پروفسور کال
قسمت: 30
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بخش30
《زنی در لباس سفید》
_《میدونی، دارم کم کم به این فکر میوفتم که اونها اصلاً قرار نیست برامون کمک خبر کنن...》
پروفسور همانطور که با عصایش به آتش کنار چادر ضربه میزند، با لحنی شوخطبعانه با رایان صحبت میکند.
رایان ابداً به حرفهای پروفسور گوش نمیکند. او تا جای ممکن از پروفسور فاصله گرفته و با کرم هیولای خود که بر روی پاهایش خوابده است، بر روی تکه سنگی نزدیک آتش نشسته و خود را گرم میکند.
با آنکه یک ساعت از نبرد با گابلینها گذشته است، اما رایان هنوز در شوک است. پروفسور کال برای او از داخل انگشترش خوراکی بیرون اورده است، اما رایان اشتهای چندانی ندارد.
آن دو در کنار آتش در سکوتی سنگین منتظرنشستهاند. پروفسور چهار چشمی حواسش به جنازه گابلینهایی است که با خود به کنار کمپ آورده است. او میخواهد شاهد لحظهای باشد که سیاهچاله جنازه آنان را در خود جذب کرده و بدن آنان را بار دیگر در قسمت دیگر خود تناسخ دهد. او فقط نمیداند این پروسه چقدر طول میکشد.
_《میدونی چیه، من واقعاً از اینکه تونستی از پس خودت بربیای، بهت افتخا میکنم.》
پروفسور این حرف را از صمیم قلب میزند.
رایان دستوبهوسینه بر روی تکه سنگ نشسته و پاسخی نمیدهد.
_《بیشتر جادوگران بزرگتر از تو در چنین شرایطی حسابی ترس ورشون میداره، دیگه چه برسه به جادوگر جوانی مثل تو! البته شاید تو میتونستی یکسری از کارها رو بهتر انجام بدی، ولی روی هم رفته کارت بینقص بود.》
+《آخه چطور میتونی بهم بگی که کارم بینقص بوده؟! اگه این... چیز رو برای کمک بهم نفرستاده بودی، من الان مرده بودم!...》
رایان بالاخره بعد از گذشت یک ساعت، با پروفسور صحبت میکند. او در هنگام صحبتش به کرم عظیمالجثه روی پایهایش اشاره میکند.
_《به این خاطر که تو نسلیمنشدی، نه تا وقتی که حتی دیگه نمیتونستی روی پاهات بایستی. بعضی وقتها توی زندگی مهم نیست که چقدر سعی کنی... بعضی وقتها توی یک چیزی شکست میخوری. اگر تو توی اون نبرد کشته شده بودی، مرگت تقصیر تو نبوده چون گه تو تمام تلاشت رو کردی، اما باز هم تعداد اون گابلینها خیلی زیاد بود... با اینحال تو از تمامی ابزارهای در اختیارت استفاده کردی و از دانشت نهایت استفاده رو بردی.》
پروفسور با گفتن این حرف، از کنار آتش بلند شده و ردای خود را میتکاند.
گوش دادن به حرفهای پروفسور، حال رایان را کمی بهتر کرده، اما او هنوز از دست پروفسور کال عصبانی است. همه دوست دارند که از آنها تعریف و تمجید بشود؛ رایان هم مثل بقیه است.
با آنکه حال رایان کمی بهتر شده، ولی هنوز کمی بدخلق است. او هنوز نمیداند که چرا پروفسور او را در چندین موقعیت خطرناک قرار داده؛ پس او از پروفسو سوال میکند.
+《پروفسور، چرا اینقدر من رو توی خطراتی انداختید که زندگی من رو تهدید میکردن؟! چرا با اینکه همیشه حواستون به من بوده، ولی با این حال توی اون شرایط سخت دست روی دست گذاشته بودید؟》
_《جادوی سیاه، هنر کار و دست بردن در مرگ است؛ این طور فکر نمیکنی؟》
پروفسور سوال رایان را با سوال پاسخ میدهد.
+《آره، فکر کنم.》
رایان متوجه منظور پروفسور نمیشود.
_《خب، پس اگر میخوای یک جادوگر سیاه موفق بشی، چه بهتر اینکه بتونی چهره مرگ رو با چشمهای خودت ببینی. اینکه دستان سرد اون رو روی گردنت حس کنی و با اون آشنا بشی.》
پروفسور با صدایی بسیار کلفت و عمیق، پاسخ رایان را میدهد. رایان تا به حال چنین صدایی از او نشنیده بود. این باعث شده نا که مو به تن رایان سیخ شود.
رایان دیگر سوالی از پروفسور نپرسید؛ راستش او می.ترسد که چیز بیشتری بپرسد. برای یک لحظه، فقط برای یک لحظهی زود گذر، انگار که پروفسور خود مرگ است. رایان میتواند قسم بخورد که برای یک لحظه پروفسور به جای موهای سیاه و صورتی صاف و جوان، چیزی جز جمجمه و پوستی خشک شده بر روی آن نداشته و آنکه درون کاسه چشمانش دو آتش به رنگهای سیاه و قرمز درحال سوختن هستند!
رایان سر خود را تکان داده و این تصور را از ذهن خود دور میکند. او با تازگی تا یک قدمیمرگ رفته و برگشته؛ او مطمعناً از روی خستگی است که توهمزده شده است.
_《بیا، اینو بگیر.》
پروفسور کال یک تکه جواهر که به زنجیری متصل شده را به طرف دستان رایان پرت میکند.
رایان با شک و شوبه به گردنبند در دستانش نگاه میکند. آیا این هم یکی دیگر از امتحانات پروفسور است؟
_《این رو به عنوان جایزه کارها و زحمات امروزت بگیر. حالا اون انگشتری که بهت دادم رو بده بهم تا که محدودیتی که روش گذاشتم رو برات بردارم؛ اون موقع میتونی هرچقدر که دوسن داری توی انگشترت وسیله ذخیره کنی.》
پروفسور وقتی که شک را در چشمان رایان میبیند، چنین پاسخی به او میدهد.
رایان به آرامی به سمت پروفسور خم شده و انگشترش را به او میدهد. بعد از چند لحظه، پروفسور انگشتر او را به رایان برمیگرداند. رایان از اینکه حالا میتواند وسایل خود را در انگشترش نگه دارد، بسیار هیجانزده است.
او پس از انگشت کردنِ انگشتر، شروع به بررسی دقیقترِ گردنبند میکند. اینگردنبند، یک جواهر سبز رنگ و درخشان در میانه خود دارد که بر روی آن نوشتههای حکاکی شده است. رایان سعی می کند نوشتهها را بخواند، ولینه تنها موفق به خواندن آنان نمیشود، بلکه او سرگیجه هم میگیرد!
+《پروفسور، حالا این گردنبند چی هست؟》
_《بهش میگن طلسمِ احضار. فکر نکنم کسی دیگه از این وسیله جادویی بتونه بسازه.》
+《یکطلسم احضار؟! من تاحالا چیزی دربارهاون به گوشم نخورده!》
_《اگه دربارهاش چیزی شنیده بودی تعجب میکردم! این وسیله یک وسیله فوقالعاده به دردبخوری هستش. اون بهت این اجازه رو میده تا بتونی هر موجودی رو بدون خواندن کلمات جادویی و یا انجام افسونی، اون رو به پیش خودت احضار کنی.》
پروفسور به رایان توضیح میدهد.
رایان با شنیدن توضیحات پروفسور، چنان شوکه میشود که چیزی نمانده بود که این وسیله باارزش را بر روی زمین بیندازد! اگر این چیزی که پروفسور میگوید درست باشد، این گردنبند چندین برابر انگشتر محفظهی جادوییاش ارزش دارد!
+《پروفسور، من نمیتونم چنین چیز باارزشی رو ازتون قبول کنم.》
رایان با احترام گردنبند را به طرف کال میبرد.او واقعتً قصد ندارد چنین چیز باارزشی را از پروفسور هدیه بگیرد.
_《هه، چرت نگو! این یه هدیهست، خیلی زشته ...