پروفسور کال
قسمت: 32
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 32
«سرپیچی»
خورشید شروع به بالا آمدن از افق کرده بود، و شروع روز جدیدی را نوید میداد. پرتوهای گرمابخش خورشید هوای سرد شب را از بین میبرد. پرتوهای صورتی رنگ خورشید به وسیلهی ابرهای پفکردهی کوچک از رسیدن به زمین باز میماندند. روز جدیدی در پادشاهی آمین آغاز شده بود، اما امروز روز متفاوتی نسبت به روزهای گذشته بود.
شهروندان در خیابآنها بودند و مانند گلههای گاو یک جا جمع شده بودند. پژواک صدای کودکانی که از والدینشان جدا می شدند در خیابآنها شنیده میشد. شوهران از زنانشان جدا میشدند، خانوادههایی را که به گروههای مختلف جدا میشدند در همه جای شهر میتوان دید.
سربازان، که به وسیلهی شوالیهها رهبری میشدند، چهرهها واسامی را با آنچه که در دفاتر ثبت خود داشتند مقایسه میکردند. و اگر کوچکترین مغایرتی وجود داشت آنها را برای بازجویی بیشتر از هم جدا میکردند. با چنین حفاظت ضعیفی از دروازه و دفاتر ثبت بدردنخوری که وجود داشت، طولی نکشید که سیل ساکنان غیرقانونی سرازیر شد. آنها نیروی انسانی کافی برای بازجویی از تعداد زیادی از مردم به یکباره را نداشتند، در نتیجه، منظرهای از مردمی که داخل قفسهای بزرگی در انتظار بازجویی بودند ایجاد شد.
پروفسور کال نیز هم اکنون به همراه رایان، شاگردش در یکی از این قفسها بود. آنها بلافاصله بعد از اینکه در مقابل آکادمی ظاهر شده بودند، توسط شوالیهها دستگیر شدند. هرچند هردوی آنها سعی کرده بودند علت حضور ناگهانی خودشان را توضیح دهند، اما هیچ گوش شنوایی در کار نبود. شوالیهها از بیان علت دستگیری آنها خودداری کرده بودند، اما با توجه به تعداد زیاد افرادی که مانند آنها در قفس بودند، فهمیدند که اتفاق بیسابقهای درحال رخ دادن است.
درحالی که داشت خودش را جابهجا میکرد، رایان از پروفسور کال سوالی پرسید: «چرا فقط خودمون رو از اینجا تلپورت نمیکنی؟ منظورم اینه که، ما که کار اشتباهی نکردیم.»
«اون وقت واقعاً تو دردسر میوفتیم، نه؟ مطمئنم هر اتفاقی که داره میوفته ربطی به ما نداره. تنها کاری که باید بکنیم اینه که منتظر بمونیم، مطمئنم که اونا بالاخره مارو آزاد میکنند.» با لحنی خودپسندانه توضیح داد.
با نگاه کردن به اطرافش، پروفسور کال متوجه شده بود که افرادی که با او داخل قفس هستند چیزی مشترک دارند، یا فقیر هستند و یا بیخانمان. این واقعیت باعث شد که او باور کند هرکسی که نمیتوانست محل اقامت خود را ثابت کند در اینجا جمع میشد. او نباید مشکلی داشته باشد، به هرحال او استاد آکادمی بود. اما او هنگامی که وارد لنووا شده بود از روند ثبتنام صرف نظر کرده بود. ممکن بود این موضوع به مذاق آنها خوش نیاید.
به هر حال به زودی میفهمید. یک نگهبان آمد و او و رایان را صدا کرد تا بدنبال او به محل بازجویی بروند. رایان برای راهنمایی به پروفسور کال نگاه کرد. او فقط قبل از پیروی از دستور نگهبان شانه بالا انداخت. چند ده متر آن طرفتر آنها به ساختمان کوچکی رسیدند که به نظر با عجله و هول هولکی ساخته شده بود. آنجا فقط یک در داشت و پنجرههایی که با میله مسدود شده بودند. درست مثل یک زندان کوچک.
پروفسور کال و رایان به داخل فرا خوانده شدند. آنجا فقط یک باجهی کوچک قرار داشت که مردی عبوس پشت آن نشسته بود. فقط یک لحظه طول کشید تا مرد عبوس نام آنها را بپرسد.
«اسم من کالسیفره.»
مرد عبوس به سوابقی که داشت نگاه کرد، اما به نظر میرسید نتوانسته اسست چیزی پیدا کند. «فقط کالیسفر؟ نام خانوادگی نداری؟»
«نه. فقط کالیسفر. من یه پروفسور آکادمی هستم.» او توضیح داد.
با تکان دادن سرش، مرد عبوس به دستهی دیگری از سوابق که بسیار کم حجمتر به نظر میرسید نگاه کرد، پس از چند لحظه جستجو، به نظر میرسید که او چیزی پیدا کرده است. «تو توی سوابق آکادمی ثبت شدی اما تو سوابق شهر نه. سه روز فرصت داری تا نواقصت رو برطرف کنی، اگه نتونی از شهر اخراج میشی و از ورود دوباره هم منع میشی. متوجه شدی؟»
پروفسور کال با لبخندی روی لب گفت: «بله. به شفافی شیشه.»
تنها کاری که اون باید میکرد این بود که کمی کاغذبازی انجام دهد. فقط باید به سالن شهر میرفت و اوضاع را درست میکرد. او الان خوشحال بود. آنها بالاخره میتوانستند قفسی را که برای چند ساعت مجبور به نشستن در آن شده بودند ترک کنند.
«الان نوبت توعه پسر، بگو ببینم اسمت چیه؟»
«آه ... رایان، رایان پسواتر، آقا.» او به لکنت افتاد، انگار که ناگهان عصبی شده بود.
پروفسور کال خرخری کرد، نزدیک بود که با آب دهان خودش خفه بشود. شانههایش شروع به تکان خوردن کردند، سعی کرد جلوی خندههایش را بگیرد اما موف...
کتابهای تصادفی

