فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پروفسور کال

قسمت: 31

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 31:

«جستجو»

«بلند شو، وقت رفتنه.»

رایان با ضربه‌ی ناگهانی چکمه‌ی پروفسور کال از خواب شیرینش بیدار شد. او سعی کرد چشمانش را بمالد اما متوجه شد وقتی که خواب بوده، کرم شیطانی دورش چنبره زده. اینکه چطور توانسته بود بدون اینکه او را بیدار کند این کار را انجام دهد یک راز بود.

رایان شروع به وول خوردن کرد و سعی کرد خودش را از آغوش لزج کرم آزاد کند. با فهمیدن قصد او، کرم خودش را صاف کرد و او ررا آزاد کرد. رایان ایستاد و به ردای خودش نگاهی انداخت. هنوز پوشیده از لجن بود، بیشترشان خشک شده شده بودند. او را به یاد یک دستمال استفاده شده می‌انداخت. تصمیم گرفت که حتی تلاشی هم برای نجات ردا نکند، و فقط آن را دور انداخت.

«چه وقتی از روزه؟» رایان پرسید، درحالی که داشت عضلات گرفته‌اش را کش و قوس می‌داد.

«خیلی زود، یا دیر وقت. بستگی داره چطور بهش نگاه کنی.» پروفسور کال درحالی که داشت وسایلشان را جمع می‌کرد جواب داد.

«اینم از این. آماده‌ی رفتن هستی؟»

«گمونم. اون چی؟» رایان گفت و به کرم شیطانی اشاره کرد.

«فقط بهش بگو اینجا بمونه. هر وقت احضارش کنی، بدون توجه به جایی که هست میاد.» پروفسور کال توضیح داد.

«آم ... باشه ... همین‌جا بمون!»

اگر یک کرم می‌توانست افسرده به نظر برسد، قطعاً همچین حالتی پیدا می‌کرد. سرش را به پایین خم کرد و صدایی عجیب از اعماق گلویش خارج شد. انگار که یک موتور دیزلی زیر استخری از ملاس1 روشن شده باشد. برای رایان، این ناراحت‌کننده‌ترین صدایی بود که تا به حال شنیده بود. خوشبخانه، کرم مدت زیادی به درآوردن صدا ادامه نداد. شروع به حفر زمین کرد و در اعماق زمین، منتظر زمانی ماند که رایان صدایش می‌کند.

پروفسور کال سری تکان داد، سپس دستش را بالا آورد و بشکنی زد. هیچ اتفاقی نیوفتاد. اخمی روی صورتش ظاهر شد. هیچ دروازه‌ای ظاهر نشده بود، تابحال همچین چیزی پیش نیامده بود. رایان با تعجب به او خیره شده بود و داشت سعی می‌کرد بفهمد که او چکار می‌کند.

«اینقدر بهم خیره نشو، داری باعث می‌شی اضطراب عملکردی پیدا کنم.» پروفسور کال به او توپید.

رایان پشت چشمی نازک کرد و رویش را برگرداند و کاری را که پروفسور می‌خواست انجام داد.

پروفسور کال با اندکی خجالت گلویش را صاف کرد و یک بار دیگر سعی کرد. این بار طلسم را در ذهنش خواند و تا آنجایی که می‌توانست رویش تمرکز کرد. به آرامی، گرداب بنفش کوچکی پدیدار شد، که مانند شمعی در باد سوسو می‌زد. مانای بیشتری به آن تزریق کرد، و اندازه و ثباتش را افزایش داد.

ابروهایش بیشتر و بیشتر درهم فرو می‌رفتند و اخمش عمیق‌تر می‌شد. بالاخره، بعد از یک دقیقه‌ی کامل و چندین بار تزریق مانا، خیلی بیشتر از آن چیزی که باید نیاز می‌بود، دروازه باز شد. با آهی از سر آسودگی، پروفسور کال بی‌صدا خودش را تشویق کرد.

«فکر می‌کردم آخرش مجبور بشیم پیاده برگردیم. باید سیاهچالی باشه که روی جادوی ابعادی اثر می‌گذاره.»

رایان، با نگرانی از آنچه که به تازگی شنیده بود، گفت: «استفاده ازش امنه؟»

پروفسور کال گفت: «اوه ... احتمالاً؟» بعد بازوی رایان را گرفت و قبل از اینکه او بتواند حتی فرصتی برای مخالفت پیدا کند او را همراه خودش داخل دروازه کشید.

احساس بی‌وزنی آشنا دوباره ظاهر شد و دیدشان تاریک شد. تنها یک لحظه طول کشید تا آن‌ها خودشان را در مقابل ساختمان آکادمی پیدا کنند که توسط شوالیه‌هایی با سلاح‌های کشیده شده احاطه شده بود. پروفسور کال دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بلند کرد و کنار رفت تا رایان را که در پشت سرش بود آشکار کند. دروازه‌ی پشت سرشان بسته شد و ناپدید گشت.

«هر اتفاقی که افتاده، تقصیر اونه.» پروفسور کال با بی‌شرمی گفت، و به رایان اشاره کرد.

.....

شهر در آشوب فرورفته بود. پادشاه تازه تاج‌گذاری شده حکومت نظامی اعلام کرده بود. فوج‌های سربازان و شوالیه‌ها شهر را شخم‌زده و آن را زیر و رو می‌کردند. آنها در جستجوی چیزی ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پروفسور کال را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی