پروفسور کال
قسمت: 16
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بخش16 «بیعرضه»
دسته گرگهای خاکستری حمله خود را متوقف کرده و توجه خود را به مزاحمی که تازه خود را نشان داده، برمیگردانند. پروفسور کال تنها نگاهی اجمالی به گرگها کرده و سپس چشم خود را به گروه بچهها میدوزد؛ بچههایی که تنها و بیدفاع در میان دسته گرگها محاصره شدهاند.
مثل اینکه فقط رایان متوجه حضور پروفسور شده؛ بقیه بچهها چشمان خود را محکم بسته و در ترس خود غرق شدهاند. با دیدن مرد سیاهپوش، گله گرگها بار دیگر آرایش حمله گرفته و آماده مقابله با پروفسور میشوند. از طرف دیگر، پروفسور هیچ اهمیتی به آنان نداده و به سوی گروه بچهها قدم بر میدارد. تا الان سه نفر دیگر متوجه پروفسور شدهاند. مثل اینکه بالاخره کسی برای نجات آنان پیدا شده!
«پروفسور،مراقب باشید!» لارا تنها میتواند فریادهای خود را به پروفسور برساند. او نمیخواهد معلم مورد علاقهاش طعمه گرگها شود.
لارا به خوبی به مهارتهای پروفسور اعتماد دارد؛ هرچه نباشد، او کسی بود که زندگی لارا را در مدت کوتاهی از این رو به آن رو کرده! با این حال، دخترک نمیداند پروفسور چقدر در مبارزه و در مواجه با خطر مهارت دارد. لارا میداند برای اجرای یک افسون کشنده، نیاز است که جادوگر پیشدستی کرده و زودتر کلماتی جادویی را بر زبان آورد؛ هر افسون برای اجرا شدن به زمان احتیاج دارد. با این تعداد زیاد گرگی که اطراف پروفسور را فرا گرفتهاند، لارا احتمال میدهد که پروفسو نتواند به موقع از افسونهای خود استفاده کرده و از پس آنان بر بیاید...
زمان گویا برای لحظهای متوقف شده... دخترک با چشمانی وحشتزده میبیند که چهار گرگ خونخوار همزمان به سمت پروفسور حملهور میشوند. یعنی او میتواند صحنه پارهپاره شدن پروفسور را تحمل کند؟!
لارا چشمان خود را میبندد؛ در همین لحظه، پروفسور که تا همین حالا، صورت آرام و عاری از احساساتی داشت، چهرهاش به ترشرویی و عصبانیت تغییر پیدا میکند. پروفسور کال، عصای خود را بلند کرده و درست مانند موسی که با ضربه عصای خود، دریای سرخ را از هم باز کرد، عصای خود را بر زمین میکوبد. درست لحظهای که عصای پروفسور بر زمین کوبیده میشود، ستونهایی به تیزی نیزه از زمین به بیرون سر باز میکنند. گرگهای بیچاره، هنوز پنچههای خود را از زمین بلند نکردهاند که ناگهان نیزههایی از جنس سنگ، بدن آنان را سوراخ میکند. ستونها و نیزههای سنگی، به بیرون آمدن ادامه میدهند و بدن گرگها را درحالی که هنوز زنده هستند، از زمین بلند کرده و مانند پرچمی در آسمان به نمایش میگذارند. خون، قطرهقطره از خزهای خاکستری گرگها بر زمین میریزد...
در ابتدا، گرگها سعی میکنند در نهایت بیچارگی و درماندگی، با تکان، خود را از این مرگ حتمی نجات دهند. میزان خون از دست رفته آنان آنچنان زیاد است که چیزی نمیگذرد تا صدای زجهها و نالههای آنان خاموش میشود. حال، چیزی جز مردارهایی برای کلاغها و لاشخورها نیستند.
پروفسور از کنار جنازه به نمایش گذاشته شده گرگها عبور کرده و خود را به بالای سر چهار دانشآموز میرساند. «زود باشید بلند شید؛ دارید آبروی خودتون رو میبرید.» پروفسور خطاب به چهار دانشآموز وحشتزده صحبت میکند.
«زودباشید راه بیوفتید... بقیه منتظرند.» با زدن یک بشکن، دروازهای برای انتقال آنان ظاهر میشود. هر چهار نفر برای بلند شدن به یکدیگر کمک میکنند؛ ریچارد کمی بیشتر از بقیه برای بلند شدن به کمک احتیاج دارد. آرام آرام وارد دروازه میشوند؛ انتظار داشتند تا که به نقطهای دیگر از جنگل منتقل شوند، اما در عوض، وارد کلاسشان میشوند... رایان، با تعجب به اطراف کلاس نگاه میکند. مثل اینکه آنان گروه آخر هستند؛ چرا که بقیه دانشآموزان، همگی پشت صندلیهایشان نشستهاند.
هر چهار دانشآموز، مانند بقیه، بر صندلیهای خود مینشینند. آنان میبینند که درست مثل خودشان، بقیه دانشآموزان هم روز بدی را پشتسر گذاشتهاند. یک نفر لباسهایش پارهپاره شده، یک نفر سر تا پایش با گِل یکی شده و حتی یک نفر از دانشآموزان که در در گوشه کلاس نشسته، دستش به طرز عجیبی خم شده!
چیزی نمیگدرد که پروفسور کال، همراه با پروفسور ترفل، از دروازه، خارج و وارد کلاس میشوند. پروفسور به محض ورودش، عصای خود را محکم بر زمین میزند تا توجه همگان را به خود جلب کند: «خب، میتونم به راحتی بگم که من کاملاً از تکتکتون ناامید شدم. از نه گروه، هفتتای شما تونستید خودتون رو توی جنگل گم کنید؛ سهتا از گروهها هم موفق شدن خودشون رو طعمه زنبورها کنن.»...
کتابهای تصادفی


