پروفسور کال
قسمت: 7
بخش7
«کلاس درس 2/1»
«هی، صبر کن!» پسرک فریادزنان در راهروی دانشکده، دواندوان به طرف تنها دوست خود میرود. هر دوی آنها یونیفرم دانشکدهی راز و جادوی آمین را بر تن دارند. «ببخشید، خیلی ببخشید، عذر میخوام...» هر بار که به کسی تنه میزند، پشت سر هم عذرخواهی میکند. «آهای، شنیدی یه پروفسور جدید برامون اومده؟!» پسرک بالاخره به دوست خود میرسد.
«معلومه، زیر سنگ که زندگی نمیکنم!» دوست او با نگاهی عاقل اندر سفیه به او پاسخ میدهد.
«چیزی دربارهاش میدونی؟ به نظرت یه پیرمرد غرغروئه یا یه خوشتیپ نصیبمون میشه؟»
پسرک در بین نفسنفسهایش صحبت میکند.
«آخه رایان، چه فرقی به حالت میکنه؟! قیافهاش هر چی که باشه، به نظرم هیچ کدوم حتی بهت نگاه هم نمیکنن، هاها!»
«وای بِن، واقعاً که دستت دردنکنه...!» رایان با لبخندی جواب مزاح دوستش را میدهد.
رایان پَسواتِر چهارده ساله، تنها پسر یکی از بازرگانان موفق آمین است. پدر او وقتی متوجه شد که پسرش از قدرتهای جادویی برخوردار است، از هیچ چیز دریغ نکرد تا او را وارد دانشکده هنرهای جادویی کند. از آنجایی که رایان نمیخواست پدرش را ناامید کند، تمام تلاشش را برای درس خواندن و یادگیری جادو در آکادمی کرده است. این تلاشهای بیوقفه او در درس خواندن، زندگی اجتماعی او را حسابی محدود کرده.
تنها دلیلی که رایان توانسته با بنجامین دوستی برقرار کند، آن است که یکی از اتاقهای خوابگاه را با هم شریک هستند... خب، راستش این تنها دلیل نیست!
بنجامین هم مانند رایان، پسر یک بازرگان است، اما او پسر پنجم میباشد. برخلاف رایان، شانس با بنجامین یار بوده، چرا که پدرش روابط زیادی با اشرافزادگان و افراد مرتبط با سلطنت دارد؛ این روابط باعث شد تا او بتواند بدون زحمت چندانی، وارد آکادمی شود. مانند رایان، بِن هم چهارده سال دارد، اما از آن جایی که او چندین سانت از رایان قد بلندتر است، بزرگتر به نظر میآید. هر دوی آنها موهای خرمایی رنگ دارند؛ اما چشمان رایان به رنگ سبز بوده؛ در حالی که مال بِن قهوهای است. هرکس که آن دو را نشناسد، فکر میکند آن دو برادر هستند؛ البته بِن را برادر بزرگتر حساب میکنند.
همه دانشآموزان از تعطیلات تابستانیشان بازگشتهاند؛ بعضی از آنان تابستانشان را در همین دانشکده به سر بردهاند، ولی بیشتر دانشآموزان این روزها را در کنار خانوادههایشان گذراندهاند. آنهایی که از بقیه ثروتمندتر هستند، به عمارتهای تابستانیشان در کنار دریاچههای مختلفی که در کشور قرار دارد، رفته و در آنجا وقت خود را سپری کردهاند.
هیاهوی بچهها، درحالی که به سمت کلاسهای خود میروند، راهروهای دانشکده را پر کرده است.
رایان و بِن هم از این قاعده مستثنا نیستند؛ آنها نیز در این فریادها و خندهها شریکاند. کلاس کیمیاگری، اولین کلاس روز آنها است که دو ساعت اول صبحشان را پر میکند. بعد از این، کلاس فلسفه جادوی آنها شروع میشود.
نصف سال طول کشید تا بالاخره توانستند به اخلاق خشک و قانونمند پروفسور آرکرافت عادت کنند، ولی حالا با آمدن استاد جدید، باید همه اینها را از سر بگیرند. با اینکه همه دانشآموزان درباره پروفسور جدید شوخی و مزاح میکنند، اما همه آنها از آمدن استاد جدید کمی نگراناند.
رایان و بِن هر دو با هم وارد کلاس شده و انتظار دارند که با استاد جدید روبهرو شوند، اما با کلاسی خالی از معلم مواجه میشوند. به محض ورود آنان، تقریباً یک دوجین دانشآموز زودتر در کلاس آماده شده و در پشت میزهایشان نشستهاند، اما به غیر از آنان کس دیگری در کلاس نیست.
رایان و بِن برای چند لحظه بهم خیره شده و بعد به سمت صندلیهای خود که در کنار یکدیگر است میروند.
کلاس آنان دارای سی صندلی میباشد؛ پنج ردیف ششتایی. آن دو در ردیف ششم مینشینند؛ ردیفی که بالاتر از بقیه صندلیها قرار داشته، تا به همه دانشآموزان نمایی کامل از تخته را بدهد.
درست روبهروی صندلی دانشآموزان، تخته سیاه بزرگی قرار دارد که در جلوی آن، یک میز بزرگ پر از وسایل و شیشههای آزمایشگاه قرار گرفته؛ شیشههایی که فعلاً خالی از مواد هستند.
هرچه بیشتر میگذرد، دانشآموزان بیشتری هم وارد کلاس میشوند؛ دانشآموزانی که یا در حال صحبت با دوستانشان هستند و یا به تنهایی وارد کلاس میشوند. بالاخره همه صندلیها به جز صندلی استاد پر میشود. همه در حال پچپچ کردن درباره استاد جدید کیمیاگری هستند. یک چشم به صندلی خالی استاد و یک چشم به س...
کتابهای تصادفی
