را از هایون پنهان کند. شاید همه‌اش رویا بود اما برای او با واقعیت فرقی نداشت.

آنقدر غرق فکر به این موضوع بود که فیلم قبل از آنکه بتواند آن را تماشا کند تمام شد.

بلافاصله دست هایون را گرفت و از آنجا خارج شدند.

کم کم داشت شب می‌شد و هوا تاریک‌تر می‌شد.

کانگ‌جون و هایون وارد بار دنجی شدند که فضای لوکسی داشت.

پس از نوشیدن چند کوکتل، کانگ‌جون دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید تا اینکه هایون انگشتش را جلوی دهانش گرفت و او را متوقف کرد.

«هیچی نگو. الان نوبت منه که حرف بزنم.»

هایون لبخند زد.

«برام مهم نیست تو خوابات کیو می‌بینی ولی توی واقعیت فقط به من فکر کن. باشه؟»

«باشه.»

هایون متوجه همه چیز شده بود. کانگ‌جون کنجکاو شد از هایون بپرسد چطور چنین شهود قوی‌ای دارد ولی منصرف شد.

پس از مدتی کانگ‌جون از بار خارج شد و هایون را بغل کرد و پرواز کرد.

این بار از شفافیت تاریکی استفاده نکرد، به جای آن از جادویی به نام شفافیت گروهی استفاده کرد.

بنابرین هایون هم نامرئی شد.

کانگ‌جون به لطف کتاب‌هایی که خوانده بود می‌توانست این کلک‌ها را اجرا کند.

الان حتی می‌توانستند روی ابرها بخوابند.

کانگ‌جون و هایون تا بعد از طلوع آفتاب از ابرها پایین نیامدند.

لبخندهای پر از خوشی روی صورت کانگ‌جون و هایون نقش بسته بود.

روز بعد با هم به کافی نت رفتند و دو نفری بازی کردند. کانگ‌جون اول بازی ساعت گران را امتحان کرد و بعد سراغ بازی آنلاین قدیمی‌ای که قبلاً آن را بازی می‌کرد رفت.

روز بعد، مانهوا خواند و کارتون تماشا کرد. حتی تصمیم گرفت کمی جاجانگمیون (نودل با سس لوبیای سیاه) بخورد.

حالا که هایون پیشش بود اصلاً حس تنهایی نداشت و حتی یک بازی ساده که با هایون بازی می‌کرد خیلی هیجان‌انگیز به نظر می‌رسید.

با این حال کانگ‌جون حتی در این شرایط هم از مدیتیشن کردن دست نمی‌کشید.

حس می‌کرد که بدن و ذهنش از هم جدا شده‌اند و در حالی که بدنش در واقعیت به زندگی ادامه می‌داد ذهنش درگیر افکار زیادی بود.

برای همین روشی جدیدی برای مدیتیشن پیدا کرد که حتی هنگامی که مشغول بقیه کارهاست بتواند مدیتیشن کند.

حالتی ماورایی!

اگر می‌توانست مشکلش را حل کند به این حالت می‌رسید. گرچه هنوز کاملاً آن را درک نکرده بود.

می‌توانست موقع انجام کارهای پنهانی با هایون روی کاری که می‌کند تمرکز کند، اما وقتی مانهوا می‌خواند یا بازی می‌کرد، ذهنش به شدت مشغول می‌شد و دست و چشمانش به طور خودکار حرکت می‌کردند.

اگر به نزدیکی حالت ماورایی نرسیده بود این اتفاق‌ها برایش نمی‌افتاد.

اما حالا از وقتی که حس کرده بود حالت ماورایی به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود بیش از پیش احساس بی‌تابی می‌کرد.

کانگ‌جون می‌دانست این حالت ممکن است احساساتش را محدود کند.

ممکن بود هر لحظه‌ای به جهنم سقوط کند.

ولی خوشبختانه در این لحظات هایون کنارش بود.

از آن روز به بعد مدت زیادی را با هایون می‌گذراند.

این کار به او حس بهتری می‌داد.

باعث می‌شد حس نشاط بیشتری داشته باشد و ذهنش را هم آرام می‌کرد.

{دروازه ورود به هوامونگ باز است.}

حالا وقت بازگشت به هوامونگ بود.

کانگ‌جون داخل لابی پایگاه سی و نهم شاکان در قاره دروبی ظاهر شد.

آخرین بار فرمانده رادیوس گفته بود قرار است ضیافتی برای استقبال از کانگ‌جون برگزار شود.

بنابرین کانگ‌جون منتظر ضیافت الف‌ها بود که فرمانده الفی ناامیدانه به او نزدیک شد.

«لوکان، همین الان، موجودات جادویی دارن به قاره دروبی حمله می‌کنن.»

چه اتفاقی افتاده بود؟

«منظورت اینه که از ارتش کلجارک پادشاه شیطانی برتر نیستن و جاش موجودات ناشناخته حمله کردن؟»

«یه سری موجودات ناشناخته‌ن که توی یه سیستم ابعادی زندگی می‌کنن. خیلی تصادفی ساخته می‌شن و برای حمله فرستاده می‌شن، برای همین از هویتشون خبر نداریم.»

«پس برای همین کسی توی پایگاه نبود.»

«درسته. همه رفتن که باهاشون بجنگن. اگه می‌شه شما هم به ما کمک کنین.»

«من خودم عضو لشکر شاکان شدم پس باید هم کمک کنم.»

کانگ‌جون به راحتی سر تکان داد.

سپس از میان دریای ابرها پرواز کرد و روی عرشه کشتی جنگی روتاس فرود آمد. پادشاهان شیطانی در آنجا به انتظار کانگ‌جون نشسته بودند.

«ارباب! بهتره سمت اینا نرین. موجودات ابعادی بزرگ و عجیب غریبن.»

«پس فکر فرار به سر پادشاه‌های شیطانی زده؟»

کانگ‌جون با حالتی ناراضی پاسخ داد و سراتو سرش را خاراند.

«بازرگانای ابعادی و مسافرا بیشتر از هر چیزی از این موجودات می‌ترسن. حتی بیشتر از دزدان دریایی‌! اینارو حتی بکشیم هم چیزی گیرمون نمی‌آد. شاید به ندرت قطعه ابعادی پیدا شه ولی دیگه هیچی نیست.»

«قطعه ابعادی؟»

«بله. ولی باید خیلی خوش‌شانس باشین که همونم گیرتون بیاد. بهتره انتظار پاداش نداشته باشین.»

«هووووم.»

اگر کانگ‌جون با شکست دادن این موجودات شانس دریافت قطعه ابعادی داشت پس مشکلی در جنگیدن نمی‌دید.

اینکه حتی پادشاهان شیطانی از این موجودات می‌ترسیدند کنجکاوی کانگ‌جون را برانگیخته بود.

به این خاطر که کانگ‌جون همیشه دنبال حریفان سرسخت‌تر بود.

نمی‌توانست با مدیتیشن به سطح بالاتر برسد و حالا هم که در هوامونگ امکان مدیتیشن وجود نداشت مجبور بود دنبال حریف بگردد.

دشمنانی که به پایگاه شاکان حمله کرده بودند حتی پادشاهان شیطانی را هم ترسانده بودند. پس کانگ‌جون مجبور بود با آن‌ها روبرو شود.

«به موجودات ابعادی حمله کنید. حرکت به خط مقدم. آماده برای حمله.»

«بله ارباب!»

پادشاهان شیطانی بلافاصله دستورات کانگ‌جون را اجرا کردند.

آن‌ها تمایلی به این مبارزه نداشتند. نه تنها چیزی گیرشان نمی‌آمد بلکه نبرد دردسرسازی هم بود.

با این حال چون کانگ‌جون دستور داده بود چاره‌ای جز اطاعت نداشتند.

می‌توانستند در نبرد ماهیت شیطانی خود را به طور کامل به کار بگیرند.

«کوهوهو! آماده شید!»

«کوکوکو، همشونو نابود کنید!.»

پادشاهان شیطانی هیجان زده بودند و خانواده خود را برای نبرد آماده کرده بودند.

در همان حال، روتاس به سرعت به سمت آب‌های ابعادی رفت و محوطه قاره دروبی را ترک کرد.

داخل دریای ابرها نبرد شدیدی بین موجودات ابعادی و مدافعان پایگاه شاکان در حال رخ دادن بود.

موجودات ابعادی هیولاهای وحشتناکی بودند که شبیه کرم‌های ابریشم غول پیکری به نظر می‌رسیدند.

کانگ‌جون قدرت ابعادی را از سمت آن‌ها حس می‌کرد. چیزی که حس می‌کرد جادو نبود، این موجودات از قدرت ابعادی ساخته شده بودند.

برای همین تصمیم گرفت آن‌ها را اجسام ابعادی بنامد.

صدها کرم ابریشم در میدان و روی هر کدام از آن‌ها هزاران حشره دیگر بود.

چووووت!

کواااا!

جسم کرم ابریشمی شکل دهانش را باز کرد و چیز گردی به بیرون پرتاب کرد.

چیزی شبیه نفس اژدهای یخی.

کشتی‌هایی که مورد اصابت جسم گِرد قرار گرفته بودند یخ زدند و متلاشی شدند.

برد پرتاب توده‌های گِرد به طرز عجیبی بی‌نهایت بود ولی به محض اینکه به ابرهای ابعادی می‌رسید، دیگر تاثیری روی دنیاهای زیربعدی نداشت.

عجب شانسی.

کانگ‌جون تازه به میدان رسیده بود و با این حال در این مدت کوتاه پنج تا از کشتی‌های نیروی دفاعی پایگاه شاکان نابود شده بود.

هنوز هزاران کشتی باقی مانده بود ولی کسی نمی‌دانست چقدر دوام می‌آورند.

«تنها راهمون اینه که هر چه زودتر همه کرم ابریشمیا رو بکشیم.»

بزرگترین مشکل هیولاهای حشره شکل روی کرم ابریشم‌ها بود.

انبوهی از عقرب‌ها، عنکبوت‌ها و مانتیس‌ها روی هر کرم ابریشم دیده می‌شد.

الف‌هایی که از کرم‌ها بالا می‌رفتند به سرعت ناپدید می‌شدند.

رادیوس، که روی آنومالوریا در حال گشت زدن دور میدان نبرد بود، تنها کسی بود که از پس شکست دادن اجسام کرم ابریشمی شکل برمی‌آمد.

رادیوس کمانی مخصوص الف‌ها به دست داشت.

هربار که کمان را می‌کشید نوری آبی رنگ روی آن ظاهر و طوفانی از انرژی به بیرون پرتاب می‌شد و از آسمان کرمی را از پای در می‌آورد.

باید چند تیر پرتاب می‌کرد تا بدن کرم‌ها کاملاً ترک بخورد و منفجر شود. با این کار حشرات روی آن هم منفجر می‌شدند.

ناگهان ده‌ها کرم ابریشم رادیوس را نشانه گرفتند.

چوااااک!

کواااه!

ده‌ها توده قدرت ابعادی با سرعتی فوق‌العاده به سمت رادیوس به پرواز درآمد. اگر به یک کشتی پرتاب کرده بودند حتما شکسته بود.

خوشبختانه رادیوس سوار کشتی نبود و آنومالوریا را داشت. آنومالوریا سریع حرکت می‌کرد و توده‌های بی‌شمار پرتاب شده را جاخالی می‌داد.

     

کتاب‌های تصادفی